- داداش مان، بوبه!
مان در حالی که روی پاشنه کفش بزرگش بسنگینی قدم برمی داشت، به طرف در جلوی شتافت. بوب را دید که در آن پائین، نزدیک آب، روی پله ها دراز ایستاده، خم شده و با یک حلقه طناب ور می رود. پشت سر او قایق و پاروئی سفیدی در جریان آب می جنبید.
- بوب، چطور کار رو جور کردی؟
بوب به بالا نگاه کرد و پوزخندی برق سفید دنداهایش را نشان داد.
به قایق سفید اشاره کرد و گفت:
- می بینی؟
سراپای مان از شادی شعله ور شد: «شکر خدا، قایق واسه مون رسید! حالا میتونیم بریم....»
بوب جواب نداد. طناب را محکم کشید و از پله ها بالا آمد.
بوب گفت:
- من پاک خسته م.
آن دو داخل راهرو شدند. مان دید که بوب دستمالی از جیب در آورد و صورت سیاهش را پاک کرد. پیوی آمد تو، چشمهایش را مالید و به بوب نگاه کرد.
- عمو بوب، قایق آوردی؟
مان گفت:
- ساکت باش، پیوی.
آبجی جف و ننه بزرگ آمدند و پشت سر پیوی ایستادند.
گاه به بوب و گاه به مان نگاه می کردند. بوب با وقت گذرانی دستمالش را تا کرد و خنده ای کوتاه برلب آورد.
دوباره گفت:
- خدایا، من پاک خسته م.
مان پرسید:
- قاطر رو کی خرید؟
- بومن پیره خریدش، اما نمیخواست چندون پولی به من بده.
بوب مکث کرد و بسته مچاله ای اسکناس های یک دلاری بیرون کشید:
- پونزده دلار بهم داد...
- همش همینو بهت داد؟
- تا شاهی آخرش همینه، به خداوندی خدا قسم می خورم! این میمون خسیس سفید پوست همینم نمی خواست بده. خدایا، این بومن پیره اونقدر پول داشت که می شد باهاش یه پوست گاو رو پر کرد! بخدا قسم که من هیچوقت در تمام عمرم اینقدر هوس نکرده بودم پول کسی را بدزدم....
ننه بزرگ گفت:
- بوب، فکر گناه به سرت نزنه! فکر گناه به سرت نزده الان یه عالمه بدبختی واسه خودمون داریم!
بوب به او نگاه کرد.
پیوی در حالی که از در جلوی دوان آمد، داد زد:
- «قایق!»
مان ایستاده بود و اسکناس ها را می شمرد.
پرسید:
- راستی بوب، این قایق رو از کجا گیر آوردی؟
پیوی پرسید:
- قایق خودمونه؟
ننه بزرگ گفت:
- پیوی، ساکت باش!
بوب گفت:
- غصه نخور، وقتش میرسه که سوارش بشی.
پیوی خندید و پیوی را توی بغل گرفت. به اطراف نگاه کرد و بعد خودش را روی صندلی انداخت:
- وقتی از خونه بومن اومدم بیرون، با یه قایق موتوری همراه داداش هال رفتم شهر. همه جا رفتم. واسه قایق به هر سوراخ سنبه ای سر زدم. بعضی ها چهل دلار میخواستن. بعضی ها پنجاه دلار. یه مردیکه رم دیدم که صد دلار میخواس. هیچ جا نتونستم یه قایق بخرم، اونوقت پا شدم و وقتی کسی مواظب نبود این قایق رو دزدیدم....
مان پرسید:
- تو قایق رو دزدیدی؟
- اگه نمیدزدیدم، دیگه اونجاها قایق گیر نمییومد.
ننه بزرگ گفت:
- پسر جون، تو احمقی که تو همچین وضعی میری از سفید پوستها قایق میدزدی.
بوب دستش را روی رانش کوبید و خندید.
- خب ننه. من قایق رو برمی گردونم سرجاش. خوبه؟ میخوای برش گردونم؟
ننه بزرگ رویش را برگرداند. گفت:
- من که تو اون سوار نمیشم.
بوب گفت:
- باشه. همینجا بمون و تو آب غرق شو.
مان آه کشید.
بوب دستش را بیصبرانه تکان داد و گفت:
- آه واسه چی اینقدر می ترسین؟ هیچکس شما رو تو اون نمی بینه. کاری که شما باس بکنین فقط اینه که همه تون سوارش بشین و برین به طرف تپه ها و تند هم برین. اگه این قایق رو نمی دزدیدم مجبور بودین اینجا بمونین تا آب بیاد و همه تون رو ببره....
پیوی را از روی زانوهایش پایین آورد و با حالتی جدی به بالا نگاه کرد:
- لولو چطوره؟
آبجی جف گفت:
- درد میکشه.
ننه بزرگ جلو آمد.
- مان، حالا میخوای چکار کنی؟ میخوای لولو رو با قایقی که بوب دزدیده ببری؟ میدونی که سفید پوستان دنبال قایق میگردن. پسر آبجی جیمز تو یه همچین جنجالی کشته شد....
مان گفت:
- با این وضع خرابی که داره نمیتونه اینجا بمونه.
پیوی پرسید:
- بابا، منم بیام؟
ننه بزرگ گفت:
- تا یه سیلی نخوابوندم تو صورتت خفه شو!
آبجی جف پرسید:
- داداش مان، میخوای چیکار کنی؟
مان تأمل کرد.
بعد گفت:
- مریضخونۀ صلیب سرخ؟ خیال کردم گفتی میخوای بری طرف تپه ها؟
مان گفت:
- مجبوریم لولو رو ببریم دکتر.
- منظورت اینه که او رو با قایقی که من دزدیده ام ببری؟
- چارۀ دیگه ای نداریم.
بوب سرش را خاراند.
- مان، ترس پاک ورم داشته که اگه با این قایق بری شهر حتماً تو درد سر میفتی. من این قایق رو از ادارۀ پست دزدیدم. مال هارتفیلد پیرس، و میدونی که او چقدر از سیا پوستا نفرت داره. هرکس که قایقش رو ببینه میشناسه؛ سفید. و تو نمیتونی سوار بشی و بری. گوش کن، از این گذشته رفتن شهر هم خودش دردسر دیگه ای داره اون سد شمال هنوز آب ازش میزنه بالا و چیزی نمونده که اون سد کنار کارخونۀ سیمان هم از جا کنده بشه. اونا هر سیاپوستی رو گیر آوردن گذاشتن سر سد نزدیک راه آهن که کیسه های شن و سیمان روش بچینن. اونا با این سیاپوستا مثه غلام رفتار میکنن. شنیده م تا بحال دو سه تاشون رو که میخواستن فرار کنن کشته ن. و اگه واسه تو اتفاقی بیفته، نمیتونی فرار کنی، چون دو تا از پل ها رو امروز صبح آب برده و ترن هم نیس که بتونی سوار بشی دربری. اوضاع تو شهر خیلی خرابه. عدۀ زیادی از سفید پوستا تیفوئید گرفته ن و صلیب سرخ همه رو – چه سفید چه سیا – واکسن میزنه. هرجا نگاه کردم جز سفید پوستای تفنگدار کسی رو ندیدم. وقتی از اونجا اومدم اونا منتظر سربازها بودن، و خودت میدونی که این وضع یعنی چه.....
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در در کرانه رود - قسمت سوم مطالعه نمایید.