با هر قدمی که برمی داشت خانه کهنه، مثل اینکه پایه های آن روی زمین سستی قرار گرفته باشد، زیرپاهای او قرچ قرچ صدا می کرد. فکر می کرد چوبهائی که خانه را برپا نگهداشته، تا کی می تواند در مقابل آب مقاومت کند. اما چیزی که واقعاً ناراحتش می کرد موضوع پله ها بود. هرلحظه بیم آن می رفت که آب پله ها را از جا بکند، و آنوقت آنها به دام بیفتند. تمام صبح آن روز را صرف این کرده بود که پله ها را با طناب های کهنه محکم کند، ولی خیالش از بابت آنها چندان جمع نبود. هیچوقت فکر نکرده بود که ممکن است تیرهای خانه اینقدر سست و متزلزل باشد. به امید اینکه درد سرش آرام شود، پرده پاره پنجره را به کنار زد: «تموم روز رو تو تب گذرونده م؛ مثه این میمونه که نزله گرفته باشم!» در پشت شیشه کثیف و تار آب زرد رنگی را که می چرخید و گوشه ای از طویله را دور می زد، دید. وزوزی یکنواخت گوشهایش را پر کرد. در صبح آب رنگ قهوه ای تند داشت. در بعد ازظهر رنگ زرد خاک رس می گرفت. و درشب سیاه رنگ می شد؛ شبیه جزر و مد بی آرامی از قیر مذاب. عمق آب تقریباً به دو متر رسیده بود و هنوز هم بالا می آمد؛ آن روز بیش از نیم متر طغیان کرده بود. به حاشیه باریک کفهای سفید، آنجا که جریان زرد رنگ آب به یک پهلوی طویله می خورد و با تندی برمی گشت، زیر چشمی نگاه کرد. سه روز بود که این حاشیه باریک کف های سفید را تماشا می کرد موقعی که این حاشیه روبه کوتاهی می رفت، او امیدوار می شد که به زودی زمین را خواهد دید؛ ولی وقتی که طویل می شد، او می فهمید که جریان دوباره بشدت پیدا می کند. همه بذرهای کشت بهار خیس شده بود. بانومیدی اینطور فکر می کرد: «بذرها می پوسن. صبح روز پیش تنها ماده گاو خود، سالی را دیده بود که ماق می کشد، سرش را تکان می دهد، چشمهایش را می چرخاند و از میان آب که تقریباً یک متر عمق داشت خود را به زحمت به طرف تپه می کشد. همان وقت بود که آبجی جف گفته بود مردی که دنبال گاو را نگیرد احمق است خوب، آخر او اینطور ها هم تصور نکرده بود. این خانه خود او بود. ولی حالا مجبور بود آن را ترک کند، چون آب داشت طغیان می کرد و نمی شد گفت که چه موقع و تا چه حد که برسد از طغیان خواهد ایستاد.»
دو روز پیش به بوب گفته بود که قاطر پیر را به مزرعه بومن ببرد و آن را بفروشد، یا آن را با یک قایق، هر قایقی شد، تاخت بزند. و بوب هنوز برنگشته بود: «هر درز کار رو میگیری یه درز دیگر پیدا می کنه بدبختی وقتی میاد عینهوسیل میاد. اما، خدایا، کاش یه جوری بشه که این سد کهنه نشکنه. کاش یه جوری بشه که این سد کهنه نشکنه...»
درحالی که بر پیشانی خود دست می کشید، از پای پنجره برگشت. یک خوراک گنه گنه حسابی تبش را قطع می کرد اما او گنه گنه نداشت. خدایا، رحم کن!
و از همه بدتر لولو چهار روز بود که افتاده بود و از درد زایمان بچه ای که هنوز به دنیا نیامده بود، بستری شده بود.
لبهای مرد با اندوهی خاموش از هم باز شد. از انصاف به دور بود که یک مرد در آن واحد از همه طرف با ضربه های کاری روبرو بشود. سنگینی بدنش را از روی پای راستش به روی پای چپش انداخت، گوشش را برای شنیدن صداهائی از در جلوئی خانه تیز کرد، و درباره چگونگی حال لولو فکر کرد: «اگه همین زودیها بچه ش به دنیا نیاد، مجبورم از اینجا ببرمش، هرطور میشه باید ببرمش...»
به دیوار نمناک تکیه داد. چی باعث شده بود بوب اینقدر دیر کنه؟ خوب، از یک جهت اینها همه اش تقصیر خودش بود. فرصت آن را داشت که از اینجا فرار کند، ولی او مثل یک احمق رفتار کرده بود و این فرصت را غنیمت نشمرده بود. تصور کرده بود که آب به زودی فروکش خواهد کرد. فکر کرده بود اگر بماند، او اولین کسی خواهد بود که به کشتزارها برخواهد گشت. شخم بهاری را شروع خواهد کرد. اما حالا حتی قاطر او هم از دستش رفته بود. بله، او باید موقعی که از طرف دولت قایق آورده بودند از آنجا می رفت. حالا اصلا پول هم نداشت که قایق بخرد، و بوب گفته که دیگر نمی تواند پا به صلیب سرخ بگذارد.
تنگ کدو قلیانی را از روی دیوار برداشت و آن را با آب گل آلودی که در یک سطل بود، پر کرد. آب غلیظ و تلخ مزه بود و او نمی توانست آن را فرو ببرد. کدو قلیانی را به دیوار آویخت و آبی را که به دهان برده بود در گوشه ای تف کرد. سرش را آورد بالا و گوش داد. مثل این بود که در رفتن تیری شنیده باشد. بازهم صدای تیر بلند شد. فکر کرد که: «باس یه اتفاقی تو شهر افتاده باشه.» از بالای آب زرد رنگ دوباره صدای خفیف و خشک و دور دست تیری را شنید: «باس یه آشوبی به پا شده باشه، باس یه جائی یه آشوبی بپا شده باشه.» شنیده بود که سفید پوستها تهدید می کنند که تمام سیاه پوست هائی را که گیرشان بیفتد اسمشان را می نویسند تا کیسه ها شن و سیمان ببرند و روی سد بچینند. صحبتش بود که سربازها را هم بیاورند. ترسشان از چپال شدن مغازه ها و خانه ها بود. بله درست نمی شد گفت توی شهر چه می گذرد: «دکی، یه همچین وقتها اونا سیاه پوستا رو مثه سگ با تیر میندازن و ککشونم نمیگزه.»
این تیراندازی بی چیزش نیس، حتماً یه سیاهپوست بیچاره کلکش کنده شده.....
دوباره برگشت به طرف پنجره و اینطور فکر کرد: «باس وقتی میرم تو اطاق لولو اون هفت تیرو از کشو لباس در بیارم.»
پرده پاره را تا جائی که می رفت بالا کشید، روشنائی ملال انگیزی به داخل آشپزخانه تراوید. به بیرون نگاه کرد، خانه اش تقریباً چهار متر بالاتر از سطح آب بود. و همه جا را آب فرا گرفته بود: آب زرد رنگ، آب چرخنده و مواج، آب پر همهمه. چهار شبانه روز بود که آنجا را آب فرا گرفته بود، و همینطور در آنجا بوده است، یک لحظه این تصور در ذهنش پیدا شد که آب همیشه در آنجا بوده است، و این اولین بار بود که او آن را مشاهده می کرد: «شاید یه نفر اون خونه ها و اون درخت رو وسط آب انداخته باشه...» احساس گیجی کرد و لرزشی عصبی او را گرفت.
چشمهایش را مالید: «خدایا، من تب کرده ام!» سرش درد می کرد و سنگین بود؛ احتیاج به خواب و استراحت داشت.
منظره مقابل پنجره اش، تا فاصله تقریباً دو کیلومتر خالی بود. بیشتر خانه ها را تا آنموقع آب برده بود. در آن نزدیکی چند درختی سرپا بود، و سایه سیاه آنها روی آب زرد رنگ افتاده بود. آسمان را تهدید باران، خاکستری رنگ کرده بود. همینکه غرش خفیف رعدی بلند شد و رو به خاموشی رفت، تمام عضلات او کشیده و منقبض شد. سرش را تکان داد: «الانه هیچی بدتر از بارون نیس. یه بارون تند بی برو برگرد اون سد فزرتی رو ازجا میکنه....»
«داداش مان»
برگشت و آبجی جف را دید که در آستانه در ایستاده است.
پرسید:
- لولو چطوره؟
پیر زن سرش را تکان داد:
- درد میکشه.
- فکر میکنی همین حالاها بزاد؟
- نمیدونم، داداش مان. شاید همین حالاها بزاد، شایدم نزاد. جونش در خطره.
- نمیتونیم کاری واسش بکنیم؟
- نه، باس منتظر باشیم، همین و بس. خدایا، می ترسم اصلاً نتونه بدون دکتر بزاد. لگن خاصره اش خیلی کوچیکه.
- حالا که هیچ جور نمیشه رفت دکتر آورد.
- اما، داداش مان، باس یه کاری بکنی.
آه کشید:
- نمیدونم چیکار کنم. پیوی کجاس؟
- خوابیده، تو اطاق لولو.
آبجی جف به او نزدیک شد و با خشونت توی صورت او نگاه کرد:
- داداش مان، یه ذره خوراکی تو خونه نیس. تو باس یه کاری بکنی.
او گفت:
- من بوب رو با قاطر فرستادم که یه قایق دس و پا کنه.
زن آه کشید. داداش مان دور شدن کش کش خفیف کفش های نرم او را از راهرو شنید، و آب دهانش را قورت داد: «نه قایق، نه پول، نه دکتر، نه یه ذره خوراکی. و بوب هم که هنوز برنگشته. اگر وضع همین جور پیش بره لولو دیگه طاقت نمییاره. اگه بوب با قایق برمی گشت او لولو را در قایق می گذاشت و او را به بیمارستان صلیب سرخ می برد، فرق نمیکرد که چه پیش بیاید. سفید پوستها مجبور می شدند که لولو را به بیمارستان راه بدهند. آنها نمی گذاشتند که زنی فقط بخاطر اینکه سیاه است، بمیرد؛ نمی گذاشتند که بچه ای موجب مرگ زنی بشود. نمی گذاشتند.» در حالی که از پنجره به بیرون نگاه می کرد، و می کوشید گوش بدهد، حالتی جدی پیدا کرد. خیال کرد که باز صدای تیر شنیده است. اما جز زمزمه آب چرخنده و مواج صدائی نبود. آب رنگ تیره ای می گرفت. در قسمت های گسترده و باز رنگ زرد گل آلودی داشت، اما نزدیک خانه ها و درختها رو به سیاهی می رفت. مان اینطور فکر کرد: «داره شب میشه.» آنوقت صدای خفیف، خشک و دور دست تیرهائی شنیده شد. یک... دو... سه.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در در کرانه رود - قسمت دوم مطالعه نمایید.