پیش گفتار
من یک کاناپه ی کاملاً معمولی هستم. نه خیر، شکسته نفسی نمی کنم. از چی درست شدم؟ از کمی چوب، چند تا فنر، کمی موی اسب و مختصری پارچه. حالا خواهید گفت: «اما این دورغ محض است. هرچه باشد، بالاخره تو آن کاناپه ی معروفی.» خب بله، درست است. وقتی نزدیک به نیم قرن جزو وسایل درمان یک روان کاو کار کرده باشی. یک چیزهایی هم به تو اضافه می شود: خون، عرق و اشک. اشک خاطرات و عرق سخت کار ذهنی. قضیه ی خون یک مورد خاص بود. بعداً بیش تر درباره اش خواهم گفت.
و وقتی این روان کاو نه یکی از این روان کاوان معمولی، بلکه زیگموند فروید باشد، در این صورت شاید هم واقعاً کاناپه، یک کاناپه ی معمولی نباشد. موافقم، اسمم را بگذارید: کاناپه ی معروف. در کمال تواضع و فروتنی البته. و حالا که این قدر دوستانه می پرسید، بله، می توانم یک چیزهایی درباره ی استاد تعریف کنم. می خواهید بشنوید؟ پس بفرمایید بنشینید و راحت باشید.
من زمانی آمدم پیش فروید که تازه به کوچه ی برگ، پلاک 19، این آدرس معروف دنیا، اسباب کشی کرده بود. جایی که قرار بود بیش از نیم قرن زندگی و کار کند. از آن لحظه قرار شد اتاق معاینه پرفسور (آن موقع هنوز پرفسور نبود، اما خوانندگان ارجمند مرا عفو خواهند کرد که با این حال از چنین عنوانی استفاده می کنم. آخر هرچه باشد من یک کاناپه ی وینی هستم) خانه ی تازه ی من باشد. و از آن جایی که مطب درست کنار اتاق های محل زندگی قرار داشت، طبیعی بود کمی هم از زندگی خصوصی فروید با خبر بشوم.
آن وقت ها، غیر از پرفسور، خانواده عبارت بود از همسر و سه کودک. سه تای بعدی قرار بود به زودی اضافه بشوند. همسرش، مارتا فروید، یک زن معمولی ساکت و اندکی خشک بود که اصل و نسب هانزه آتنی اش به وضوح نمایان بود. به وقت شناسی اهمیت زیادی می داد که البته در مقایسه با وینی ها کمی غیرعادی بود و خانه را با دقتی وسواس گونه می چرخاند. به زودی خواهر زن فروید، مینا هم که شوهرش کمی قبل از آن به خاطر ابتلا به سل مرده بود، به این آپارتمان اسباب کشی کرد. مینا در سراسر زندگی مارتا با او ماند و هرگز ازدواج نکرد.
رابطه ی فروید با خاله مینا محشر بود. راستش را بخواهید، او هم باهوش تر و شوخ طبع تر از خواهرش بود، و هم تنها کسی در آن خانه که واقعاً به کارهای فروید علاقه داشت.
زندگی روزانه پرفسور دقیقاً تنظیم شده بود. هر روز ساعت هفت بیدار می شد و از ساعت هشت بیمار می پذیرفت. درست سرساعت یک بعدازظهر می رفت تا با خانواده نهار بخورد، ضمن این که برنامه ی غذای اش دچار یکنواختی خاصی بود: تقریباً همیشه گوشت گاو می خوردند. پس از آن، نوبت قدم زدن برای هضم غذا بود. در این مورد هم زمان بندی اش آنقدر دقیق بود که می توانستی ساعتت را با آن میزان کنی. اگر کسی می خواست در خلوت با فروید حرف بزند، فقط کافی بود در گوشه ی خاصی از خیابان کمین بنشیند. اما بعد باید گاز می دادی، چون فروید قدم نمی زد، می دوید! از ساعت سه دوباره ویزیت نوبت بیماران بود و بعد شام و پس از آن تا نیمه های شب صیقل دادن تئورهایش. پرفسور نیاز زیادی بخواب نداشت.
با وجود این همه انضباط، پرفسور علایق خاص خودش را هم داشت. ناخوشایندترینشان مصرف افراط آمیز توتون بود. روزی بیست تا سیگار برگ می کشید، خاک سیگار را همه جا می پاشید و حتی موقع معاینه ی بیماران هم نمی خواست دست از اعتیادش بردارد. بیماران ناچار با دود سیگار برگ همان قدر کنار بیایند که با آروغ ها و سرفه های دائمی اش. برای شخص من بزرگ ترین وقاحت، تفدان کنار صندلی بود، ضمن این که هدف گیری فروید خیلی خوب نبود و گاه گداری چیزکی هم نصیب من می شد. در ضمن، غیر سیگاری ها آن چنان دست پاچه اش می کردند که دیر یا زود تمام اطرافشان شروع کردند به کشیدن سیگار برگ.
روان کاری
فروید روش هایش را ابداع می کند
پرفسور من در طول کار روزانه اش با بیماران، آرام آرام روش درمانی خاص خودش یعنی روان کاری را ابداع کرد. در این روش، بیمار روی کاناپه ای راحت دراز می کشد و در یک «تداعی آزاد» چیزی را تعریف می کند که در همان لحظه از سرش می گذرد. فرقی نمی کند این افکار چقدر بی ربط، بی معنی یا حتی بی ادبانه باشد. همه را باید گفت. اتفاقاً آنچه مایه ی شرمندگی بسیار است، ممکن است حلال مشکلات باشد.
روان کاو بالای کاناپه می نشیند و به حرف های بیمار گوش می دهد، آن هم در حالت «توجه لغزان». نظرش پیش خودش می ماند و حداکثر به اشاره ای به یک نکته ی کوچک قابل تامل اکتفا می کند. تا جایی که ممکن است، خود بیمار باید پی ببرد گیر قضیه کجاست. دست کم تئوری این طور می گوید. فروید متاسفانه در عمل همیشه نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و با شناخت های استادانه اش حالی به بیمار می داد.
خلاصه، دیر یا زود ریشه ی روان رنجوری شناخته می شود. اما هنوز کارش ساخته نشده است. اول باید درک عقلایی از طریق «تکرار کردن» معضل و «مطالعه ی دقیق» به زندگی حسی نشت پیدا کند و این ممکن است کمی طول بکشد. کندی این روند در وهله های اول ناشی از این است که در اکثر موارد روان رنجوری اصلاً نمی خواهد درمان بشود.
روان رنجوری همیشه چند تا حقه ی مکارانه در چنته دارد تا مانع تارانده شدن بشود. وقتی پای «فرافکنی منفی» در میان باشد، روان کاو هدف تمام نفرت های انباشته شده ی بیمار قرار می گیرد، امری که کار مداوا را صد البته مشکل می کند. «فرافکنی اروتیک» درست نقطه ی مقابل آن است. در این حالت، روان کاو باید معشوق را نمایندگی کند و درمان همین طور تا ابد برای خودش ادامه پیدا می کند، چیزی که امر مداوا را نیز غیرممکن می سازد.
سرانجام، یک وقتی، با کمی شانس نتیجه ی آن دو فرافکنی، «فرافکنی سالم» است و بیمار بالاخره روان کاو را به عنوان متحدش در مبارزه با بیماری می پذیرد. بدیهی است که این رابطه ی تنگاتنگ باید در پایان درمان بیماری قطع بشود وگرنه تنها یک وابستگی با وابستگی دیگر عوض می شود.
می ماند فقط پاسخ به این پرسش که نقش من در تمام این ماجرا چیست. حالا چرا نه صندلی و نه چهارپایه؟ چرا درست کاناپه؟ خب، توضیح رسمی اش را بخواهید این است که بدن در وضعیت دراز کشیده به آرامش بیمار کمک می کند و روان کاو بیرون از تیررس نگاه اوست و حرکات خوش بینانه یا حتی کسالت بارش روی بیمار تاثیر نمی گذارد. دلیل حقیقی اما چیز دیگری است: خیلی رک و پوست کنده، فروید نمی توانست تحمل کند که ملت روزی هشت ساعت به او زل بزنند!
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در خاطرات کاناپه فروید - قسمت دوم مطالعه نمایید.