Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت دوم

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت دوم

نوشته: آنیس مارتن - لوگان
ترجمه: ابولفضل الله دادی

صبح روزی که قرار بود کافه افتتاح شود با هول و هراس همراه بود. کارها تمام نشده بود و ما هنوز کتاب ها را از بسته هایشان در نیاورده بودیم. فلیکس نرسیده بود، تنها بودم و سعی می کردم کارگرها را مجبور کنم سریع تر کار کنند. هر یک ربع یک بار به من تلفن می زد تا مطمئن شود برای افتتاحیۀ شب آماده خواهیم بود. هربار، اشک هایم را فرو خورده و مثل مرغ خنده سر داده بودم. سر و کلۀ همکار بسیار عزیزم، مثل یک کامیون، وسط بعد ازظهر پیدا شد. من در آستانۀ جنون بودم، تابلوی کافه هنوز بالای سر در نصب نشده بود. داد زدم: «فلیکس، معلومه کجایی؟»

دسته ای از موهایم را باحالت منزجر کننده ای بالا برد و گفت: «رفته بودم آرایشگاه. خودت هم باید بری آرایشگاه.»

«آخه کی برم؟ هیچی برای امشب آماده نیست. از صبح به کالین دروغ گفتم. گفته بودم که این پروژه محکوم به شکسته. این محل یه هدیۀ نفرین شده است. چرا وقتی گفتم می خوام یه کافه کتاب داشته باشم، پدرم و مادرم و کالین به حرفم گوش دادن؟ دیگه نمی خوامش.»

صدایم تبدیل به جیغ شده بود و به معنای واقعی کلمه اضطراب داشتم. فلیکس همۀ کارگرها را بیرون کرد و به سمت من آمد. بازوهایم را در دست هایش گرفت و مثل درخت گیلاس شروع به تکان دادنم.

«بس کن! از الان به بعد من همۀ کارها رو می کنم. برو برای افتتاحیه آماده شو.»

«وقت ندارم!»

«درست نیست که ما کافه رو با رئیسی افتتاح کنیم که شبیه گورگون شده.»

تا در پشتی – که به اتاقکی می رسید که همراه کافه اجاره کرده بودیم – مرا هل داد. در اتاق پیراهن تمیزی پیدا کردم و هر چیزی که نیاز بود تا دستی به سر و رویم بکشم. دسته گلی بزرگی روی زمین قرار داشت؛ گل های رز و سنبل. پیام کوتاهی را که کالین همراه گل فرستاده بود، خواندم. او باز هم تکرار کرده بود که تا چه اندازه مرا باور دارد.

کارهایمان برای آماده سازی کافه تقریباً به پایان رسید و ما سرانجام افتتاحیۀ بسیار موفقی داشتیم. فلیکس خودش را مسئول صندوق معرفی کرد. چشمک ها و لبخندهای کالین به من دلگرمی می داد. کلارا بغلم بود و من میز به میز، بین خانواده، دوستان، همکاران شوهرم، آشناهای مشکوک فلیکس و مغازه دارهای همسایه می چرخیدم.

آن روز، پنج سال از آن تاریخ، همه چیز تغییر کرده بود. کالین و کلارا دیگر آنجا نبودند. هیچ قصدی برای بازگشت به کار نداشتم و همه چیز در آن مکان یاد آور شوهرم و دخترم بود: غرور کالین وقتی می خواست پیروزی اش را در دادگاهی جشن بگیرد، اولین قدم های کلارا بین مشتری ها، نخستین باری که کلارا اسمش را نوشت روی پیشخان نشسته بود و جلویش آب انار قرار داشت.

سایه ای کنار من، روی پیاده رو، نقش بست. فلیکس مرا غافلگیر کرد و در آغوش گرفت.

«متوجه هستی که حدود نیم ساعته اینجا وایستادی؟ دنبال من بیا.»

سرم را تکان دادم.

«بی دلیل که نیومدی اینجا. وقتش رسیده که بیای سری به کافه بزنی.»

دست هایم را گرفت و مرا از خیابان رد کرد، وقتی در کافه را باز کرد، دستم را محکم تر فشار داد. صدای زنگوله بالای در که طنین انداز شد، اشکم سرازیر شد.

فلیکس گفت: «من هربار که صداش را می شنوم به کلارا فکر می کنم. برو پشت پیشخان.»

بدون هیچ مقاومتی اطاعت کردم. عطر قهوه که با بوی کتاب ها مخلوط شده بود شامه ام را پر کرد. ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم. دستم روی پیشخان چوبی لغزید. چسبناک بود. فنجانی برداشتم، کثیف بود. فنجان دیگری برداشتم، آن یکی هم چندان تمیز نبود.

«فلیکس، تو در مورد آپارتمانم نسبت به کافه سخت گیرتری. وضعیت کافه واقعاً افتضاحه.»

شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «برای اینه که خسته شدم. وقت ندارم که بخوام دقیق به کارها رسیدگی کنم.»

«جوری حرف می زنی انگار انقدر مشتری داری که اینجا جای سوزن انداختن نیست.»

به سمت تنها مشتری اش رفت که با چشمک هایی که رد و بدل می کردند، به نظر می رسید با هم صمیمی اند. او نوشیدنی اش را تمام کرد و با کتابی که زیر بغلش بود، بدون آنکه پولی پرداخت کند، رفت.

فلیکس بعد از اینکه برای خودش نوشیدنی ریخت از من پرسید: «خب، دوباره برگشتی سرکار؟»

«چی داری می گی واسه خودت؟»

«اومدی اینجا چون دوباره می خوای کار کنی، درسته؟»

«نه، خودت هم خوب می دونی. فقط اومدم کتاب ها رو ببرم.»

«پس واقعاً می خوای بری؟ ولی وقت داری، عجله ای نیست که.»

«اصلاً به حرف های من گوش نمی دی. تا یه هفتۀ دیگه از اینجا می رم. اجاره نامه رو هم امضا کردم و فرستادم.»

«اجاره نامۀ چی رو؟»

«اجاره نامۀ ویلایی که از ماه آینده می رم توش زندگی کنم رو.»

«مطمئنی تصمیم اشتباهی نگرفتی؟»

«نه، من از هیچی مطمئن نیستم. ولی می رم اونجا ببینم چی پیش می آد.»

چشم از همدیگر برنمی داشتیم.

«دایان، تو نباید من رو اینجا تنها ول کنی.»

«بیش تر از یک ساله بدون من کار می کنی و من دیگه تأثیری توی کار اینجا ندارم. پا شو کمک کن کتاب هایی را که می خوام جمع کن.»

بدون هیچ حرفی، کتاب هایی را که بیشتر دوست داشت به من نشان داد و من بی اعتنا آن ها را برداشتم. فلیکس کتاب ها را یکی یکی روی پیشخان گذاشت. از نگاه من فرار می کرد.

«این ها رو برات می آرم خونه. خیلی سنگین اند.»

«ممنون که زحمتش رو می کشی. هنوز کارهای زیادی دارم که باید انجام بدم.»

چشمم به گوشه ای پشت بار افتاد. با کنجکاوی به آنجا نزدیک شدم. قاب عکسی بود که عکس کالین، کلارا، فلیکس و من در آن قرار داشت. با ظرافت ساخته شده بود. به سمت فلیکس برگشتم.

به آرامی گفت: «همین الان برو خونه.»

«دایان! امشب منتظرم نباش، نمی آم.»

«باشه، تا فردا.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند انتشارات به نگار
  • تاریخ: جمعه 2 اسفند 1398 - 12:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2078

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2945
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23042380