Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت سوم

آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت سوم

نوشته: آنیس مارتن - لوگان
ترجمه: ابولفضل الله دادی

جلوی ماشین اجاره ای ام ایستاده بودم، چمدان هایم پیش پایم، دست هایم آویزان و کلیدهایم در دستم بود. باد شدیدی به پارکینگ هجوم آورده بود و تعادل مرا برهم می زد.

از لحظه ای که از هواپیما پیاده شدم، مردد بودم. ناخودآگاه مسافران را تا تسمۀ گردان دنبال کردم و چمدان هایم را برداشتم. کمی بعد و نزدیک اجاره دهندۀ اتومبیل توانستم حرف هایش را با وجود لهجۀ غلیظش – متوجه شوم و قرارداد اجارۀ یک ماشین را امضا کنم.

اما آنجا، جلوی ماشین خشکم زده بود، ناتوان و از پا افتاده از خود می پرسیدم در چه منجلابی خود را انداخته ام. انتخاب دیگری نداشتم. می خواستم در خانه ام باشم و خانۀ من از این پس در مولرانی بود.

چندین بار تلاش کردم تا توانستم سیگاری آتش بزنم. از شدت باد کم نشده بود. آن باد می وزید تا مرا با شرایط محیطی آشنا کند که به آن وارد شده بودم. وضع وقتی بدتر شد که باد به جای من سیگارم را دود کرد. به ناچار قبل از باز کردن صندوق عقب، سیگاری دیگر آتش زدم. دسته ای از موهایم را که باد روی صورتم ریخته بود، کنار زدم.

برچسبی که روی شیشۀ جلوی اتومبیل چسبانده شده بود به من یادآوری می کرد که آنجا از سمت چپ می رانند. سوئیچ را در جایش فرو بردم و استارت زدم اما موتور روشن نشد. تلاش دوم و سومم نیز به شکست انجامید. گیر ماشین خرابی افتاده بودم. به سمت اتاقک نگهبانی ای رفتم که پنج مرد جوان در آن دیده می شدند. آن ها لبخند برلب به تماشای تلاش من برای روشن کردن ماشین ایستاده بودند.

عصبانی گفتم: «می خوام ماشینم رو عوض کنید. خرابه.»

مسن ترین آن ها، بدون این که دست از لبخند زدن بردارد، گفت: «سلام. چه اتفاقی براتون افتاده؟»

«نمی دونم. روشن نمی شه.»

«یالا بچه ها، بریم به این خانم کوچولو کمک کنیم.»

قامت آن ها مرا به قدری تحت تأثیر قرار داد که وقتی به سمت در خروجی حرکت کردند عقب عقب رفتم. حرف فلیکس درست بود و اشتباه نکرده بود؛ «ایرلندی ها شبیه بازیکن های راگبی اند که می توانند یک گوسفند کامل را بخورند.» آن ها مرا تا ماشین همراهی کردند. یک بار دیگر سعی کردم ماشین را روشن کنم. بی فایده بود.

یکی از آن جوان ها با خنده گفت: «شما دارین پدال گاز رو اشتباه فشار می دین.»

«نه بابا... اصلاً این جوری نیست. من رانندگی بلدم.»

«حالا برای بار پنجم هم سعی تون رو بکنین. خودتون می بینین.»

در آن لحظه بدون هیچ تمسخری به من نگاه می کرد. به توصیه اش گوش کردم و ماشین روشن شد.

«اینجا همه چیز برعکسه. رانندگی، فرمون، پدال گاز و کلاچ.»

یکی دیگر از آن ها پرسید: «الان خوبه همه چی؟»

«بله، ممنونم.»

«این جوری می خواین برین کجا؟»

«مولرانی.»

«خیلی نزدیک نیست. مواظب خودتان باشین و حواستون به میدون ها هم باشه.»

«خیلی ممنونم.»

«خواهش می کنم. خداحافظ. به سلامت.»

سرهایشان را برایم تکان دادند و باز هم لبخند بزرگی روی لب هایشان نشست. از کی کسانی که به ماشین های اجاره ای رسیدگی می کردند مهربان و حاضر به خدمت شده بودند؟

به نیمۀ راه رسیده بودم کم کم داشتم دچار تردید می شدم. با موفقیت نشانه های اتوبان و اولین میدان را پشت سرگذاشته بودم. کنار اتوبان هیچ چیزی نبود جز علامت هایی که روی آن ها گوسفند کشیده شده بود و مراتع سرسبز. تا جایی که چشم کار می کرد همین صحنه ادامه داشت، نه خبری از راه بندان بود و نه آسمان هیچ نشانه ای از باران دیده می شد.

لحظۀ خداحافظی از فلیکس مدام در ذهنم تکرار می شد. فاصلۀ خانه تا فرودگاه را بدون رد و بدل کردن کلامی طی کردیم. او سیگار پشت سیگار دود کرد بدون اینکه به من نگاه کند. فقط در آخرین لحظه بود که زبان باز کرد. رو به روی هم ایستاده بودیم و با تردید به همدیگر نگاه می کردیم.

پرسید: «مواظب خودت هستی؟»

«نگران نباش.»

«هنوزم وقت هست که بی خیال این ماجرا بشی. مجبور نیستی بری.»

«وضعیت رو پیچیده تر از این نکن. وقتشه. باید سوار هواپیما بشم.»

هیچ وقت نمی توانستم جدایی ها را تحمل کنم. این جدایی اما سخت تر از آن چیزی بود که تصور می کردم. من رو به روی او کز کرده بودم، چند لحظه ای مردد ماند و بعد مرا در آغوش گرفت.

به او گفتم: «مواظب خودت باش. کار احمقانه هم نکن. قول؟»

«تا ببینم. زود باش برو.»

مرا رها کرد. ساکم را برداشتم و به سمت گیت های امنیتی به راه افتادم. دستی تکان دادم و بعد گذرنامه ام را درآوردم. تمام مدتی که تشریفات پرواز را انجام می دادم سنگینی نگاه فلیکس را روی خودم حس می کردم. من فقط یک بار برگشتم و به او نگاه کردم.

رسیدم. به مولرانی رسیدم. جلوی ویلایی ایستادم که عکس هایش را سرسری در آگهی دیده بودم. مجبور شدم همۀ روستا را طی کنم و در جادۀ شلوغ کنار دریا برانم تا به پایان سفر برسم.

ظاهراً همسایه هایی هم داشتم. خانۀ دیگری کنار خانۀ من بود. زن کوتاه قدی به سمتم آمد و با دست به من سلام کرد. من به سختی لبخندی زدم.

«سلام، دایان. من ابی هستم، صاحب خونه ات. سفرت خوب بود؟»

«از آشنایی با شما خوشوقتم.»

با سرخوشی به دستم، که به سویش دراز کرده بودم، نگاهی کرد و بعد آن را فشرد.

«می دونی، اینجا همه همدیگه رو می شناسن، انقدر که حتی برای استخدام نیاز به گذروندن مصاحبه هم نداری. برای همین نیازی نیست که مدام همه رو با لفظ خانم و شما صدا بزنی. حتی برای سؤال های محترمانه و پرسیدن چیزی که نمی دونی، باشه؟»

او مرا دعوت کرد به داخل جایی بروم که تا لحظاتی دیگر خانه ام می شد.

درون خانه خوشایند و دوست داشتنی بود.

ابی مدام حرف می زد و من فقط نیمی از چیزهایی را می گفت گوش می دادم. به شکل احمقانه ای لبخند می زدم و سرم را تکان می دادم. ایستاده بودم و به توصیف های او از ظروف آشپزخانه، شبکه های تلویزیونی کابلی، ساعت های جزر و مد و البته ساعت های مراسم عشای ربانی گوش می دادم. اینجا بود که حرفش را قطع کردم.

«فکر نمی کنم نیازی به دونستنش داشته باشم. میانه ام با کلیسا شکرآبه.»

«این جوری که ما مشکل حادی داریم، دایان. باید قبل از اومدن به اینجا این رو می گفتی. ما برای استقلال و مذهبمون جنگیدیم. تو از این به بعد بین ایرلندی های کاتولیکی زندگی می کنی که به کاتولیک بودنشون می بالن.»

خب، گویا قصۀ ما خیلی خوب شروع شد.

«ابی، متأسفم، من...»

قهقهۀ خنده اش بلند شد.

«بی خیال تو رو خدا. شوخی کردم. این هم از عادت های منه. هیچ چیزی تو رو مجبور نمی کنه که صبح های یکشنبه با من بیای کلیسا. ولی بذار یه توصیۀ کوچیک بهت بکنم. همیشه یادت باشه که ما انگلیسی نیستیم.»

«یادم نمی ره.»

او دوباره با شور و نشاط معرفی بخش های مختلف خانه را از سر گرفت.

در طبقۀ اول حمام و اتاق خواب قرار داشت. می توانستم روی تخت خوابم به صورت اریب دراز بکشم چون اندازۀ تخت دو برابر قد من بود؛ البته چنین چیزی در سرزمین غول ها کاملاً طبیعی بود.

حرف او را قطع کردم و گفتم: «ابی، ممنون. همه چیز عالیه. هیچ کمبودی نخواهم داشت.»

«من رو برای ذوق و شوقم ببخش، ولی واقعاً خوشحالم که تو فصل زمستون کسی توی این ویلا زندگی می کنه. بی صبرانه منتظر ورودت بودم. دیگه تنهات می ذارم که استراحت کنی.»

تا بیرون در او را همراهی کردم. سوار دوچرخه شد و پیش از رفتن به سمت من برگشت.

«بیا پیش ما یه فنجون قهوه بخور. جک رو هم می بینی.»

برای اولین شب اقامتم و به نشانۀ خوش آمدگوئی همۀ عناصر طبیعی دست به دست هم داده بودند. باد تندی می وزید، باران به پنجره ها ی کوبید و سقف صدا می کرد. به همین دلیل بود با وجود خستگی و تخت خواب راحت نمی توانستم بخوابم. دوباره روزی را که از سر گذرانده بودم در ذهنم مرور می کردم.

خالی کردن ماشین از پر کردن آن خسته کننده تر بود. چمدان هایم در همه جای خانه پخش و پلا شده بودند. چیزی نمانده بود از حال بروم که یادم آمد. چیزی نخورده ام. به سمت آشپزخانۀ کوچک خانه راه افتادم. کابینت ها و یخچال پر از مواد غذایی بودند. حتماً ابی این مسئله را هم به من گفته بود، اما من از او تشکر نکرده بودم؛ مایۀ خجالت بود و حرکتی ناشایست از سوی من. می توانست بهانه ای باشد که روزی به دیدنش بروم و از او عذر خواهی کنم. همان طور که به من گفته بود مولرانی واقعاً کوچک بود؛ یک خیابان اصلی داشت، یک فروشگاه کوچک، یک پمپ بنزین و یک کافه. بنابراین، نه احتمال گم شدن من وجود داشت، نه نیازی بود از نقشه استفاده کنم.

استقبال صاحب خانه ام مرا گیج کرده بود. به نظر می رسید او منتظر رابطه ای ممتاز است؛ چیزی که در برنامۀ من هیچ جایی نداشت. قصد داشتم تا جایی که می توانم دعوت او را رد کنم. من آنجا نبودم که زوج سالخورده ای را همراهی کنم. نمی خواستم با هیچ کسی آشنا شوم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم های خوشبخت کتاب می خوانند و قهوه می نوشند انتشارات به نگار
  • تاریخ: شنبه 3 اسفند 1398 - 08:33
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2092

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2198
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041633