Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرشته سکوت کرد - قسمت سوم

فرشته سکوت کرد - قسمت سوم

نوشته: هاینریش بل
ترجمه: سعید فرهودی

هانس به یاد آورد که نام جدیدش کلر است. اریش کلر. و همین طور که در شهر پرسه می زد این نام را را هم با خود زمزمه کرد. مدت ها و با وسواس تمام؛ اریش کلر. آن روزها مدام در اندیشه بود که به طریقی به دو هزار مارک برسد و این نام را بخرد تا شاید بعدها بتواند اسم اصلی خویش را نیز باز یابد. نام واقعی او شنیستلر بود، هانس شنیستلر و آن کارت پستال هم به همین نام برایش رسیده بود. اما پیش از این که بخواهند تیربارانش کنند، هونگرتس نام داشت. او می بایست با نام افسر جزء «هونگرتس» اعدام می شد. مدت زمان کوتاهی قبل از آن، برای چند ماهی هم خودش را ویلکه؛ هرمن ویلکه می نامید، سرجوخه هرمن ویلکه؛ او قریب نه ماه یک کارگاه کوچک سند سازی را با خودش این سو و آن سو می کشید. یک مهر رسمی یک بسته برگه ی مارک دار که اهمیت بسیاری داشت. درجات نظامی هرچه که نیاز داشت و نام هم  هرقدر که دلش می خواست. یک کارخانه ی سند سازی که او قادر بود با آن گردانی از نظامیان غیر قانونی را به حرکت درآورد. نوعی ارتش شخصی و خیالی که به سوی اهداف موهوم به حرکت در می آمد و از مزایای قانونی محکمی هم برخوردار بود. همه ی این ها فقط به خاطر آن مهر دولتی واقعی بود. پیش از ویلکه با اسم والدوف کار می کرد و قبل از آن هم با نام اشنور. او اسم ها را همین طور در حال نوشتن برمی گزید و افرادی را می آفرید که مجاز نبودند وجود داشته باشند، زیرا در واقع وجود هم نداشتند.
این اشخاص با فشار یک مهر بر روی کاغذ ظاهراً موجودیت می یافتند و فشار تکه ای لاستیک گرد بر روی ورقه ای سبز راه راه به آنان هویت قانونی می بخشید. آدم های اختراعی او بدون این که وجود خارجی داشته باشند، در فهرست ها و دفاتر ثبت می شدند. در خوابگاه ها و جایگاه های تقسیم نشان های نظامی، در اماکن تقسیم غذا و همچنین در سینما های ایستگاه های راه آهن. او برای خودش با یکی از همین اسم ها که حالا از یاد برده بود، حتی چند جفت جوراب و یک هفت تیر هم خرید. هانس این نام ها را با وسایلی چنان بی مقدار می ساخت که خود نیز خنده اش می گرفت. یک تکه لاستیک چسبیده به قطعه ای چوب با چند عدد برجسته که معرف شماره ای بودند؛ آن بالا هم یک عقاب که صلیب شکسته ی کوچکی را میان چنگال هایش گرفته بود؛ همین و بس و تکه ای کاغذ که این شیادی را تکمیل می کرد.

در آن زمان اسم های بسیاری داشت که اکنون بیشترشان را به خاطر نداشت، دورانی که سه روز پیش پایان یافته بود اما برایش بی نهایت دور جلوه می کرد. او نام هونگرتس را هرگز از یاد نمی برد چون قرار بود با این اسم تیرباران بشود. هانس آن را باردیگر زمانی بخاطر آورد که در شهر پرسه می زد و نام کلر، اریش کلر را با خودش زمزمه می کرد اسمی که خیلی گران بود، دو هزار مارک.

در حال پرسه زدن به منطقه ای رسید که هنوز خانه هایی در آن به چشم می خورد، منازل مسکونی. بین دو تل خاکستر مرطوب که مایع زرد رنگی از زیر آن ها بر قیر تخت ترک ترک جریان داشت، زنی با موهای طلایی و چرکین، صورتی تیره و چشمانی مرده. ایستاده بود و با صدای بلند به او می گفت: «نان، نان.» هانس با خود فکر کرد، نان و ایستاد و به زنگ خیره شد. زن دوباره گفت: «کوپن نان.» و هانس دست به جیب برد و فقط شش مارک پیدا کرد. پول های کثیف را جلوی او گرفت و گفت: «نان.» زن ژولیده شانه ها را بالا انداخت و گفت: «دو پوند و بیست مارک.» هانس در حالی که به او خیره مانده بود، خواست حساب کند، اما نتوانست، بالاخره گفت: «برای پنج مارک، نیم پوند.» و زن دست از جیب پالتو بیرون کشید و در میان یک مشت کوپن سرخ رنگ کثیف جست و جو کرد. هانس پنج مارک داد و کوپن ها را گرفت، تکه کاغذ های چاپی. پرسید: «چیز دیگری هم هست؟» زنک چشم هایش را به زور از هم گشود و پلک ها را مثل عروسکی بالا انداخت و گفت: «حتماً، صلح شده، نمی دانی؟» و او دوباره پرسید: «صلح، از کی؟»

زن گفت: «از همین امروز، از امروز صبح... جنگ دیگر تمام شد....»

هانس: «می دانم، می دانم. آن که مدت ها پیش تمام بود، ولی صلح؟»

«ما تسلیم شدیم، باور نمی کنی؟»

«نه...»

زن، مرد معلولی را که چند قدم آن طرف تر روی دیواری شکسته ای نشسته بود و یک بسته سیگار باز جلویش داشت، صدا زد. او لنگ لنگان آمد و زن گفت: «این باور نمی کند که صلح شده.»

«از کجا می آیی؟»

هانس سکوت کرد.

«درست است، جنگ تمام شد. کاملاً تمام، نمی دانستی؟»

و هانس جواب داد: «نه، راستی با این کوپن ها از کجا می شود نان خرید؟ نان خوبی هم هست؟»

مرد معلول گفت: «بله، نان خوب. ما کسی را فریب نمی دهیم نانوایی در همین چمگردی است. سیگار می خواهی؟»

«نه، حتماً گران است.»

«شش مارک...»

نانوا در ازای کوپن ها واقعاً به هانس نان داد. زن فروشنده آن را با دقت وزن کرد، پنج گرده و چون آخرین تکه ای را که توی ترازو انداخته بود کمی بیشتر بود، گوشه اش را برید و در سبد دیگری گذاشت.

و هانس آغاز صلح را در حالی که روی سطل آشغال نشسته بود، جشن گرفت. محتاطانه و با تشریفات تکه نانش را می خورد و خرده پول هایش را که از فروشنده گرفته بود با تأنی می شمرد.

اصلاً نمی دانست که نان این همه گران شده. آهسته دستش را توی جیب برد تا جعبه ی سیگار را بیرون بیاورد و وقتی نامه ی مچاله را یافت، آن را درآورد و یک بار دیگر خواند: رگینا اونگر، خیابان مرکی، شماره ی 17.

ویرانه هایی که اکنون باید می پیمود، جور دیگری بود. تپه هایی پوشیده از سبزه های متراکم که درختی بر آن ها دیده نمی شد، در میان شان همچون باریکه راهایی به چشم می خورد، راه های آرام روستایی محصور با ستون های چوبی خشن که سیم های تراموا را بردوش می کشید و ریل درخشنده میان سنگفرش ها. پس از مدتی راه پیمایی سرانجام با کسی مواجه شد که روی سنگی چمباتمه زده بود و زیر تابلوی زرد رنگ مقوایی انتظار می کشید، این تابلو با یک H سبز بزرگ که علامت ایستگاه است مشخص بود.

مرد منتظر خسته و کوفته به او نگاهی کرد و بی اختیار دستش را روی کیسه ای پاره ای گذاشت که از سوراخ هایش سیب زمینی پیدا بود. هانس پرسید: «قطار اینجا نگه می دارد؟» و مرد خیلی کوتاه پاسخ داد: «بله.» و پشتش را به او کرد. هانس روی تخته سنگ کنار جاده نشست و از دور نگاهش را به پشت این تپه های سبز، به مناظر خانه های سوخته و کلیسا های ویران زشت دوخت. ناگهان چشمش به حلقه ی فلزی بزرگ و عجیبی افتاد که از تپه ای سر برآورده بود و ظاهری سالم و دست نخورده داشت. فلز در اثر دود و آتش به سیاهی می زد اما پرنده ی واژگونه ی میان دایره که روزگاری با عنوان «خروس سرخ» شب ها روشن می ساخت. هنوز سالم بود؛ این نشانه ی نورانی که خروسی را در میان حلقه ی بزرگی نشان می داد، به یکی از میخانه های شهر تعلق داشت. خروسی که دائماً در حال معلق زدن بود، یک خروس رقصنده که پرتو سرخ و آتشگون آن در میان تابلوهای نورانی رنگارنگ همیشه به چشم می خورد. هانس پس از لختی نگاه خود را به سوی مردی که کنار سیب زمینی ها نشسته بود، لغزاند و پرسید: «پس این همان خیابان بزرگ است؟»

او با بدگمانی جواب داد: «بله.» و پشت تیره اش را هیچ تکانی نداد.

رفته رفته مردم در ایستگاه گرد آمدند، اما پیدا نبود از کجا می آیند. انگار از تپه ها سبز می شدند، نامرئی و بی صدا. گویی در این برهوت بار دیگر زنده می شدند و راه می افتادند، اشباحی که هدف شان معلوم نبود، موجوداتی با پاکت ها و کیسه ها، جعبه ها و کارتن ها که تنها امیدشان همان تابلوی زرد رنگ مقوایی بود با علامت بزرگ و سبز H؛ بی صدا سر می رسیدند و بدون حرف در صفی فشرده می ایستادند. این توده ی بی حرف و حدیث همین که زنگ قطار به گوش می رسید، جان می گرفت و حرکتی از خود نشان می داد.

هانس نمی توانست بپذیرد که سه هفته گذشته است؛ این مدت به نظرش طولانی تر از یک سال می رسید. فهمید که راهبه او را درست به جا نمی آورد. شکل و قیافه ی راهبه فقط اندکی کمی لاغرتر دیده می شد و صورت پهن و ابلهانه اش هم اندوه بیش تری نشان می داد؛ ولی هانس فوراً او را شناخت. راهبه کنار یک دیگ بزرگ در حال بخار کردن ایستاده بود و آش تقسیم می کرد. گروهی دختر در مقابل دیگ جوشان صف کشیده بودند و به نوبت لیوان های حلبی شان را جلو می گرفتند و زن غرقه در بخار آش ملاقه به ملاقه می شمرد و مایع داغ را توی لیوان ها می ریخت. مایع که بوی هویج و اندکی هم بوی پیه ی تبخیر شده می داد.

ستون کوچک پیشبندهای راه آبی و سفید رفته رفته کوتاه تر می شد و هانس خوردن ملاقه به ته دیگ را به خوبی می شنید. از توده های بخار هم کاسته شده بود؛ توده های بخار از اطراف هانس و از میان دری گشوده به سوی خارج کشیده می شد و بر چهره ی او همچون عرق داغ و ظریفی می ماسید، عرقی که کم کم به سردی می گرایید. باران ریز و لطیفی با بوی پسآب ظرفشویی؛ دخترها یک به یک از میان دری کشویی در قسمت بالا کج شده بودند؛ گاهی از میان شکاف در بادی می ورزید و بخارها را به حرکت درمی آورد و از پنجره به بیرون می راند و برای لحظه ای نیز راهبه آشکار دیده می شد؛ در جلوی او دو دختر لاغر اندام هنوز منتظر بودند.

توی حیاط پشت سر هانس کامیونی نگه داشت و بار بزرگی از هویج برزمین ریخت. راهبه جایگاه خود را شتاب ترک کرد و کنار در سبز شد و با عصبانیت فریاد زد: «مواظب باشید، این طوری همه اش داغان می شود، انگار این ها  برای مصرف آدمیزاد است، نه...؟»

صدای رانند و کمک راننده را هم از آن پشت شنید که هر و کر می کردند. هانس برگشت و دید یک نفر با چهار شاخ هویج های مانده در شیب کامیون را پایین می ریزد، راننده هم ورقه ای به راهبه داد تا آن را امضا کند. راننده مرد چاق و رنگ پریده ای بود و ظاهراً عجله داشت. راهبه ورقه را پس از امضا به راننده برگرداند و او را با حرکت سر بدرقه کرد و نگاهی به هانس انداخت. هنوز هم ملاقه اش آش داغ و رقیق می چکید. از هانس پرسید: «چه می خواهید؟»

«چیزی برای خوردن...»

راهبه در حال رفتن گفت: «غیرممکن است، همه اش دقیقاً حساب شده، ممکن نیست....» ولی هانس ایستاد و نگاه کرد تا ببیند او بقیه ی دخترها را چگونه راه می اندازد.

سرما آزارش می داد، روز پیش برف باریده بود، برف آب دار و نفرت انگیز ماه مه؛ هنوز توی حیاط حوضچه های کوچکی به چشم می خورد و در گوشه کنار، در سایه های بین شیب و تل خاک و خاکروبه ها و دیوار شکسته کپه هایی از برف کثیف نیز دیده می شد. اکنون راهبه اشاره ای کرد و ملاقه را ناشیانه بالای دیگ تکان داد. هانس به سرعت سوی او رفت.

راهبه پچ پچ کنان گفت: «به هیچ کس نگویید که من برای خوردن به شما چیزی داده ام، وگرنه فردا نصف شهر می ریزند این جا.» و بعد هم با صدای بلند تر: «بیایید جلو...» ملاقه را تا نیمه پر کرد و توی کاسه ی حلبی ریخت و گفت: «زودتر بخورید!» و هانس متوجه شد که او دم در مواظب ایستاده است.

هانس کاسه را با عجله سرکشید. آش رقیق مزه ی باشکوهی داشت، مهم تر این که داغ بود. احساس کرد اشک هایش روی گونه ها جاری اند و بی این که بتواند جلویش را بگیرد، همین طور می ریزند. دست هایش هم آزاد نبودند تا بتواند آن ها را از چهره بزداید. حالا متوجه شد که اشک هایش بر چین های صورت مکث می کنند و پس از لحظه ای به سوی دهانش سرازیر می شوند؛ او شوری آن ها را می چشید.

هانس کاسه خالی را پهلوی دیگ گذاشت و به طرف در به راه افتاد. در چهره ی راهبه همدلی که نه، نوعی درد مشاهده کرد، نوعی ظرافت کودکانه و مشارکت بی حضور.

راهبه گفت: «خیلی خیلی گرسنه اید، نه؟»

هانس سرش را دوبار محکم تر تکان داد و هیجان زده به آن دهان قشنگ وسط چهره ی بی رنگ و چاق او نگریست.

راهبه گفت: «صبر کنید...» و به سمت میزی رفت که در گوشه ای قرار داشت، لحظه ای که کشو را می گشود، هانس امید داشت برایش نان بیاورد، اما راهبه فقط ورقه ای بیرون کشید، آن را به دقت صاف کرد و به او داد. هانس ورقه را خواند: «قبض دریافت یک نان، منزل گومپرتس، روبن 8.»

هانس آهسته گفت: «متشکرم، خیلی ممنون، همین الان می توانم به آن جا بروم؟»

«نه، حالا خیلی دیر است، شما در ساعت مجاز رفت و آمد به آن جا نخواهید رسید، فوراً به محل زندگی تان برگردید، فردا صبح زود....»

هانس: «بله، سپاسگزارم، خیلی ممنون.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در فرشته سکوت کرد - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب فرشته سکوت کرد نشر نون
  • تاریخ: یکشنبه 27 بهمن 1398 - 09:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2128

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2366
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041801