Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرشته سکوت کرد - قسمت آخر

فرشته سکوت کرد - قسمت آخر

نوشته: هاینریش بل
ترجمه: سعید فرهودی

وقتی رگینا گنجه را جا به جا می کرد، تکه ای از گچ دیوار فرو ریخت، تکه ای بزرگ که خرده ریزهایش به سرعت به اطراف پراکنده شد. تکه ای پشت گنجه افتاد و روی زمین از هم پاشید. پس از این ریزش، آن گوشه ی دیوار لخت و عریان شد. هنگامی که او با آخرین تکان گنجه را به سویی می کشید، انباشتی از گچ کثیف ول شد و از میان چهار پایه بیرون زد. از کثافت، کثافت پر گرد و خاک، ابری به هوا برخاست و روی همه چیز نشست؛ گردی نرم و نفرت انگیز. از زیر پاهایش صدای قرچ قرچ گچ و خاک به گوش می رسید. هرجا قدم می گذاشت گل بود و گچ خشکیده که محکم به شیارهای خشن کف اتاق چسبیده بود.

گریه اش گرفت و عقده ای نامشخص و دردناک گلویش را فشرد، آماسی از درد و رنج در حال فوران که رگینا آن را فرو برد و با چهره ای لرزان بار دیگر مشغول کار شد. پنجره را گشود، خاک و گچ را روبید و در حالی که ابری سفیدی اتاق را پر کرده بود، با کهنه ای برای دومین بار به تمیز کردن مشغول شد.

نظافت کاملاً نو بود و او به خوبی می دانست که بیهوده است. اصلاً از کجا که تمیزتر شده باشد، چون بر سطحی که او پاک کرده بود بازهم لکه های گرد و کثیف به چشم می خورد؛ گچ کهنه و لگد مال شده ای که قبلاً به چشم نمی آمد. تمام زحمت او فقط لکه های نفرت انگیزی به وجود می آورد که از بین رفتنی هم به نظر نمی رسید. مبل ها پس از دوبار دستمال کشیدن، کثیف تر به نظر می آمدند. نقاط کنده کاری و شکافتگی مبل ها اکنون آشکارتر به چشم می خورد، بیش تر اثاثیه ی دیگر ارزش تمیز کردن هم نداشت. تخت خواب معیوب و میزی که صفحه ی آن شل بود و پایه هایش لق و این گنجه (دو جعبه ی بلند قهوه ای)، با لکه های کج، باران خورده و کج و معوج که پوشیده از تکه های گچی بود که مدام از سقف فرو می ریخت.

کثافتی بی پایان ظاهر شد و دو دلش کرد، پدیده ای که جنگیدن با آن بیهوده می نمود. کاغذ دیواری چین و چروک برداشته بود و گچ دیوار همه جا ترک خوردگی داشت. در برخی نقاط چسب کاغذ دیواری تکه گچ های دیوار را نگه داشته بود؛ چیزی که باید کاغذ دیواری را گچ می چسباند اکنون گچ و پوشش دیوار را نگه می داشت.

وقتی رگینا گنجه ی دوم را محتاطانه به کناری هل داد، فقط صدای کنده شدن تکه های دیوار شنید که پشت آن جمع شده بود و حالا بر زمین فرو می ریخت، مشتی خاک و کثافت.

او که آب را سطل سطل به اتاق کشانده بود، فقط توانست سطحی دو متری را پاک کند و آب هم فوراً به رنگ شیری درآمد؛ محلول غلیظی از گچ و آهک و ماسه. هربار که سطل را پایین می برد و توی خرابه چپه می کرد، لایه ی کلفتی ته آن می ماند که باید به زحمت می شست و تمیزش می کرد. هربار که با آب تازه وارد اتاق می شد وحشت زده می ایستاد و به جاهای مثلاً تمیز می نگریست. آن ها در این اثنا خشک شده بودند و سفیدک زده می درخشیدند، درهم برهم و بسیار کریه، در حالی که قسمت پاک نشده، تیره رنگ و یک دست بود.

از حاشیه پایین دیوارها هم مدام چیزهای فرو می ریخت، گرد نرمی که اندکی از آن کافی بود تا یک سطل آب را به رنگ سفید درآورد و تمیز کردن را هدر بدهد.

چیزی شبیه لجبازی سبب شد مبارزه را ادامه بدهد و بازهم سطل سطل آب کشید، در حالی که خوب می دانست این کاری ست بیهوده؛ لکه ها مدام بیش تر و بیش تر می شدند و گرد و خاک هم دایماً فرو می ریخت.

تازه حالا فهمید که این جا چقدر گچ، آهک، سیمان و شن و ماسه به کار برده اند؛ سطلی را از آت و آشغال پشت تخت پر کرد و بیرون برد و وقتی برگشت به آن جا نگاهی انداخت، نقطه ای از دیوار را عریان دید. دست برد و متوجه شد که لایه ی پوششی اندکی از دیوار فاصله گرفته، این جا در میان دیوار و لایه ای پوششی اش شکافی سرد و تاریک ایجاد شده بود و او می توانست دستش را در آن فرو کند. همین که ضربه ای به آن زد، صدایی مرموز و تهی به گوشش رسید. سقف ناهموار بود و جای جای آن در اثر سنگینی لایه ی پوششی طبله کرده بود، ترک ها و شکاف های آن جغرافیای تمام نمای شاخه های ظریفی را تشکیل می داد که حتماً روزی درهم می شکست و فرو می افتاد، مقداری گچ و خاک که با آب کف اتاق زندگی می یافت، مجموعه ای از لکه های پاک نشدنی که مانند جوش هایی زمخت مدام سر بر می آورد.

رگینا روی تخت دراز کشید و سیگاری روشن کرد. پس از لحظه ای صورتش را به سوی دیوار چرخاند تا بیهودگی ساعت ها رنج و عذاب خود را نبیند، رنجی که تکرار می شود و همیشه ادامه خواهد داشت.

عقربه های ساعت روی گنجه پنج را نشان می داد. هفت ساعت تمام کار کرده بود و براساس همان غریزه ی وحشتناک، سطل های بسیاری را برده و آورده بود. کف اتاق سایه روشن های درشتی از سفید تا تیره ترین خاکستری نمایان می ساخت، به شکلی نامنظم. لکه هایی به یادمان زحمات او.

لباس های رگینا به تنش چسبیده بود؛ گویی لاستیک نازکی برتن او ماسیده باشد و مجال نفس کشیدن ندهد. خودش را بو کرد. بوی تند و اسیدی عرق و پساب کثیف می داد. آرزوی یک تکه صابون خوب و لباس های تمیز اشکش را درآورد. سیگارش را فشرد و خاموش کرد و به خوردن نان مشغول شد. تکه تکه از قرص نان می کند و به دهان می برد.

بیرون باران می بارید و اتاق را تاریکی فرا گرفته بود و همین، اشتیاق بی معنای او برای نظافت را فرو می نشاند. درحال نان خوردن سیگار دیگری آتش زد و روی تخت دراز کشید. در میان زمزمه ی باران سیگار می کشید و غرق رؤیا بود. رگینا قادر نبود مانع اشک هایی شود که از چهره اش سرازیر می شد. باران سیل آسا و گرم اشک ها به سرعت به سردی می گرایید.

هنگامی که از خواب برخاست ساعت شش بود. هراسی به او دست داد. به نظرش علایم روی زمین تیره تر شده بود و اگر چندان هم تمیز دیده نمی شد حداقل صاف و مرتب به چشم می آمد. آرزویش این بود که همه جا تمیز باشد و همین او را واداشت که بار دیگر آغاز کند؛ اما بیهوده بود و بازهمان آش و همان کاسه. این همه گند و کثافت با تمیز کردن از بین نمی رفت که هیچ، مدام بیش تر و بیش تر هم می شد.

هنگام درخشش ناگهانی خورشید، ترسید؛ چون گنجه ها مه آلود به نظر می رسیدند، جوری که انگار چیزی به آن ها مالیده اند. کف اتاق هم همان نقش و نگار شیطانی را با همه ی شکوه نشان می داد.

رگینا خسته و کوفته برخاست، آب را روی اجاق گذاشت و هیزم را آتش زد و در حالی که آب گرم می شد به گنجینه ی خود نگاهی افکند. نیم بطری شراب، نصف قرص نان، قدری مارمالاد، تکه ای کره ی نباتی، یک فنجان پر از قهوه ی خشک که او با دقت در کاغذ روزنامه پیچیده بود، توتون و کاغذ سیگار و پول، یک دسته اسکناس کثیف در حدود هزار و دویست مارک و یک اسکناس پنجاهی که داده بود؛ این ثروت به نظرش نسبتاً زیاد و تسلی بخش می آمد.

تکه صابون مستعملی را که اندکی هم بوی بادام داشت مدتی زیر بینی گرفت و همان طور خشک به صورت و گونه ها مالید تا بویش را از نزدیک حس کند.

صدایی شنید و فهمید که هانس در بیرون چیز سنگینی را به زمین می گذارد. احتمالاً یک کیسه که چیز سخت و سنگینی توی آن بود و رگینا هنگام ورود او را دید که بازهم باران می بارد. صورت هانس خیس بود و رنگ زغال آمیخته به باران خطوط سیاهی بر چهره ی خسته و ماتش ترسیم کرده بود، گویی از چشمانش اشک سیاه فرو می ریخت. رگینا این را از میان کف صابون نازکی می دید که از ابروها و مژه هایش آویخته بود و او را به چشمک زدن وا می داشت. از این که سینه اش بیرون افتاده بود خجالت کشید و با دست های خیس پیراهنش را بالا گرفت. هانس با لبخند پشت گردنش را بوسید و آن دو برای لحظه ای یکدیگر را پهلوی هم در آیینه دیدند، سر تیره ی او بر شانه و کنار چهره ی روشن رگینا.

غذای شان را توی رختخواب خوردند. تکه نان هایی که مارمالاد قرمز به آن ها مالیده شده بود کنار قوری و صندلی به چشم می خورد. هوا ملایم و دلپذیر بود و باران می بارید و صدای جرجر دایمی آن جادویی به پا کرده بود. دایره های تیره بار دیگر بر سقف نمایان شدند. این ها همیشه هنگام بارش باران بر سقف نقش می بستند و بدون صدا خیس می شدند و آرام آرام وسعت می یافتند و تا زمانی که گنداب طبقه ی ویران بالا تهی نمی شد به گسترش خود ادامه می دادند. به محض پیدایش آب، سقف همچون کاغذ آب خشک کن آن را به خود می کشید و گویی آرامش می یافت. دایره ها شبیه چشم هایی به آن دو می نگریستند؛ در وسط و مرکز تیره ی سیاهگون با قطره ای آویخته که پیاپی فرو می افتاد. رنگ شان خاکستری بود که به سمت حاشیه، رفته رفته روشن تر می شد. مانند نشانه های هشدار دهنده ظاهر می شدند. چند روزی باقی می ماندند و بعد ناپدید می شدند و تنها هاله های تیره رنگی از خود برجا می نهادند. گاهی هم تکه ای از سقف جدا می شد و با صدای زجرآوری به زمین می خورد؛ پس از این آن بالا فقط چوب بست باقی می ماند؛ سوراخ تاریکی که به مرور زمان با تار عنکبوت پر می شد. آب از همین نقاط عریان چکه می کرد. تخت را جا به جا کرده بودند و به وسط اتاق آورده بودند، اما وضعیت موجود به احساس ناامنی و شناوری دامن می زد.

بی آنکه یکدیگر را لمس کنند، کنار هم قرار داشتند و تنها این موضوع که باید پاک بود آن ها را سرشار از سعادت می کرد و فقط گاهی که هانس به او نان می داد، صورت یا دستش را لمس می کرد و او هم لبخند می زد.

هانس گفت: «راستی، ورقه ی معافیت تو، سخت ترین آزمون را پشت سرگذاشت.»

«بله؟»

و هانس با خنده افزود: «من ورقه ی ثبتش را هم گرفتم و ظاهراً اولین کسی هستم که معاف می شود. آن ها انتظار داشته اند اولین نفر در اواسط ماه ژوئن معاف بشود. بیا تاریخ آن را همین الآن عوض کنیم و تا نیمه ی ژوئن منتظر بمانیم، البته کوپن ها را هم گرفته ام.»

«خب، تا کی؟»

«تا آخر ژوئن! کی می داند تا آن وقت چه اتفاقی پیش خواهد آمد؟»

رگینا گفت: «بله، این تقریباً می شود یک ماه تمام. تا آن وقت زغال چه؟»

و هانس باز هم خنده کنان: «خیلی ساده است. فقط باید پرید روی قطارها و زغال ها را پرت کرد پایین؛ گاهی هم قطارها نگه می دارند اما به ندرت از آن ها محافظت می شود. همه ی این ها را با دقت بررسی کرده ام. سرتا سر بعدازظهر. وقت دقیق رسیدن قطارها را هم یکی به من گفته است.» دست برد و از جیب پالتوی روی صندلی ورقه ای درآورد: «صبح ها سرساعت پنج، بعد... حدود ساعت یازده و بعد ازظهرها هم کمی بعد از ساعت چهار و سرساعت شش؛ حرکت قطارها کاملاً دقیق و منظم است. کاش سواری داشتم. ساعت پنج نمی توانم چون عبور و مرور هنوز ممنوع است. قهوه می خوری؟»

رگینا گفت: «بله.» و فنجان را از روی صندلی کنار تخت برداشت و جلوی او گرفت. هانس برایش قهوه ریخت.

ادامه داد: «بله، کی می داند تا پایان ژوئن چه پیش می آید؟ ما پول و کوپن داریم، نان و توتون و من هم هر روز صد تکه زغال سنگ به خانه خواهم آورد، این کافی ست. شنیده ام در مقابل پنجاه تکه زغال سنگ یک نان و برای ده تکه اش یک سیگار می دهند.»

رگینا گفت: «بله، درست است. قیمت نان سی تاست و نرخ سیگار هم شش تا، زغال هم در تابستان ارزان است...»

«وقتی دماسنج پایین می آید، نرخ زغال بالا می رود. ولی بعد هم قیمت نان گران می شود. گرسنگی در زمستان خیلی بدتر است.»

«هنوز نباید به زمستان فکر کنیم.»

هانس گفت: «نه، نه! هنوز نباید به زمستان فکر کرد.»

و رگینا زمزمه وار: «من خیلی خوشحالم.»

«من هم همین طور، اصلاً یادم نیست کی این قدر خوشحال بوده ام.»

مدتی سکوت کردند؛ صدای باران آرام نمی گرفت. در آن تیره روشنایی نمور، درختان آب کشیده قد راست کرده بودند و با هر قطره که از سقف فرو می چکید، صدایی مثل کف زدن به گوش می رسید.

هانس پرسید: «سیگار می خواهی؟» اما او پاسخی نداد و هنگامی که هانس برگشت، دید او به خواب رفته. رگینا در خواب تبسمی به لب داشت. هانس نزدیک تر خزید تا صورت گرم رگینا در کنار سینه اش قرار گیرد و با خود اندیشید: من عاشق او هستم، او را می شناسم و شناخت من از او بیش تر هم خواهد شد، اما هرچه باشد باز هم کم است، تقریباً هیچ.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب فرشته سکوت کرد نشر نون
  • تاریخ: سه شنبه 29 بهمن 1398 - 10:35
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2077

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2187
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041622