Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرشته سکوت کرد - قسمت دوم

فرشته سکوت کرد - قسمت دوم

نوشته: هاینریش بل
مترجم: سعید فرهودی

فوراً نقطه ای را که روزگاری خانه شان بود، پیدا کرد. شاید از تعداد گام هایی که بارها درحال رفتن از تقاطع خیابان تا آن جا شمرده بود، یا از ترتیب قرار گرفتن تنه ی درختانی که در گذشته بولوار زیبایی را تشکیل می دادند؛ ناگهان چیزی او را واداشت تا بایستد. به سمت چپ نگریست. بله همان جا بود. بقایای خانه ی پلکانی را شناخت، آهسته از ویرانه بالا رفت؛ اینک بر منزل و مأوای خود ایستاده بود. در این خانه مثل بسیاری خانه های دیگر از شدت موج انفجار به بیرون پرتاب شده بود و قسمتی از آن هنوز به لولاهای سنگین تر بند بود؛ بخشی از راهرو سالم به نظر می رسید و پاره چوب هایی هم از سقف آویزان بودند.
همین طور که روی تلی از خرابه راه می رفت و کندو کاو می کرد به انتهای راهرو رسید، این جا و در پای انبوهی از آوار، پله ی مرمرین سفیدی نیز یافت. بله هنوز یک پله ی سالم وجود داشت، شاید اولین و آخرین پله. لگدی به آن کوبید، خاک و کثافت فراوانی از بالا روی آن فروریخت. تمام سطح پله را به آرامی خراشید و خالی کرد و رویش نشست. بوی خاک و کثافات خشک به مشام می رسید؛ هیچ جا نشانی از حریق دیده نمی شد.

خانه ای قشنگ و باشکوه بود. حتی یک سرایدار هم در پایین سکونت داشت. نگاهی به طرف چپ، به محل سکونت سرایدار انداخت؛ آن جا هم آوارها روی هم تلنبار بود. تکه پاره های کاغذ دیواری و مبل ها ی درهم شکسته؛ گوشه ی دری از نقطه ای پوشیده از خاک و آجر سربرآورده بود؛ همان جا سقف راهرو فرو ریختگی داشت. برخاست و جای معینی از تل خاک را با چیزی خراشید و کاوید تا سطح کاغذی قهوه ای رنگ و سختی زیر انگشتانش لمس کرد. خاک و کثافت را کنار زد و بالاخره تابلو را آزاد کرد، یک تابلوی سفید و درخشان با عنوان سیاه : سرایدار اشنپ لنر.

سری تکان داد و آهسته برگشت و نشست. بعد جعبه ای سیگار را از جیب بیرون کشید و با فشار دکمه آن را گشود و داشت سیگاری از آن درمی آورد که یادش آمد کبریت ندارد. آرام آرام به سوی ورودی بازگشت و منتظر ماند. در خارج هیچ کس دیده نمی شد. همه جا سکوت بود و سرما، از دور صدای خروسی به گوشش رسید. از دور دست ها، جایی که باید هنوز پلی بر روی راین باقی مانده باشد صدای حرکت ارابه های سنگین شنیده می شد، شاید تانک.

روزهایی را به خاطر آورد که این جا در هر ساعتی از روز و حتی تا دیرگاه شب نیز ازدحام بود. درهمین لحظه موشی از مخروبه ی پهلویی بیرون خزید و آهسته روی تل خاک لولید و پوز پوز کنان خود را به سوی خیابان کشید؛ موش یک بار از سنگ مرمرینی که سر راهش بود لغزید و جیر جیری به راه انداخت و پرشی کرد و باز به خزیدن ادامه داد. هانس موش را هنگامی که بر قیر تخت خیابان – جایی که هیچ خاک و آواری نبود – می خزید گم کرد و بعد هم صدای جیرجیرش را از توی واگن تراموایی واژگون شنید که غوغایی به راه انداخته بود؛ تراموا با دل و روده ای بیرون ریخته و لت و پار بین دو تیرآهن یک وری افتاده بود.

هانس فراموش کرده بود که سیگاری به لب دارد و منتظر کسی است که آتشی به آن برساند.

آن روز، هنگامی که این خانه هنوز پابرجا بود، برای هانس فقط یک کارت پستال رسید. لحظه ی دریافت آن خیلی خوب به خاطرش مانده بود. صبح زود و توی بستر، آن هم نخستین روز تعطیلات مادر بیچاره اش در فکر این بود که کارت پستال چیز مهمی نیست. نامه رسان همراه کارت پستال، بسته ای هم تحویل داده بود حاوی روزنامه، چند برگه ی مصور تبلیغاتی، یک نامه و یک قبض محاسباتی بازنشستگی. مادر برای یکی از آن ها رسیدی امضا کرد. در راهروی نیمه تاریک تقریباً هیچ چیز شناخته نمی شد. سرسرا هم تاریک بود و نور غیر مستقیم فقط از بالای در  راهرو که شیشه های بزرگ و سبزی داشت به داخل می تابید. مادرش به همه ی آن چیزها نگاهی گذرا کرده و کارت پستال را هم پیش از رفتن به آشپزخانه، روی میز سرسرا انداخته بود. یک کارت پستال چاپی معمولی که برای مادر جلوه ای کاملاً عادی داشت.

هانس آن روز کمی بیش تر خوابید، چون این، در حقیقت نخستین روز زندگی اش بود، البته اگر می شد آن را زندگی نامید.

تا آن روز همه اش مدرسه بود و مدرسه فقر بود و دوران رنج بار آموزش و تازه روز پیش از آن بالاخره در امتحان کارآموزی موفق شده و مرخصی گرفته بود. ساعت نه و نیم صبح هوا شرجی بود، اوج تابستان. مادر کرکره ها را بالا زد و وقتی با آن محموله ی پستی به آشپزخانه رسید اجاق گاز را روشن کرد تا آب را بجوشاند.

میز صبحانه آماده بود و همه چیز تمیز و با صفا. مادر روی نیمکت نشست و شروع کرد به خواندن رسید های پستی. از جایی صدای ضربه های چکش و از کارگاه همسایه صدای خش خش اره به گوش می رسید. سواری هایی هم مدام از جلو منزل می گذشتند.

برگه های تبلیغاتی متعلق به می فروشی بود که گاهی زمانی که هنوز پدرش زنده بود برای شان شراب می فرستاد. مادر بدون این که توجهی کند آن ها را توی جعبه ی بزرگ زیر بخاری انداخت، همان جا که در تابستان کاغذهای باطله و خرده چوب ها را برای زمستان می انباشت.

مادر همان طور که به قبض بازنشستگی می نگریست، کارت پستال را به خاطر آورد، کارتی که اکنون روی میز قرار داشت. با خود گفت خوب است برخیزم و آن را هم توی این جعبه بیاندازم. هانس نمی دانست چرا مادرش نسبت به کارت پستال های چاپی آن قدر نفرت دارد. اما تنها آهی کشید و بعد هم شروع کرد به تماشای قبض محاسباتی، یک ردیف اعداد و ارقام پیچیده که از آن همه فقط مبالغ پایانی دستگیرش شد، رقم چاپی و سرخی که تحلیل هم رفته بود.

مادر برخاست تا قهوه را هم بزند، قبض را کنار پاکت روزنامه ها گذاشت، یک فنجان قهوه برای خودش ریخت و با ناخن نامه را گشود. ادی برادرش، در نامه نوشته بود که بالاخره پس از سالها انتظار و امتحان به درجه ی استادی رسیده است. با این همه نامه چیز خوشایندی نداشت. ادی دایی هانس به نقطه ی دور دستی منتقل شده بود که بیا و ببین. قضیه از همان اول تهوع آور به نظر می رسید و همه چیز حالش را به هم می زد. ادی در پایان به خواهرش نوشته بود: «می دانی که چرا.» و مادر هم خوب می دانست. به علاوه بچه های او هم سه بیماری را پشت سر گذاشته بودند: آبله، سیاه سرفه، و سرخک. ادی کاملاً مریض شده بود، به علاوه ی زحمت اثاث کشی و ناراحتی انتقال، با این که از بهترین محل به بدترین نقطه انتقال می یافت، درآمد بیش تری عایدش نمی شد. همه این ها حالش را به هم می زد و مادر هانس هم خوب می دانست چرا.

مادر این نامه را هم کناری نهاد. لحظه ای مردد ماند، سپس قبض را توی جعبه ی آشغال انداخت و بعد هم نامه را توی کشو انداخت. بار دیگر برای لحظه ای باز یاد همان کارت پستال لعنتی افتاد، کاملاً گذرا.

به هرحال برای خودش قهوه ای ریخت و بعد هم پاکت روزنامه را پاره کرد و روزنامه را درآورد و فقط عنوان ها را خواند. مادر هانس به این جور مسائل علاقه ای نداشت. اکثر مردم از جنگ حرف می زدند و از انتقام. هفته ها بود که روزنامه ها در صفحات اول خود چیزی جز این مسائل نمی نوشتند: زد و خوردهای مفصل و فراری هایی که منطقه ی مورد نزاع لهستان را ترک کرده و به رایش پناه آورده بودند.

در صفحه ی دوم روزنامه آمده بود که از جیره ی کره کاسته می شود ولی جیره ی تخم مرغ به قوت خود باقی خواهد ماند. او درست نفهمید. از مقاله ی بعدی هم چیزی دستگیرش نشد و آن را شروع نکرده سرسری خواند و تمام کرد؛ در این مقاله استدلال شده بود که غیرممکن است انسان بتواند آزادی خویش را به خاطر کاکائو و قهوه از دست بدهد. بعد هم روزنامه را کناری گذاشت. فنجان قهوه را تا آخرین قطره نوشید و برای رفتن به خرید آماده شد. از میان شکاف کرکره ها نور چشم آزاری می تابید و آفتاب سایه روشن شکل هایی را بر دیوار می انداخت. مادر تا آن کارت سفید کوچک را روی میز دید، به خاطر آورد که آن را هم می خواسته توی جعبه بیاندازد؛ ولی حالا زنبیل خرید در دست داشت و کلید هم توی سوراخ قفل بود. دل نگران از پله ها پایین رفت و راهی خرید شد.

وقتی برگشت هانس هنوز خواب بود و کارت پستال سفید و کوچک هنوز همان جا قرار داشت. مادر زنبیل خرید را روی میز گذاشت و تکه کاغذ تایپ شده ی کوچک را برداشت.ناگهان و با وجود تاریکی، لکه ی سرخ و عجیبی روی آن دید، یک ورقه ی سفید با یک مستطیل قرمز و میان آن هم یک R سیاه و ضخیم مثل یک عنکبوت. هراسی مشکوک سراپای وجودش را فرا گرفت و کارت از دستش افتاد. موضوع برایش خیلی عجیب بود؛ نمی دانست که کارت پستال با نوشته ی چاپی هم وجود دارد. به همین جهت این کارت بدگمانی او را برانگیخت و ترس بر او چیره شد. بلافاصله زنبیل خرید را جمع و جور کرد و به آشپزخانه رفت تا به کارهای روزمره برسد. همین طور که کار می کرد با خود اندیشید: «شاید تأییدیه است از اتاق بازرگانی یا اداره ی که هانس در آزمون آن قبول شده، به هر حال چیز مهمی است که باید این طور نوشته می شد.» در خودش هیچ گونه کنجکاوی حس نمی کرد و فقط نا آرام بود. دیس را روی میز گذاشت و کرکره ها را بالا کشید. چون هوا ناگهان تاریک شده بود و نخستین قطرات باران هم سطح حیاط را نم کرده بود. قطره های گرد و بزرگ آهسته و سنگین فرود می آورد و لکه هایی روی قیر تخت ایجاد می کردند. نجارها که با پیشبند های آبی در حیاط کارگاهشان بودند، با شتاب زدگی برزنت بزرگی روی چارچوب بزرگ پنجره ای کشیدند. حالا باران شدیدتر و متراکم تر شده بود. صدای خنده ی مردها را، پیش از آن که پشت شیشه های گرد گرفته ی کارگاه ناپدید شوند، شنید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در فرشته سکوت کرد - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب فرشته سکوت کرد نشر نون
  • تاریخ: شنبه 26 بهمن 1398 - 13:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2074

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1845
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041280