Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

فرشته سکوت کرد - قسمت اول

فرشته سکوت کرد - قسمت اول

نوشته: هاینریش بل
ترجمه: سعید فرهودی

نور آتش شمال شهر آنقدر بود که او بتواند حروف سر در بنایی را که در اثر بمباران ویران شده بود، بخواند. پس از خواندن نام «سنت هاوس» با احتیاط از پله ها بالا رفت. از یکی از پنجره های سمت راست زیرزمین نوری می تابید. لحظه ای ایستاد و کوشید تا پشت شیشه های آلوده به خاک و دود چیزی ببیند، سپس سلانه سلانه در جهت خلاف سایه اش که بالاتر بر دیوار سالمی مدام بزرگ و بزرگ تر می شد، به راه خویش ادامه داد. شبحی ضعیف با بازوان نحیف و بی رمق، شبحی گنده و پف کرده که سرش از حاشیه ی دیوار به سویی خمیده بود. برروی خرده شیشه ها به راه خود ادامه و همین که خواست به سمت راست بپیچد ناگهان ترسید و قلبش به شدت به تپش افتاد و احساس کرد دارد می لرزد. طرف راست توی طاقچه ای تاریک کسی بی حرکت ایستاده بود. خواست چیزی بگوید، مثلاً سلام کند. اما تپش قلب صدایش را بند آورده بود. موجود درون طاقچه چیزی شبیه یک چماق تیز دردست داشت. با تردید بازهم نزدیک تر می شد و هنگامی که دید آن موجود مجسمه ای بیش نیست، باز هم قلبش آرام نگرفت. به پیش روی میزنبقی دردست گرفته بود.

آن قدر فرو خمید تا چانه اش به سینه تندیس رسید و آن را لمس کرد، چون این نخستین چهره ای بود که او در این شهر دید. سیمای یک فرشته ی سنگی با لبخندی ملایم دردناک. موها و چهره ی این تندیس از غباری تیره و انبوه پوشیده بود. درون چشمخانه هایش نیز ذرات معلقی به چشم می خورد. محتاطانه شروع به دمیدن کرد و با لبخندی مهرآمیز تمامی آن چهره را از گرد و غبار پاک کرد، اما ناگهان دید که تبسم آن هم گچپن بوده است. تندیس و چهره ی آن پس از ستردن گرد و غبار جلوه ی واقعی خود را بازیافت. او بازهم به دمیدن خود ادامه داد، موهای مجعد و سینه و لباس موج دار را تمیز کرد و ضربه های دم خویش آرام و ملایم زنبق گچی را هم پاک کرد. شادی اولیه ی که از دیدن چهره ی خندان سنگی به او دست داده بود، از میان رفت. رنگ های تند و براق و لاک بی رحم صنعت تندیس سازی در کناره های لباس بیش از پیش پدیدار می شد و تبسم سیمای سنگی رنگ می باخت و همانند گیسوان مواج و بی جانش به نظر می رسید. او آرام آرام به سوی راهرو رفت و تا خروجی زیرزمین را پیدا کند. حالا تپش قلبش هم آرام گرفته بود.

هوای سنگین و گندیده ی زیر زمین آزارش می داد. آهسته آهسته از پله های گل آلود پایین می رفت و درآن تاریکی زرد رنگ به همه چیز دست می کشید. از جایی صدای چکه کردن می آمد و مایع چکیده مدام بیش تر می شد و با گل و لای درهم می آمیخت و پله ها را مثل کف آکواریوم لغزنده می کرد. به راه خود ادامه داد. از یکی از درهای پشت سر، نوری می تابید. روشنایی؛ در سایه روشن طرف راست تابلویی به چشمش خورد: «تالار رادیولوژی، لطفاً داخل نشوید!»

به نور نزدیک تر شد. روشنایی زرد رنگ و ملایمی بود، بسیار ملایم. از لرزش آن دریافت که باید شمعی درحال سوختن باشد. هیچ صدایی به گوش نمی رسید. همه جا پر از لایه های ملاط و گچ بود. پر از تکه های سنگ، آجر، کثافت و چیزهایی که پس از هر حمله ی هوایی به اطراف می پاشد. همه ی در و پنجره ها شکسته و درهم ریخته بودند. همین طور که در زیر نور فرارو پیش می رفت، در اتاق ها چشمش به صندلی ها و کاناپه های تکه پاره می افتاد و گنجه هایی که از موج انفجار ترکیده بودند و چیزهایی که از آن ها بیرون زده بود. همه چیز و همه جا بوی تند دود سرد و زباله ی نمناک می داد. حالت تهوع عجیبی به او دست داد.

دری که از میان آن نوری می تابید، کاملاً باز بود. درکنار شمع بزرگی که پایه ای آهنین داشت، راهبه ای با لباس آبی تیره دیده می شد که سرپا، سالاد توی قدحی مینا کاری را هم می زد. برگ های سبزرنگ گاه به سفیدی می زدند و صدای آرام سرریز شدن سس از قدح به گوش می رسید. دست پهن راهبه برگ ها را آرام آرام می چرخاند، گاهی هم برگ های خیس و کوچک از بالای قدح بیرون می افتاد که راهبه بی خیال آن ها را برمی داشت و دوباره توی قدح می انداخت. کنار یک میز قهوه ای رنگ کتری حلبی بزرگی قرار داشت که از آن بوی گرم آبگوشت به مشام می رسید، بوی نامطبوع آب گرم، پیاز و چیزهایی از این قبیل.

او با صدای بلند گفت: «عصر به خیر!»

راهبه هراسان برگشت و آهسته گفت: «خدای من، یک سرباز.» سس شیری رنگی از دست هایش می چکید و چند پر کاهو هم به ساعد نرم او چسبیده بود.

راهبه بار دیگر ترسان گفت: «خدای من، چه می خواهید، چی شده؟»

و او جواب داد: «پی کسی می گردم.»

این جا؟
سرباز با حرکت سر تأیید کرد و نگاهش را به طرف راست چرخاند، به درون گنجه ای که درش از شدت انفجار کنده شده بود. بقایای این در آویخته و کف اتاق هم از تکه پاره های آن پوشیده بود. نان فراوانی توی گنجه به چشم می خورد. آن ها همین طور روی هم تلنبار شده بودند، دست کم یک دوجین نان قهوه ای رنگ و بیات. آب دهان سرباز به سرعت راه افتاد. آب دهانش را فرو برد و فکری کرد: «نان خواهم خورد، نان، هر جور که شده.» بالای همان نان ها پرده ی سبز رنگی دیده می شد که ظاهراً نان های بیشتری را پنهان می ساخت.

خواهر پرسید: «دنبال کی می گردید؟» به سوی راهبه چرخید و گفت:

«دنبال....» ولی در همین لحظه باید برای بیرون آوردن ورقه، جیب بالایی رخت نظامی خود را می گشود. پس از گشودنش توی جیب را با دو انگشت جست و جو کرد و تکه کاغذ مچاله ای درآورد، آن را باز کرد و گفت: «گومپرتس، خانم گومپرتس، الیزابت گومپرتس.» راهبه در پاسخ گفت: «گومپرتس، گومپرتس؟ من نمی دانم...»

راهبه را به دقت ورانداز کرد. چهره ی پهن و رنگ پریده و ابلهانه ی راهبه بسیار نا آرام بود و پوستش چنان می جنبید که گویی ول شده. چشمان بزرگ و نمور راهبه هراسان او را می پایید. راهبه که حسابی ترسیده بود گفت: «خدای من، آمریکایی ها اینجا هستند، شما فرار کرده اید؟ خب دستگیرتان می کنند...»

سری جنباند و در حالی که به نان ها خیره شده بود، آهسته پرسید:

«می توانید بگویید که او این جاست یا نه؟»

خواهر گفت: «حتماً». و نگاهی گذرا به نان ها انداخت. ریزه های کاهو و سس ماسیده را از دست ها سترد و با حوله ای آن را خشک کرد.

راهبه با لکنت زبان گفت: «نمی خواهید... شاید... مدیریت، فکر نکنم. ما فقط بیست و پنج بیمار دیگر داریم، خانم گومپرتس، نه، تصور نمی کنم.»

«اما او باید این جا بوده باشد.»

راهبه ساعتی از روی میز برداشت – یک ساعت مچی نقره ای گرد و کهنه – و عذر خواست و گفت: «الان ساعت ده است، من باید غذا تقسیم کنم؛ اغلب دیر می شود، کمی صبر می کنید؟ گرسنه اید؟»

«بله.»

خواهر درحال پرسش به قدح سالاد و نان ها نظر افکند و بعد هم نگاهش را به سوی او برگرداند.

گفت: «نان.»

راهبه گفت: «اما برای خورش چیزی ندارم.»

و او لبخندی زد.

ولی خواهر رنجیده خاطر گفت: «واقعاً، واقعاً هیچ چیز.»

او پاسخ داد: «خدای من، خواهرم، می دانم، باور می کنم، نان؛ فقط اگر می توانید، کمی نان به من بدهید.» و با گفتن این جمله بار دیگر آب دهانش راه افتاد، آن را فرو برد و آهسته گفت: «نان.»

راهبه به طرف قفسه رفت، یک نان برداشت، آن را روی میز گذاشت و داشت توی کشو دنبال کارد می گشت که او گفت: «خیله خب، آدم نان را همین طور هم می تواند بخورد، متشکرم، چیزی نمی خواهید.»

خواهر قدح سالاد را زیر بازو گرفت و با دست دیگرش کتری آبگوشت را برداشت. او از سر راه راهبه کنار رفت و نان را از روی میز برداشت.

راهبه همین که به در رسید، گفت: «همین الان برمی گردم، گومپرتس، نه ؟ می پرسم.»

جواب داد: «خیلی متشکرم خواهر.» و فوراً گوشه ای از نان را کند. چانه اش می لرزید. دندان را به جای نرم نان فرو برد و شروع کرد به خوردن. نان بیات بود، به یقین چهار یا پنج روزه، شاید هم کهنه تر، نان سیاه ساده با مارک مقوایی سرخ، محصول یکی از کارخانه ها؛ اما چقدر خوشمزه و شیرین. او پیاپی و شتابان می جوید و پوسته ی قهوه ای آن را برمی داشت و بعد هم دست ها را به بدنش می مالید و یک تکه ی دیگر می برید. درهمان حال که با دست چپ نان را نگه داشته بود، با دست راست تکه نان ها را به دهان می گذاشت و می خورد، گویی می خواهند آن را از او بربایند. ناگهان دست خود را روی نان دید، لاغر و کثیف با خراشیدگی عمیقی که دلمه بسته و از کثافت پوشیده بود. خیلی تند و گذرا به اطراف نگریست. این جا اتاق کوچکی بود بر دیوارهایش گنجه های سفیدی دیده می شد که درهای شان تقریبا همگی از جا پریده بودند و لباس های سفید درون شان دیده می شدند. ابزار و وسایل پزشکی در گوشه ای زیر کاناپه ی چرمی افتاده بودند. اجاق سیاه و کهنه ای کنار پنجره بود و لوله ی بخاری هم از کنار شیشه ی شکسته ای به بیرون سرک می کشید. در کنار آن روی زمین انبوهی زغال سنگ حبه ای و مقداری هم هیزم ریخته بود. پهلوی گنجه ی کوچک دیواری پر از دارو مجسمه ی بسیار بزرگ و سیاهی از عیسای مصلوب به چشم می خورد و شاخه ی شمشاد پشت آن نیز به سمت پایین خزیده و شل و ول میان انتهای دیرک عمودی و دیوار معلق مانده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در فرشته سکوت کرد - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب فرشته سکوت کرد نشر نون
  • تاریخ: شنبه 26 بهمن 1398 - 11:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2113

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2123
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041558