Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جزء از کل - قسمت چهارم

جزء از کل - قسمت چهارم

نوشته: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خا کسار

پیراهنش را درآورد و من چنان جا خوردم که سرم گیج رفت. تری جنون خالکوبی گرفته بود! سر تا پایش بدل شده بود به هزار تویی از آثار هنری دیوانه وار. روزهایی که به ملاقاتش می رفتم خالکوبی ها را دیده بودم که زیر آستینش بیرون می خزیدند، ولی تا حالا ندیده بودم چه بلایی سر بدنش آورده. حالا می توانستم تشخیص بدهم؛ از سیب آدم تا ناف یک ببر تاسمانی خندان، یک پلاتیپوس غران، یک شتر مرغ که به شکل تهدید آمیزی دهانش را باز کرده بود، یه دسته کوالا که در مشت های گره کرده شان چاقو گرفته بودند، یک کانگورو که از لثه اش خون می چکید و یک قمه در کیسه اش داشت. تمام حیوانات بومی استرالیا! هیچ وقت نمی دانستم برادرم تا این حد وطن پرست است. عضلاتش را تکان داد و انگار این جانوران هار شروع کردند نفس کشیدن؛ یاد گرفته بود با حرکت دادن عضلاتش کاری کند حیوانات زنده شوند. تأثیری ترسناک و جادویی داشت. درهم شدن رنگ ها باعث شد سرم گیج برود.

تری که مشخص بود انتظار مخالفت مرا داشته گفت «این باغ وحش یه کم شلوغ و پلوغ شده، نه؟ راستی، حدس بزن کی اینجاست!»

قبل از اینکه بتوانم جواب بدهم از بالا سرم صدایی آشنا شنیدم. هری از پنجره ی طبقه ی بالا به پایین دولا شد. لبخندش به اندازه ای پهن بود که احساس می کردی دماغش را بلعیده. یک دقیقه بعد آمد پیش ما. از آخرین باری که دیده بودمش خیلی پیرتر شده بود. تک تک موهایش به رنگ خاکستری غمناکی درآمده بود و اجزای چروکیده ی صورت خسته اش انگار بیشتر در جمجمه اش فرو رفته بودند. متوجه شدم شل زدنش هم بدتر شد: پایش را مثل یک گونی آجر پشت سرش می کشید.

هری داد زد «ما داریم انجامش می دیم!»

«چی رو؟»

«تعاونی دموکراتیک تبهکاری! این یه لحظه ی تاریخیه! خوشحالم این جایی. می دونم که نمی تونم وسوسه ت کنم به ما ملحق بشی، ولی ناظر که می تونی باشی، نمی تونی؟ وای چقدر خوبه که برادرت بیرونه. خیلی دوران مزخرفی داشتم. فراری بودن خیلی آدم رو افسرده می کنه.» هری برایم گفت تمام این مدت به پلیس تلفن می کرده و می گفته خودش را فلان جا دیده و پلیس را می فرستاده دنبال نخود سیاه. پلیس توی بریزبن و تاسمانی وجب وجب خیابان ها را دنبال او جست و جو می کرده. هری از تصورش پقی زد زیرخنده. «پلیس رو مثل آب خوردن می شه گذاشت سرکار. به هرحال، داشتم وقت تلف می کردم که حبس تری تموم شد. حالا در خدمت شماییم! شبیه مجلس سنای روم باستان! هر روز ساعت چهار کنار استخر با هم جلسه داریم.»

استخر را نگاه کردم. از این رو زمینی ها بود، آبش هم به رنگ سبز پوست ماری. یک قوطی آبجو توش شناور بود. معلوم بود دموکراسی کاری به بهداشت ندارد. آن جا رسماً فاضلاب بود. چمن های بلند، همه جا پر از جعبه های خالی پیتزا و سوراخ گلوله، و در آشپزخانه هم زنی که معلوم بود چه کاره است نشسته بود و بی هدف خودش را می خاراند.

تری از پنجره به او لبخند زد. من دستم را روی شانه اش گذاشتم. «می تونم باهات حرف بزنم؟»
رفتیم آن طرف استخر، سوسیس ها روی منقل آجری جزغاله شده بودند و زیر آفتاب می خشکیدند.

گفتم «داری چی کار می کنی تری؟ چرا دست از خلاف برنمی داری و یه کار عادی پیدا نمی کنی؟ خودت خوب می دونی چیزی از این تعاونی در نمی آد.» بعد با این که می دانستم قبول ندارد گفتم «ضمناً، هری دیوونه ست.» ولی واقعیت این بود که با نگاه به چشمان وحشی تری کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم دیوانه ی واقعی برادرم است و هری فقط بز پیری ست که نظرات عجیب و غریب دارد.

 تری پرسید «تو چی؟»

«من چی؟»

«تو می خوای با زندگیت چه کار کنی؟ اونی که تو قفس اسیره تویی نه من. من نیستم که توی شهر زندگی می کنم که ازش متنفرم. من نیستم که توانایی هام رو نادیده بگیرم. آخر و عاقبت تو چیه داداش؟ مأموریتت تو زندگی چیه؟ تو به اون شهر تعلق نداری. نمی تونی تا ابد اون جا بچرخی. نمی تونی از مامان و بابا حمایت کنی، نمی تونی از مرگ فرار کنی. باید از همه چیز دل بکنی. باید بزنی بیرون و زندگی کنی. زندگی من کم و بیش مشخصه. ولی تو یه گوشه نشسته ی و هیچ کاری نمی کنی.»

به خودم لرزیدم. حق با این فسقلی بود. کسی که در تله افتاده بود من بودم. نمی دانستم کجا بروم و چه بکنم. دوست نداشتم اسیر روزمرگی شوم ولی خلافکار شدن هم ازم برنمی آمد. علاوه براین با مادرم عهدی ناگسستنی بسته بودم که کم کم داشتم نادیده اش می گرفتم.

«تا حالا به دانشگاه فکر کرده ی مارتی؟»

«من دانشگاه نمی رم. من مدرسه رو هم تموم نکردم.»

«بابا یه غلطی باید بکنی دیگه! چرا با رفتن از اون شهر خراب شده مون شروع نمی کنی؟»

«نمی تونم از شهر برم.»

«واسه چی؟»

با این که می دانستم کار درستی نیست، قولی را که داده بودم با تری در میان گذاشتم. توضیح دادم بدجور گیر کرده ام و هیچ کاری هم نمی توانم بکنم. چه کار می کردم؟ مادرم را تنها می گذاشتم تا کنار پدر بی احساسم بمیرد؟ زنی که تمام مدتی که در اغما بودم برایم کتاب خوانده بود؟ زنی که به خاطر من ازهمه چیز گذشته بود؟

تری پرسید «حالش چطوره؟»

گفتم «روی هم رفته خوبه.» ولی داشتم دروغ می گفتم. مرگ محتوم تأثیر عجیبی رویش گذاشته بود. بعضی شب ها سر زده می آمد اتاقم و برایم کتاب می خواند. نمی توانستم تحمل کنم. صدای کتاب خواندنش مرا یاد زندانی دیگر می انداخت، آن مرگ مزخرف زنده: اغما. بعضی وقت ها نصف شب با تکان می خواست مطمئن شود دوباره به اغما نرفته ام. خوابیدن عملاً غیرممکن بود.

تری پرسید «می خواهی چه کار کنی؟ این قدر اون جا بمونی تا بمیره؟»

فکر وحشتناکی بود، این که بالاخره یک روز خواهد مرد، این که قولی داده بودم که دیگر داشت خفه ام می کرد.

چه طور می توانستم این مسیر را بروم بی آن که این زشت ترین فکر را از سرم دور کنم «هی، مامان، زود باش بمیر!»

تری گفت دیگر نروم خانه اش. بنابر اصرار او، بسته به فصل، موقع کریکت یا راگبی همدیگر را می دیدیم. در طول بازی ها تری جزئیات گروتسک تعاونی دموکراتیک را را برایم شرح می داد: این که چه طور همیشه شیوه شان را تغییر می دادند، هرگز یک کار را دوباره نمی کردند، یا اگر می کردند از یک مسیر دیگر می رفتند. مثلاً بانک زده بودند. اولی صبح بوده و همه کلاه دو چشمی سرشان گذاشته اند و کارمندها و مشتری ها را وادار کرده اند دمر بخوابند روی زمین. دومی زمان ناهار بوده و ماسک گوریل گذاشته اند و موقع دزدی فقط با هم روسی حرف زده اند و کارمندها و مشتری ها را وادار کرده اند دست به دست هم بدهند و به شکل دایره بایستند. سریع بودند. موفق بودند. و از همه مهم تر، ناشناس بودند. این ایده ی هری بود که تمام اعضای باند چند زبان یاد بگیرند، حالا نه کامل، در حدی که برای دزدی لازم است: «پول رو بده.» «به شون بگو دستاشون رو بگیرن بالا.» «بریم.» از این جور چیزها. هری نابغه ی گمراه کردن ملت بود. مایه ی تعجب بود که این همه حبس کشیده بود. چند تا خبر چین پلیس هم پیدا کرده بود و به شان اطلاعات غلط می داد. برای یکی دو دشمن قسم خورده ی هری هم فکری کرده بودند، در آسیب پذیرترین حالت به شان حمله می کردند، وقتی که بیشتر از دو غذا روی اجاق داشتند.

تنها مشکل تأسیس تعاونی دموکراتیک، آرزوی دیرینه هری، تشدید پارانویای بی همتایش بود. کسی نمی توانسته برود پشتش! تمام مدت جوری راه می رفته که پشتش به دیوار باشد و اگر مجبور می شده به فضای باز برود مثل فرفره دور خودش می چرخیده. در جمعیت وحشت برش می داشته و وقتی میان آدم ها گیر می افتاده دچار اسپاسم های عضلانی شدید می شده. خنده دارترین صحنه وقتی بوده که مجبور می شده در فضای باز ادرار کند. نمی رفته پشت درخت چون پشتش بی دفاع می شده؛ رو به جلو تکیه می داده به درخت، اسلحه به دست. در خانه هم کلی طناب و زنگ بسته بوده به همه جا تا اگر کسی خواست وارد اتاق شود آژیر دست سازش به صدا دربیاید. هر روز روزنامه ها را چک می کرده تا ببیند اسمی از او برده اند یا نه. با چشمان از حدقه درآمده مثل دیوانه ها ورق شان می زده.

هری یک بار به من گفت «ارزش اخبار روزانه رو دست کم نگیر، همین اخبار جون خیلی از آدم های تحت تعقیب رو نجات داده. پلیس همیشه می خواد به همه ثابت کنه داره پیشرفت می کنه: طرف فلان جا مشاهده شده، فلان نشانه رو فلان جا پیدا کردیم، این ها رو بگذار کنار گرسنگی سیری ناپذیر مردم برای اخباری که هیچ ربطی به شون نداره و حالا بهترین چیز رو برای فراری یی که روی دور خلافه به دست آورده ی. تو فکر می کنی من پارانوئیدم؟ یه نگاهی به مردم دور و برت بکن. درباره ی هر تجسسی اطلاعات به روز می خوان، چون فکر می کنن اولیای امور جزئیات رو پنهان می کنن و اطلاعات جنایتکارهایی رو که تفنگ و فلان به دست توی حیاط شون منتظر عشق و حال وایستادن به شون نمی دن.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در جزء از کل - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب جزء از کل نشر چشمه
  • تاریخ: دوشنبه 21 بهمن 1398 - 12:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1933

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 82
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23065688