Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جزء از کل - قسمت پنجم

جزء از کل - قسمت پنجم

نوشته: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار

زمان بی تاریخ

تصور می کنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم می کنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش می نشینم و از روی اضطراب سرجایم وول می خورم خرده چوب در بدنم فرو می رود. بعد پرودگار با لبخند می آید سراغم و می گوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کرده ای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول داده ای یا با خست، ولی این شرح دقیقه به دقیقه ی زندگی تو روی زمین است. بعد یک کاغذ به طول 10 هزار کیلومتر دستم می دهد و می گوید بخوان و درباره ی زندگی ات توضیح بده. مال من این است:

چهاردهم ژوئن

9 صبح بیدار شد.

9:01 دراز روی تخت، خیره به سقف.

9:02 دراز روی تخت، خیره به سقف.

9:03 دراز روی تخت، خیره به سقف.

9:04 دراز روی تخت، خیره به سقف.

9:05 دراز روی تخت، خیره به سقف.

9:06 دارز روی تخت، خیره به سقف.

9:07 دراز روی تخت، خیره به سقف.

9:08 غلت زدن دنده ی چپ.

9:09 دراز روی تخت، خیره به دیوار.

9:10 دراز روی تخت، خیره به دیوار.

9:11 دراز روی تخت، خیره به دیوار.

9:12 دراز روی تخت، خیره به دیوار.

9:13 دراز روی تخت، خیره به دیوار.

9:14 دراز روی تخت، خیره به دیوار.

9:15 بالش را دولا کرد نشست تا از پنجره بیرون را نگاه کند.

9:16 نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

9:17 نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

9:18 نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

9:19 نشسته روی تخت، خیره به بیرون پنجره.

بعد خداوند می گوید زندگی هدیه ای بود که ارزانی ات کردم ولی تو حتا به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم می کند.

 

شب سال نو

کل پاریس برای رسیدن کریسمس شمارش معکوس می کند. شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفته ایم بلکه دست از شمارش همه چیز برداریم. دغدغه مان این است که زمان دارد به جلو حرکت می کند ولی دانشمندان به ما می گویند اشتباه می کنیم. در واقع می گویند به قدری اشتباه می کنیم که دل شان برای مان می سوزد.

شب سال نو و من هیچ کاری ندارم بکنم و هیچ کس نیست که لمس کنم یا ببوسم.

 

اول ژانویه

عجب شبی! اگر کسی لرزه هایی ناگهانی و پر زور در زمین حس کرد به این خاطر بود که من بالاخره رسماً از ناکامی درآمدم!

در قبرستان مونمارتر جلو آرامگاه نیژینسکی روی نیمکتی نشسته بودم و فهرستی از باید و نباید ها تهیه می کردم. همان چرندیات همیشگی – سیگار را ترک کن و به چیزی که داری راضی باش و به گداها پول بده به دستفروش ها نه، و حتا برای خودت ذلیل نشو و شراب اوی صورتدار کن و طلا دفع کن و از این قبیل. شماره قول هایی که در لیست مضحکم به خودم دادم به پنجاه رسید و وقتی کاغذ را پاره کردم، فکر کردم بایدها و نبایدها سال نو اعترافی است حاکی از این که می دانیم مقصر بدبختی های مان خودمان هستیم و نه دیگران.

تا نصف شب در میان فرانسوی هایی که با شادمانی پرخوری می کردند قدم زدم و در بیچارگی ام احساس حماقت و نابسندگی کردم و کاملاً برایم روشن شد تنهایی بدترین چیز دنیاست و مردم باید به خاطر تمام افتضاحاتی که در عشق به بار می آورند بخشیده شوند.

نصف شب انگشتانم را در گوش هایم فرو کردم ولی فایده ای نداشت – هنوز می شنیدم. شمارش معکوس برای سال نو بدترین چیزی است که به عمرم شنیده ام.

به راهم ادامه دادم. نور پنجره ی کافه ی همیشگی در مه به شکل دوایری رنگی دیده می شد. وقتی وارد شدم بارمن چاق با لبخند برایم شامپاین ریخت. گرفتمش و به فرانسوی سال نو را تبریک گفتم. مشتری ها ی همیشگی ناگهان کنجکاوی شان گل کرد که من کی هستم و سؤال پیچم کردند و وقتی گفتم استرالیایی ام شاخ درآورند – کشور من خیلی از ماه نزدیک تر نبود. سرم گرم شد و سؤال، سؤال آورد و فهمیدم کی بچه دار و کی طلاق گرفته و کی سرطان روده و کی به خاطر شعری با عنوان سیرایی زندگی یک جایزه ی کوچک ادبی برده و کی مشکلات عدیده ی مالی دارد و کی فراماسون است ولی به کسی نمی گوید.

چهار صبح. متوجه زنی شدم که ته بار ایستاده بود. وارد شدنش را ندیده بودم. صورت زاویه دار زیبایی داشت و چشمان درشت قهوه ای و کلاه مشکی خز که وقتی برش داشت موهایش از همه طرف سرازیر شد توی صورت و لیوان شامپاینش. خیلی مو داشت. تا کمرش. توی سرم هم رفت. توی ذهنم. شانه های خودش و افکار من را پوشاند.

موقعی که می نوشید نگاهش کردم و فکر کردم چهره اش از آن دست چهره هاست که باید به دستش بیاوری – یک جور خستگی از دنیا در آن صورت بود، انگار تمام خلقت را دیده بود و تمام نابودی ها را و حالا در گلوگاه تاریخ گیر کرده بود و بدون لباس کیلومترها بر روی اجساد و قطعات متلاشی ماشین ها سینه خیز رفته بود و نهایتاً به این بار آمده بود تا طعم قتل عام را با یک جرعه از دهانش بشوید.

الکل به من جرئت داد و بدون آماده کردن جمله ای برای شروع گفت و گو، رفتم پیشش.

عصر بخیر خانم، شما انگلیسی بلدید؟

جوری سرش را تکان داد انگار من پلیسی بودم که می خواستم بعد از این که کسی به او حمله کرده بود استنطاقش کنم، بنابراین خودم را کشیدم کنار و برگشتم سرجایم.

تحقیر شده لیوانم را لاجرعه سرکشیدم و وقتی تمام شد دیدم دارد می آید طرفم.

«من انگلیسی بلدم.» این را گفت و نشست روی صندلی کنار دستم. نمی توانستم از لهجه اش تشخیص بدهم اهل کجاست. اروپایی بود ولی فرانسوی نبود. دیدم دارد گوش مجروحم را نگاه می کند، بدون این که بخواهد نگاهش از چشم من پنهان بماند، و قبل از این که بفهمم دارد چه اتفاقی می افتد انگشتش را روی زخمم گذاشت و خوشم آمد از این که ترحم نبود، تنها کنجکاوی یی ملایم. ترحم برادر هاج و واج و گم شده ی همدردی است. ترحم نمی داند با خودش چه کند و برای همین می گوید وای ی ی چه بد.

با سؤال نکردن درباره ی زخم گوشم غافلگیرم کرد.

پرسیدم تو هم جای زخم داری؟

من یه خراش هم ندارم.

این قدر ملایم گفت انگار دستی جلو دهانش است.

لبخند بی رمقم را جلوش آویزان کردم و پرسیدم در پاریس چه کار دارد.

اغلب اوقات هیچی.

اغلب اوقات هیچی.هیچی این کلمات غریب مدتی در ذهنم بازیگوشی کردند، خود را نو چیدند (هیچی اغلب اوقات) و بالاخره آن جا مردند.

پرسید کجایی ام و گفتم و چشمانش را نگاه کرد که با تصاویر سرزمینی که هرگز ندیده بود پر شدند. گفت همیشه دوست داشتم بروم استرالیا ولی همین حالایش هم زیادی سفر کرده ام. مدتی درباره ی زمین حرف زدیم و هیچ کشوری نبود که درآن گم نشده باشد. به من گفت انگلیسی، فرانسوی، ایتالیایی، آلمانی و روسی بلد است. رمز و راز زبان ها مغز تنبل استرالیایی ام را تحت تأثیر قرار داد.

آیا این زن قصدم را از نزدیک شدن فهمیده بود؟ داشت عمل متقابل انجام می داد؟ فکر کردم نقشه ی پنهانی در کار است. او مرا برای کار مسخره ای مثل جا به جا کردن اثاثیه می خواهد.

با خنده گفت «می دونستی تنهایی طعم داره؟ به نظرم تنهایی توی مزه ی سرکه می ده.»

ناراحت شدم. همه می دانند تنهایی مزه ی سوپ سیب زمینی سرد می دهد.

به نظر تو تنهایی من چه مزه ایه؟

با بازیگوشی پرسید.

مزه دیوانگی می ده.

دیوانگی چه طعمی داره؟

بلو چیز.

خندید دست زد و بعد موهایم را چنگ زد. دردم گرفت.

ول کن.

خوشحال بودم در بار کسی انگلیسی بلد نبود – مکالمه ی خجالت آور و دیوانه واری بود و دوست نداشتم کسی در کافه به مزه ی روح تنهای من فکر کند.

گفتم بیا یک لیوان دیگه بخورم.

یک ساعت دیگر با هم نوشیدیم و من بسیاری از افکار منسجم اخیر را با به کلام درآوردن ناقص کردم.

یادم نمی آید چه شد که سر از خانه ی او درآوردیم.

حالا پنج صبح. قبل از من خوابش برد و من این ها را نشسته روی تخت می نویسم. آه هرچه نامت هست! تو مثل نعشی زیبا عمیق خوابیده ای و صورت سفید شبح وارت مثل تکه ای از ماه روی بالش آرمیده.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در جزء از کل - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب جزء از کل نشر چشمه
  • تاریخ: سه شنبه 22 بهمن 1398 - 10:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2186

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2381
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23067987