Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جزء از کل - قسمت سوم

جزء از کل - قسمت سوم

نوشته: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار

حالا که تری در بیمارستان بود هر روز عصرم را با کارولین می گذراندم. تعجبی هم نداشت که مدام درباره ی تری حرف می زد. خدایا، الان فکر می کنم لحظه ای در زندگی ام وجود نداشته که درباره ی این عوضی حرف نزده باشم. اگر مجبور باشی دائم درباره ی کسی وراجی کنی، دیگر دوست داشتنش سخت می شود، حتا اگر مرده باشد.

هربار کارولین اسم تری را می آورد مولکول های قلبم دانه دانه در جریان خونم حل می شدند – قشنگ احساس می کردم مرکز احساساتم آرام آرام تحلیل می رود. وضعیت بغرنج کارولین این بود: آیا باید دوست یک گانگستر دیوانه بماند یا نه؟ درست است که رومنس چنین ماجرایی برانگیخته اش می کرد، ولی در سرش صدای عاقلی هم وجود داشت؛ صدایی که گستاخانه برایش دنبال سعادت می گشت، و این صدا بود که داشت او را از پا می انداخت و بدبختش می کرد. بدون این که وسط حرفش بپرم گوش می کردم. چیزی نگذشت که توانستم بین خطوط را بخوانم؛ کارولین مشکلی با تصور زندگی یی به سبک بانی و کلاید نداشت، ولی کاملاً واضح بود دیگر امید چندانی به بخت و اقبال تری ندارد. هنوز هیچی نشده پشت میله ها بود، قبل از این که حتا دستگیر شود. چنین چیزی خیلی با نقشه هایش جور نبود.

این طرف و آن طرف راه می رفت و داد می زد«من چه کار کنم؟»

من هم وضعیت بغرنجی داشتم. کارولین را برای خودم می خواستم. سعادت برادرم را می خواستم. می خواستم آسیبی به او نرسد. می خواستم از جنایت و خطر دور باشد. ولی بیشتر از همه کارولین را برای خودم می خواستم.

با ترس و لرز گفتم«چرا برایش نامه نمی نویسی و بهش اولتیماتوم نمی دی؟»

نمی دانستم این وسط دارم به کی کمک می کنم. این اولین پیشنهاد جدی ام بود و او هم تمام و کمال بهش حمله ور شد.

«منظورت چیه؟ بهش بگم بین جنایت و من یکی را انتخاب کنه؟»

عشق قدرتمند است، قبول دارم، ولی اعتیاد هم همین طور. حاضر بودم شرط ببندم اعتیاد پوچ به جنایت از عشق به کارولین قوی تر است. این شرط تلخ و بدبینانه ای بود که با خودم بستم، شرطی که اصلاً احتمال نمی دادم برنده شوم.

از آن جایی که خیلی در خانه ی کارولین وقت می گذراندم، لایونل پاتس تبدیل شد به تنها متحد خانواده ی ما. در تلاش برای آزادی تری از بخش روانی، از طرف ما به خیلی از مؤسسات حقوقی تلفن کرد و وقتی به نتیجه ای نرسید، از طریق یکی از دوستانش توانست مشهورترین روان پزشک سیدنی را راضی کند بیاید آن جا و با تری حرف بزند. مدل ارائه ی خدمات روان پزشک ها: با شلوار راحت جلو آدم می نشینند و مثل دوستان قدیمی با آدم گپ می زنند. روان پزشک مرد میان سالی بود با صورتی آویزان و خسته. یک بار آمد خانه مان تا یافته هایش را با ما در میان بگذارد. وقتی داشت درباره ی آن چه زیر کلاه تری پیدا کرده بود حرف می زد همگی در پذیرایی نشسته بودیم و چای می خوردیم.

«تری کار رو برای من خیلی ساده کرد، خیلی ساده تر از بیشتر بیمارهام، نه لزوماً با خود آگاهیش که راستش رو بخواین چیز خیلی خاصی نیست، بلکه با رک گویی و میلش به پاسخ دادن به سؤال های من بدون این که مکث کنه یا بخواد جواب سربالا بده. حقیقتش اون شاید رک و راست ترین مریضیه که به عمرم داشته م. دوست دارم بابت بزرگ کردن بچه ای به این راستگویی به تون تبریک بگم.»

پدرم پرسید «پس اون دیوونه نیست؟»

«اوه، از حرفم برداشت اشتباه نکنید. دیوونه ی کامله. ولی راستگوئه!»

پدرم گفت «ما آدم های خشنی نیستیم. کل این ماجرا برامون مثل یه معما شده.»

«زندگی هیچ آدمی معما نیست. باور کنین، تو درهم و برهم ترین جمجمه ها هم نظم و ساختار هست. ظاهراً دو اتفاق بزرگ خیلی تو زندگی تری نقش داشته ن. اولیش رو اگه به صداقتش ایمان نداشتم محال بود باور کنم.» دکتر خم شد جلو و با لحنی زمزمه گون گفت: «واقعاً چهار سال اول عمرش رو با پسری که تو اغما بوده تو یه اتاق گذرونده؟»

پدرم و مادرم از جا پریدند و به هم نگاه کردند.

مادرم پرسید «کار اشتباهی بوده؟»

پدرم با دلخوری گفت «هیچ اتاقی دیگه ای نداشتیم. مارتین رو کجا می گذاشتیم؟ تو انباری؟»

«تری صحنه رو چنان واضح و روشن برام توصیف کرد که موهای تنم سیخ شد. می دونم سیخ شدن موی تن واکنشی حرفه ای نیست ولی نتونستم کاریش کنم. از چشم هایی حرف زد که ناگهان سفید می شدن و بعد قرنیه هایی که دوباره به حدقه برمی گشتن و بهش زل می زدن. لرزه ها و اسپاسم های ناگهانی، دهنی که مدام تف ازش سرازیر بوده....» روان پزشک رو کرد به من و پرسید «تو توی اغما بودی؟»

«بله.»

انگشتش را رو به من گرفت و گفت «تشخیص من اینه که این جنازه ای که به زور نفس می کشیده به تری چیزی رو داده که فقط می تونم بهش بگم وحشت مدام. این اتفاق بیشتر از هر چیز دیگه ای باعث شده به دنیای فانتزی شخصی خودش عقب نشینی کنه، که تمام مدت هم قهرمان این دنیا خودش بوده. ببینید، ضربه هایی روحی وجود دارن که روی آدم ها تأثیر می گذارن، ضربه های ناگهانی، ولی ضربه هایی هم وجود دارن طولانی و ممتد، و اغلب این نوع ضربه ها موذی ترین هستن، چون تأثیرات شون در کنار تمام چیزهای دیگه رشد می کنه و مثل دندون جزئی از وجود بیمار می شن.»

«و دومین اتفاق؟»

«آسیبی که دید، اتفاقی که باعث شده دیگه نتونه ورزش کنه. تری با این که سنی نداشته توی اعماق وجودش حس می کرده بهترین بودن در ورزش تنها دلیل وجودش روی زمینه و وقتی توانش رو برای ادامه ی ورزش از دست داد از خالق تبدیل شد به نابودگر.»

هیچ کس حرفی نزد، فقط گوش می کردیم.

«اول فکر کردم وقتی تری فهمید دیگه نمی تونه فوتبال و کریکت بازی کنه یا شنا کنه، نوع نمایش قدرتش منحرف شد و به صورت ابراز خشونت در اومد – خشونت به این منظور که بتونه توانایی هاش رو به نمایش بگذاره. تمام کارهاش برای اظهار وجود بوده، به همین سادگی. ببینید، پای فلج بی فایده ش توهینی بود به تصویری که خودش داشت و اون نمی تونست ناتوانی رو بدون به شکل اول درآوردن تواناییش برای عمل بپذیره. بنابراین عمل کرد، با خشونت، خشونت مردی که توانایی بیان مثبت ازش گرفته شد.» این ها را با غروری گفت که با موقعیت جور نبود.

پدرم گفت «این چرت و پرتا چیه می گی؟»

پرسیدم «پس چه طور می تونه از فلج بودن دست برداره؟»

«خب، تو الان داری راجع به تعالی حرف می زنی.»

«مثلاً تعالی یه که توی اظهار عشق وجود داره؟»

«آره فکر کنم.»

این مکالمه جداً برای پدر و مادرم گیج کننده بود، چون تا آن موقع توانایی ذهنی ام را ندیده بودند. پوسته را دیده بودند ولی چیزهای داخلش را نه. جواب تمام این ها برای من روشن بود: یک دکتر نمی توانست تری را تغییر دهد، همین طور یک کشیش یا خاخام یا هرکدام از خدایان یا پدر و مادرم؛ یا ارعاب یا جعبه ی پیشنهادات و نه حتا من. نه، تنها امید برای تغییر تری، کارولین بود. امیدش عشق بود.

وقتی تری بالاخره از دارالتأدیب آزاد شد، بی هیچ دلیل موجهی فکر می کردم ممکن است سرعقل آمده باشد و شاید حتا برگردد خانه و کمک حال مادر در حال مرگ مان باشد. رفتم به آدرسی که پای تلفن برایم خوانده بود. برای رسیدن به آن جا باید اول می رفتم سیدنی، سفری چهار ساعته، و بعد سوار اتوبوس می شدم و باز یک ساعت دیگر تا برسم به حومه ی جنوبی. محله ی آرام و پردار و درخت بود؛ خانواده ها بیرون بودند و سگ می گرداندند و ماشین می شستند و پسر روزنامه پخش کن چرخ دستی زردش را هل می داد و با مهارت روزنامه پرت می کرد، روزنامه ها دقیق می افتادند روی پادری و صفحه ی اول همه هم رو به بالا بود. جلو خانه ای که تری توش زندگی می کرد یک ولوو استیشن بژ پارک بود. یک فواره ی کوچک با تنبلی باغچه ای مرتب و مانیکور شده را آب می داد. یک دوچرخه ی نقره ای به پله ورودی خانه تکیه شده بود. همه ی این ها واقعی بودند؟ ممکن بود یک خانواده ی متوسط اشتباهاً تری را به فرزندی قبول کرده باشد؟

زنی بیگودی لای موهای قهوه ای اش بود و لباس خانه ی صورتی به تن داشت در را باز کرد. جوری با تته پته و دودلی گفتم «من مارتین دین هستم.» انگار که نبودم. لبخند مهربانش جوری به سرعت ناپدید شد که یک آن فکر کردم تصورش کرده ام. گفت «اون پشتن.» وقتی داشت جلو من در راهرو تاریک راه می رفت بیگودی و مو را یک جا کند، کلاه گیس بود. موهای خودش که به پشت شانه کرده بود با سنجاق بسته بود، رنگ سرخ آتشین داشت. لباس خانه ی صورتی را هم انداخت و لباس تور مشکی یی را آشکار کرد که بدنی چاق و چله را دربر گرفته بود و دوست داشتم به عنوان بالش با خودم ببرم خانه. وقتی دنبالش وارد آشپزخانه شدم دیدم روی دیوار و کابینت پرده پر از سوراخ گلوله است. آفتاب از دایره های بی نقص کوچک به درون می تابید و روی زمین میله های طلایی مورب تشکیل می داد. زنی چاق پشت میز نشسته و سرش را در دستانش گرفته بود. از کنارش گذشتم و رفتم حیاط پشتی. تری داشت روی منقل سوسیس کباب می کرد. یک شات گان به حصار چوبی کنارش تکیه داده شده بود. دو مرد با سرهای تراشیده روی صندلی راحتی نشسته بودند و آبجو می خوردند.

تری داد زد «مارتین!» با قدم های بلند آمد طرفم و محکم بغلم کرد. بعد یک دستش را انداخت دور گردنم و با اشتیاق معرفی ام کرد. «بچه ها، این برادرمه، مارتی. کل عقل و شعور رو این ارث برده. به من چیز زیادی نرسید. این جکه مارتی، و این پسر محجوبی هم که این جا نشسته اسمش میت اکس.»

زمانی که با وحشت به این دو مرد غول پیکر لبخند می زدم دراین فکر بودم خیلی به ندرت کسی برای بریدن گوشت از تبر استفاده می کند. به برادر قبراق و عضلانی ام نگاه کردم و ناخودآگاه پشتم صاف شد. در این چند سال اخیر فکر می کردم یک قوز کوچک درآورده ام که به خاطرش از دور حدوداً هفتاد و سه ساله به نظر می رسیدم.

تری گفت «حالا برنامه ی پایانی...»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در جزء از کل - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب جزء از کل نشر چشمه
  • تاریخ: دوشنبه 21 بهمن 1398 - 12:49
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2093

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 399
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23066005