Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جزء از کل - قسمت دوم

جزء از کل - قسمت دوم

نوشته: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار

دشمنانم احاطه ام کردند. چند ثانیه به شروع دعوا مانده بود و احتمالاً بسیار ثانیه تا پایانش. هیچ جا نداشتم بروم. نزدیک تر شدند. تصمیم خطیری گرفتم: درگیر دعوا نمی شوم. مثل یک مرد با جریان برخورد نمی کنم. مثل یک مبارز نمی جنگم، ببینید، می دانم آدم ها دوست دارند درباره ی کسانی بخوانند که از حریف شان بسیار ضعیف ترند ولی این ضعف را با روحیه ی بالا جبران می کنند، آدم هایی مثل عمو تری خودم. آدم هایی که تا آخر از پا نمی افتند مورد احترام اند، درست نمی گویم؟ ولی این موجودات اصیل باید دمارشان درآید اما من به هیچ عنوان دوست نداشتم له و لورده شوم. علاوه براین یاد یکی از چیزهایی افتادم که پدرم در کلاس درس آشپزخانه بهم یاد داده بود. گفت«گوش کن جسپر. غرور اولین چیزیه که باید تو زندگی از شرش خلاص بشی. غرور برای اینه که حس خوبی نسبت به خودت داشته باشی. مثل این می مونه که کت تن یه هویج پلاسیده کنی و ببریش تئاتر و وانمود کنی آدم مهمیه. اولین قدم آزاد کردن خود، رهایی از احترام به خوده. می فهمم چرا برای بعضی ها مفیده. اگه کسی همه چیزش رو از دست بده هنوز می تونه غرورش رو داشته باشه. برای همینه که به فقرا اسطوره ی شریف بودن اعطا شده، چون قفسه ها لخت بودن. به حرفم گوش می دی؟ این مهمه جسپر. دلم نمی خواد خودت رو درگیر شرافت، غرور یا احترام به خود کنی. تمام اینها یه مشت وسیله هستن برای اینکه بهت کمک کنن سر خودت رو برنزه کنی.»

چهار زانو نشستم روی زمین. حتا پشتم را هم صاف نکردم. قوز کردم. باید خم می شدند تا به صورتم مشت بزنند. یکی شان مجبور شد برای مشت زدن به من چهار زانو بنشیند. نوبتی مرا زدند. سعی کردند از جام بلندم کنند ولی بدنم را شل کردم. یکی شان سعی کرد نگهم دارد، ولی لیز شده بودم و از لای انگشتانش سر خوردم و افتاد زمین. هنوز مشت می خوردم و سرم به خاطر مشت هایی که بهش برخورد می کرد گیج می رفت، ولی ضربه ها بی هدف و سردرگم بودند. بالاخره نقشه ام جواب داد: کم آوردند. ازم پرسیدند چه مرگم است. ازم پرسیدند چرا مقاومت نمی کنم. شاید حقیقت این بود که به قدری مشغول مبارزه با اشک های درحال بیرون زدنم بودم که فرصت نداشتم با آن ها بجنگم. هیچ حرفی نزدم. رویم تف انداختند و به حال خودم رهایم کردند تا در مورد رنگ خونم فکر کنم. روی پیراهن سفیدم، سرخی می درخشید.

وقتی رسیدم خانه پدرم کنار تختم ایستاده و به بریده های روزنامه های روی دیوار با حیرت نگاه می کرد.

«خدایا ! چه بلایی سرت اومده؟»

«دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم»

«بیا برویم سر و صورتت رو بشوریم.»

«نه، می خوام ببینم اگه خون یه شب بمونه چه جوری می شه.»

«بعضی وقت ها سیاه می شه.»

«می خوام خودم ببینم.»

می خواستم بروم و عکس های عمو تری را از روی دیوار بکنم که پدرم گفت «کاش این ها رو از روی دیوار می کندی.» و همین شد که گذاشتم سر جای شان بمانند.

«این ها اونی نیستن که واقعاً بود. بی خود تبدیلش کرده ن به یه قهرمان»

ناگهان حس کردم عموی فاسدم را دوباره دوست دارم و گفتم «اون یه قهرمانه.»

«قهرمان هر بچه ای پدرشه جسپر.»

«مطمئنی؟»

بابا برگشت و رو به تیتر روزنامه غرید.

«تو نمی تونی بفهمی قهرمان چیه جسپر. تو توی زمونه ای بزرگ شده ی که این کلمه بی ارزش شده، از هرمعنایی تهی شده. ما داریم به سرعت تبدیل به اولین ملتی می شیم که جمعیتش متشکله از قهرمانانی که هیچ کاری نمی کنن جز تجلیل از هم . البته که ما همیشه از ورزشکارهای درجه یک مرد و زن قهرمان ساخته یم – اگه به عنوان یه دونده ی استقامت کارت برای وطنت خوب باشه، هم قهرمان محسوب می شی هم سریع ولی حالا تنها کاری که باید بکنی اینه که در زمان نامناسب در یه جای نامناسب باشی، مثل اون بذبختی که می ره زیر بهمن. لغت نامه بهش می گه: جان به در برده، ولی استرالیا اصرار داره بهش بگه قهرمان، چون اصلاً لغت نامه چی می فهمه؟ حالا هرکسی از هر جور نبرد مسلحانه ای برگرده اسمش قهرمانه. دوران گذشته باید دست کم یه کار شجاعانه موقع جنگ می کردی تا بهت بگن قهرمان ولی الان فقط باید اون طرف آفتابی بشی. این روزها اگه جنگی در کار باشه قهرمان گری یعنی شرکت.»

«این ها چه ربطی به عمو تری داره؟»

«خب، اون تو آخرین دسته بندی قهرمان ها قرار می گیره. اون یه جنایتکار بود، ولی تمام قربانی هاش انتخاب شده بودن.»

«نمی فهمم.»

بابا رو به پنجره کرد و از تکان خوردن گوش هایش متوجه شدم دارد با خودش حرف می زند، عادت عجیب و غریب همیشگی اش، دهانش باز و بسته می شد ولی صدایی در نمی آمد. بالاخره مثل آدم حرف زد.

«مردم من رو درک نمی کنن چسبر، اشکالی هم ندارد، ولی بعضی وقت ها اعصاب خرد کنه چون فکر می کنن من رو می فهمن. ولی تمام چیزی که می بینن صورت ظاهریه که من توی جمع ازش استفاده می کنم و واقعیت اینه که من نقاب مارتین دین رو طی تمام این سالها خیلی کم تغییر داده م. یه دستکاری این جا، یه دستکاری اون جا، اون هم فقط برای همراهی با زمونه، ولی در واقع با روز اولش مو نمی زنه. مردم میگن شخصیت هرآدمی تغییر ناپذیره ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی می مونه و نه شخصیت، و در زیر این نقاب غیر قابل تغییر موجودی هست که دیوانه وار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه. ببین چی بهت می گم، راسخ ترین آدمی که می شناسی به احتمال قوی با تو کاملاً بیگانه ست و همین طور ازش بال و شاخه و چشم سوم رشد می کنه. ممکنه ده سال توی اتاق اداره کنارش بشینی و تمام این جوانه زدن ها بغل گوشت اتفاق بیفته و روحت هم خبردار نشه. هرکسی که ادعا می کنه یکی از دوستانش در طول سال ها هیچ تغییری نکرده فرق بین نقاب و چهره ی واقعی رو نمی فهمه.»

«این ها چیه داری میگی؟»

بابا رفت طرف تختم و بالشی را  دولا کرد و دراز کشید.

«دارم می گم همیشه این آرزوی کوچولو رو داشتم که برای اولین بار واسه یه نفر کودکیم رو تعریف کنم. مثلاً تو می دونستی نقص های جسمیم نزدیک بود من رو به کشتن بدن؟ این رو شنیدی که می گن بعد از این ساختنش قالبش رو انداختن  دور؟ خب راستش انگار یه نفر اون قالبی رو که انداخته بودنش دور برداشته بود و با این که شکسته بود زیرآفتاب کج و کوله شده بود و مورچه ها توش لونه کرده بودن و حتا یه الکلی پیر روش ادرار کرده بود، باهاش قالب زده بود. احتمالاً این رو هم نمی دونی که مردم همیشه به خاطر باهوش بودنم باهام بد رفتاری کرده ن، می گفتن: مارتین تو خیلی با هوشی، خیلی با هوشت فخر می فروشی، زیادی بهش می نازی. من لبخند می زدم و فکر می کردم دارن اشنباه می کنن. یه آدم چه طوری می تونه زیاد باهوش باشه؟ شبیه زیادی خوش قیافه بودن نیست؟ یا زیادی پول دار بودن؟ یا زیادی خوشحال بودن؟ چیزی که نمی فهمیدم این بود که مردم تفکر نمی کنن، تکرار می کنن. تحلیل نمی کنن، نشخوار می کنن. هضم نمی کنن، کپی می کنن. اون وقت ها یه ذره می فهمیدم که برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکانات در دسترس فرق داره با این که خودت برای خودت تفکر کنی. تنها راه درست فکرکردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی، امکان هایی که وجود ندارن. این چیزیه که کودکیم بهم آموزش داد و اگه درست به حرفم گوش کنی باید به تو هم یاد بدم جسپر. بعدش وقتی مردم راجع به من حرف می زنن، من تنها کسی نیستم که می دونم اشتباه می کنن، اشتباه پشت اشتباه، می فهمی؟ وقتی مردم جلو ما راجع به من حرف می زنن، من و تو می تونیم از این طرف به اون طرف اتاق با هم نگاه های دزدکی رد و بدل کنیم و بخندیم، شاید هم یه روز، بعد از این که مردم، تو به شون حقیقت رو بگی، همه چیز رو راجع به من برملا کنی، تمام چیزهایی رو که بهت گفتم. اون موقع شاید احساس حماقت کنن و شاید هم شونه بالا بندازن و بگن، اه، چه جالب، و دوباره برگردن برن مسابقه ی تلویزیونی شون رو تماشا کنن. ولی در هر صورت همه چیز به عهده ی خودته جسپر. من واقعاً دلم نمی خواد بهت فشار بیارم که برخلاف میلت رازهای قلب و روح من رو برای کسی بازگو نکنی، مگه این غنی ترت کنه، چه از نظر روحی چه از نظر مالی.»

«بالاخره راجع به عمو تری برام حرف می زنی یا نه بابا؟»

«پس تا حالا چی داشتم می گفتم؟»

«من چه می دونم؟»

«خیلی خب، خفه شو و بتمرگ تا برایت یه قصه تعریف کنم.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در جزء از کل - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب جزء از کل نشر چشمه
  • تاریخ: یکشنبه 20 بهمن 1398 - 15:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2068

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2568
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068174