Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

جزء از کل - قسمت اول

جزء از کل - قسمت اول

نوشته: استیو تولتز
ترجمه: پیمان خاکسار

هیچ وقت نمی شنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد. اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسان ها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد. فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درس من؟ من آزادی ام را از دست دادم و اسیر زندانی عجیب شدم که نیرنگ آمیزترین تنبیهش، سوای این که عادتم بدهد هیچ چیز در جیبم نداشته باشم و مثل سگی با من رفتار شود که معبدی مقدس را آلوده کرده، ملال بود. می توانم با بی رحمی مشتاقانه ی نگهبان و گرمای خفه کننده کنار بیایم (ظاهراً کولر با تصوری که افراد جامعه از مجازات دارند در تضاد است، انگار اگر یک ذره احساس خنکی کنیم از زیر بار مجازات مان قسر در رفته ایم)،ولی برای وقت کشی چه می توانم بکنم؟ عاشق شوم؟ یک نگهبان زن هست که نگاه خیره ی بی تفاوتش فریبنده است ولی من در مقوله ی زنان مطلقآ بی عرضه ام و همیشه جواب نه می گیرم. تمام روز بخوابم؟ به محض این که چشم روی هم می گذارم، چهره ی تهدید آمیز کسی که تمام عمر مثل شبح دنبالم کرده برابرم ظاهر می شود. فکر کنم؟ بعد از تمامی اتفاقاتی که افتاده به این نتیجه رسیده ام حیف آن غشایی در مغز که افکار رویش حک می شوند. این جا هیچ چیزی نیست که حواس آدم را از درون نگری فاجعه بار پرت کند، راستش به اندازه کافی نیست. خاطره ها را هم نمی توانم با چوب به عقب برانم.

تنها چیزی که باقی می ماند دیوانه شدن است که در تئاتری که برنامه ی هر شبش آپوکالیپس است کار مشکلی نیست. دیشب نمایشی پرستاره اجرا شد: داشت خوابم می برد که ساختمان شروع کرد لرزیدن و صدها صدای خشمگین با هم دم گرفتند. از جا بلند شدم. یک شورش، بهتر بگویم یک انقلاب بی برنامه دیگر. هنوز دو دقیقه هم نگذشته بود که در سلولم با لگد باز شد و هیولایی آمد تو. لبخندش صرفاً تزئینی بود.

گفت: «تشکت رو بده.»

پرسیدم: «واسه چی؟»

با افتخار گفت: «داریم تمام تشک ها رو آتیش می زنیم.» و دو انگشت شستش را جوری بالا آورد انگار این ژستش جواهری ست بر فراز تاج دستاوردهای بشر.

«پس من روی چی بخوابم؟ روی زمین؟»

شانه بالا انداخت و شروع کرد حرف زدن به زبانی که یک کلمه اش را هم نمی فهمیدم. ورم های عجیب و غریبی روی گردنش داشت، قشنگ معلوم بود اتفاقات وحشتناکی زیر پوستش در جریان است. همه ی آدم های این جا اوضاع شان خراب است و بدبختی هایی که مثل چسب به شان چسبیده بدن شان را از ریخت انداخته. این بلا سر خودم هم آمده بود، صورتم کشمش بود و تنم شراب.

با دست زندانی را راندم و به صداهای همیشگی هرج و مرج جمعیت گوش کردم. این زمان بود که متوجه شدم می توانم با نوشتن داستان زندگی ام وقت بگذرانم. البته باید پشت در چمباتمه می زدم و یواشکی و سریع و بد خط می نوشتم، آن هم فقط شب ها. بعد باید کاغذها را در فاصله ی نمناک بین توالت و دیوار جا می دادم و دعا می کردم زندان بان از آن جنس آدم هایی نباشد که سینه خیز همه ی سوراخ سنبه ها را می گردند. وقتی شورش کار را به خاموشی رساند دیگر تصمیم گرفته بودم. نشستم روی تختم و نور تشک های درحال سوختن که راهرو را روشن کرده بود هیپوتیزمم کرد. ورود دو زندانی به سلولم خلسه ام را برهم زد، جوری به من زل زده بودند انگار یک منظره کوهستانی هستم.

آن که قد بلندتر بود و انگار با خماری سه ساله از خواب بلند شده بود غرید«تو همونی هستی که حاضر نشد تشکش رو بده؟»

گفتم بله.

«بکش کنار.»

معترضانه گفتم «همین الان می خواستم بخوابم.» هر دو قهقهه ی ناراحتی سر دادند که صدایش من را یاد جر خوردن شلوار جین انداخت. آن که قدش بلندتر بود کنارم زد و تشک را از روی تختم کشید و دیگری هم مثل یخی که منتظر آب شدن است یک گوشه ایستاد و تماشا کرد. بعضی چیزها هستند که حاضرم گردنم را به خاطرشان به خطر بیندازم ولی یک تشک پاره و پوره قطعاً جزءشان نیست. همان طور که هرکدام یک طرف تشک را گرفته بودند در آستانه ی در مکث کردند.

زندانی قد کوتاه تر پرسید «نمی آی؟»

«برای چی بیام؟»

گفت «این تشک توئه. حق خودته آتیشش بزنی.»

آه کشیدم. امان از آدم و این اصولش! حتا در دوزخی بی قانون هم باید برای خود شرافت قایل شود، تمام تلاشش را می کند تا بین خودش و بقیه ی موجودات فرق بگذارد.

«نمی خوام.»

با دلخوری گفت «هرجور میلته.» به زبان خارجی چیزی در گوش همراهش بلغور کرد و خنده کنان از سلولم رفتند.

همیشه این جا یک چیزی هست، اگر شورش در کار نباشد یکی می خواهد فرار کند. این تلاش های بی حاصل باعث می شوند نقاط مثبت زندانی بودن را ببینم. برخلاف آن هایی که در یک جامعه ی خوب پدر خودشان را درمی آورند، ما مجبور نیستیم شرمنده ی نکبت هر روزمان باشیم. ما این جا یکی را جلو چشم داریم که تقصیرها را گردنش بیندازیم، کسی که چکمه ی براق می پوشد. برای همین است که آزادی هیچ حسی را در من بیدار نمی کند. چون در دنیای واقعی معنای آزادی این است که باید تن به تألیف بدهید، حتا اگر داستان تان مفت نیرزد.

داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چه طور می شود بین آن هایی که نفس نفس می زنند تا بازگو شوند و آن هایی که تازه دارند پا می گیرند و آن هایی که هنوز هیچی نشده چروک خورده اند و آن هایی که کلام آسیاب شان می کند و تنها گردی ازشان باقی می ماند انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن درباره ی پدرم توانی ذهنی می طلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد به نظرم تنها حقه هایی هستند که ذهنم سوار می کند برای این که از فکر کردن به او اجتناب کنم. و اصلاً چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا به خاطر صرف وجود داشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجود داشتنش مجازات کنم. یر به یر.

ولی مشکل این جاست که در مقابل زندگی هامان احساس کوتولگی می کنم. به ابعادی غول آسا خود را بزرگ جلوه می دهند. روی بومی عریض تر از لیاقت مان نقاشی شده بودیم، از این سو تا آن سوی سه قاره، از گمنامی تا شهرت، از شهرها به جنگل ها، از زیلو به فرش دست بافت. دوست و عاشق به ما خیانت کردند و در ابعادی ملی در نتیجه کمیک تحقیر شدیم، بی حتا یک آغوش که به ما انگیزه ی ادامه بدهد. ما آدم های تنبلی بودیم که اسیر ماجرا شده بودند و با زندگی بازی می کردیم، ولی خجالتی تر از آن بودیم که تا ته ماجرا برویم. پس چه طور بازگو کردن اودیسه ی دهشتناک مان را آغاز کنم؟ سخت نگیر جسپر. یادت باشد آدم ها از ساده شنیدن اتفاقات پیچیده ارضا می شوند، نه، غش و ضعف می کنند. ضمناً، داستان من حرف ندارد و واقعی هم هست. نمی دانم چرا، ولی واقعی بودن برای مردم مهم است. اگر کسی به من بگوید «یه داستان فوق العاده دارم که برایت تعریف کنم ولی یه کلمه ش هم راست نیست»، از کوره در می روم.

فکر کنم باید این واقعیت را بپذیرم: این داستان به همان اندازه که درباره ی من است، درباره ی پدرم هم هست. متنفرم از این که هیچ کس نمی تواند بدون این که یک ستاره از دشمنش بسازد قصه ی زندگی اش را بازگو کند، ولی ظاهراً راهی جز این نیست. ولی به برادرش، عمویم، شاید بیش از هر کس دیگری عشق بورزند. من درباره ی این دو نفر حقایق را می گویم، قصد ندارم زیرآب عشق شما را به عمویم بزنم یا میزان نفرت تان به پدرم را کم کنم، خصوصاً اگر این نفرت همه جانبه باشد. اگر از نفرت تان به این قصد استفاده می کنید که خودآگاه تان را به این سو هل بدهید که چه کسی را دوست دارید، من که چیزی را از پیش لو نمی دهم.

ضمناً این را هم بگویم تا خیالم راحت شود:

جسد پدرم هرگز پیدا نخواهد شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در جزء از کل - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب جزء از کل نشر چشمه
  • تاریخ: شنبه 19 بهمن 1398 - 15:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3217

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2665
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068271