Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سگ محله - قسمت اول

سگ محله - قسمت اول

نوشته: عزیز نسین
(نویسندۀ معاصر ترک)
ترجمه: ثمین باغچه بان و احمد شاملو

خانۀ ما در محله مال تپه است. ما، اگر به اصطلاح «پدر در پدر» توی این محله نشسته باشیم، لااقل این را می توانیم با جرئت ادعا کنیم که از خانواده های خیلی خیلی قدیمی مال تپه ایم:

خانۀ مرحومۀ مغفور خاله خانم جانم سومین خانه ئی بود که توی این محله ساخته شد. بعد از آن که خاله خانم جانم خدا بیامرز قالب تهی کرد و به سرای باقی شتافت، ما هم آمدیم و جل و پلاسمان را این جا پهن کردیم، و از آن وقت هم دیگر به قول عوام الناس: کنگر خوردیم و لنگر انداختیم.

توی این محلۀ ما یک سگ هست به نام نامی تارزان، که هیچ شیر  خام خورده ئی تا حالا نتوانسته سر در بیاورد که چه وقت، از کجا، و چه جوری به مال تپه آمده... نه از بچه ها و نه از ریش و گیس سفیدهای محل، تا حالا یکی پیدا نشده که در مورد سن و سال واقعی این زبان بسته اطلاعات کافی داشته باشد.

از هرکس بپرسی، به ات جواب می دهد که:

- والا چی بگم! از وقتی ما به این محله اومدیم، این حیونو به همین ریختی که الانه هست، دیدیم و دیدیم، تا حالا.

خلاصه، به هیچ ترتیبی نمی شود از سن و سال تارزان سر درآورد.

ما خودمان، الان هیجده سال آزگار است توی این محله جا خوش کرده ایم... وقتی که خاله خانم جان بزرگه ام خدا بیامرز فوت کرد و ما آمدیم توی این محله، تارزان عینهو به همین ریختی بود که حالا هست.

محمود آقا این ها هم، که توی همسایگی ما می نشینند، می گویند که این تارزان را از اولش به همین حال و وضع دیده اند تا حالا.

بقال سرگذر، برای تارزان سن و سالی در حدود سی و پنج وشش قائل است. زیرا به قراری که خودش می گوید، از آن تاریخی که سر گذر مال تپه بساط کاسبیش را علم کرده سی سال تمام میگذرد، و تازه همان موقع ها هم تارزان سن خر پیره را داشته... به این ترتیب. لابد در آن موقع تارزان دست کم پنج سال و شش سالی داشته – و با این حساب، در حال حاضر باید سی و پنج سال را شیرین داشته باشد.

اما ممد آقا که مأمور نگهبانی راه آهن است، به قول خودش برای «اباطیل» بقال «صندر ارزش» نمی گذارد و می گوید: «ذکی! ذهنش میچاد! تارزان چل و پنج سالشم بیشتره!»

ممد آقا هفت قدم رو به قبله می رود و حاضر است چهل هزار جور قسم بخورد و همۀ انبیا و اولیا را به شهادت بگیرد و نمکی که از سفرۀ اهل محل خورده از جفت چشم ها کورش کند اگر حقیقت غیر این باشد که او می گوید... او مدعی است که چهل و یکی دو سال پیش از این ها، وقتی دست «بزش» را گرفت و برای سکونت به این محله آمده، تارزان تازه تازه پا گذاشته بود توی سه سال...

دربارۀ سن و سال تارزان یک روایت دیگر هم در دست است: روایت خاله جان کوچکه ام دردانه خانم:

خاله جان دردانه، برای تعیین سن تارزان یک مدرک رسمی دولتی در دست دارند که همیشه، وقتی صحبت سن تارزان به میان می آید به آن اتکا می کند: این مدرک، عبارست است از شناسنامۀ خود خاله جانم.

خاله خانم جان دردانه همیشه می گویند که سناً از تارزان خیلی جوان ترند:

«خیلی، یعنی میخوام بگم که اصلاً حساب یه شی و صنار نیست!

و به این شکل، سن تارزان را به پنجاه هم که برسانی، تازه باز خاله جان ادعای غبن می کند!»

یک چیز دیگر:

این اسم قهرمانی را هم توی محلۀ ما هیچ کس نیست بداند کدام شیر حلال خورده ئی روی تارزان گذاشته، من از بس که در این مورد تحقیق کردم و به نتیجه نرسیدم، بالاخره به این فکر افتادم که نکند اصلاً این زبان بسته خودش خودش را با این اسم به خلق الله معرفی کرد!

پشم و پیله کوتاهی دارد به رنگ زرد. هیکلا هم، نه نکره است و نه ریغونه. خلاصه، یک سگ معمولی است دیگر.

حیوان، چلاق نیست، اما همیشه می شلد: بچه های محله مدام سنگش می زنند و اشکلکش می کنند. نا به حال، یک بار هم دیده نشده که محض رضای خدا هرچهار تا پای این بدبخت با هم سالم باشد: هنوز این یکی خوب نشده، بلائی به سر آن یکی پایش می آید!

تارزان، ارزان ترین اسباب بازی بچه های محله است:

سوارش می شوند، حیوان اعتراضی نمی کند... همان جور که کمرش زیرسنگینی آن ها خم شد، سعی می کند دو سه قدمی راهشان ببرد. اما بچه ها، تخم حرام ها، فقط به همین قناعت نمی کنند که: بی انصاف ها گاه وقتی هم دو ترکه سوارش می شوند!... بدبخت کمرش خم می شود، شکمش می چسبد به زمین، درد تو دلش می پیچد، و معذلک جیکش در نمی آید. منتها، تا چند روز بعد، دیگر مطلقاً نمی تواند کمر راست کند؛ و از کمر به پائینش را، درست مثل اینکه این چیز بی جانی به اش وصله کرده باشند، با مکافاتی، توی گرد و خاک و آت آشغال کوچه، از این ور به آن ور و از این راه آب به آن راه آب می کشد.

بچه های کوچولوتر، هروقت دستشان برسد دمش را می کشند و میخی به جائیش فرو می کنند... زبان بسته پدرش را بسوزانند نفسش در نمی آید. انگار اصلاً این جانور سگ نیست، گوسفند است!

بالاخره موقعی که دیگر به کلی طاقتش طاق می شود و امانش به آخر می رسد، تازه باز هم کار مهمی به منصه ظهور نمی رساند: برمی گردد، و با آن چشم های سرخ آب چکو، به طرف بچه هائی که مشغول شکنجه دادنش هستند نگاه ترحم انگیزی صادر می کند...

اما اگر آزار و شکنجه از این حدود هم تجاوز کند و دیگ صبرش یکسره بجوشد و سر برود، بازهم عکس العمل «ناجوانمردانه» ئی بروز نمی دهد: از ته دل، از ته روحش نالۀ تلخی می کند و... همین! دیگر همین!

شورانگیزترین بازی بچه های محله این است که همه شان دسته جمعی، تارزان را سنگباران کنند... بله. این بازی واقعاً خیلی کیف دارد.

بعضی وقت ها هم حیوان را جای هدف کنار دیوار می گذارند و نشانه گیری می کنند. این هم بازی شیرین و شورانگیزی است؛ چون که اگر سنگ به نشانه بخورد، زوزۀ هدف بلند می شود. و این خودش کم چیزی نیست!

یک شب که از بیرون به خانه می آمدم؛ موقع عبور از کوچه، دیدم چهارده – پانزده تا از بچه ها با قلوه سنگ هائی که تو دست دارند، به حالت «آماده باش» ایستاده اند... بچۀ خرس گنده ئی که سمت ریاست بچه ها را داشت، فرمان داد:

- «آتش!»

و بچه ها، به مجرد صدور فرمان آتش، سنگ های خود را به طرف تارزان که آنجا کنار دیوار ایستاده، دمش را گذاشته بود لای پایش و گوش هایش را آویزان کرده بود و مثل بید می لرزید، پرتاب کردند.

گفتم: «چه می کنید بچه ها؟»

گفتند: «داریم اعدام بازی می کنیم»

چه می شود کرد؟ بچه اند دیگر. باید بازی کنند... مگر ما خودمان وقتی بچه بودیم، به نوبۀ خود، همین بازی ها را به سر تارزان در نمی آوردیم؟

بلای دنیا را به سرش بیاورند، از محلۀ ما نمی رود که نمی رود! انگار یا غیر از مال تپه محلۀ دیگری توی دنیا نیست، یا یقین دارد همه جا همین بساط است، و یا بالاخره، مال تپه از پشت قبالۀ ننه اش به ارث رسیده.

اما آزار و اشکلک تارزان، فقط مال بچه ها نیست، این بدبخت از بزرگ ترهای محله هم محبتی نمی بیند.

انگاری اصلا یکی از وظایف اجتماعی روزمرۀ اهل محلۀ ما این است که هر کدام، به این حیوان که رسیدند، لگدی به گرده اش حواله کنند....

وای! وای از آن وقتی که خدای نخواسته، تن این حیوان بدبخت بینوا به پاچۀ شلوار کسی مالیده شود... امان امان!

حیوان، فوق العاده کثیف است و زخم و زگیل، هیچ وقت تنش را رها نمی کند.

ما، در دورۀ خودمان، به اتفاق بچه های دیگر گوش های او را بریده بودیم؛ حالائی ها هم، طی تشریفاتی شورانگیزی دمش را کنده اند... خوب، الحمدالله، خدا رحم کرده که دیگر برای نسل های آینده چیز کندنی به تنش دیده نمی شود.

راستی، خیال می کنید کسی می داند که این بدبخت چه جوری شکم خود را سیر می کند؟

نه او از محلۀ ما جدا می شود؛ نه از اهل محلۀ ما کسی لقمه نانی پیش او می اندازد... خلاصه هیچ نمی شود فهمید که نان و آب این حیوان از کجا می رسد.

بگذریم...

یک روزگاری، مأمورهای شهرداری فخیمه راه افتادند که سگ های ولگرد را بکشند.

نمی دانم پیش از این ها هیچ برایتان پا داده بود که ببینید سگ های ولگرد را چه جوری می کشند، یا نه...

من تازگی ها ندیده ام. ولی سابق براین، راه و رسم سگ کشی این بود که یک کامیون می رسید و می ایستاد. مأموران سگ کشی از تویش پیاده می شدند... یک چیزی داشتند به شکل انبر یا قیچی، ولی بلندی هرکدام از تیغه هایش به دو متر می رسید و نوک آنها هم درست مثل گازانبر بود... با آن، شکم سگ را می گرفتند؛ و دو سر گاز انبری شکل آن، شکم حیوان را سوراخ می کرد. آن وقت، حیوان زخمی را که از زور درد زوزه می کشید و به خودش می پیچید، می گرفتند می انداختند توی کامیون و راهشان را می کشیدند و می رفتند.

باری

مأمورهای شهرداری رسیدند و تارزان محلۀ مال تپه را با گاز انبر کذائی شان گرفتند.

تمام اهل محل، در سکوت، آنجا جمع بودند و تماشا می کردند.

وقتی که دو سرگاز انبری شکل آن ابزار، شکم تارزان را سوراخ می کرد، حیوان بینوا از خودش صدائی درآورد که درست، شبیه گریه کردن بود. و بعد، سرش را برگرداند و با چشم تاریک و پر دردی ماها را نگاه کرد.

مأمورها، او را با همان چیز گازانبری شکل بلند کردند  که توی کامیون بیندازند. ولی در همین موقع، تارزان با یک حرکت شدید آرتیستی – که به کلی پوست شکمش را جر داد – خودش را از گاز انبر کند، و همان طور که خون از زیر شکمش فواره می زد، فرار کرد.

روز بعد، باز دوباره سر و کلۀ تارزان تو محله پیدا شد.

روزگاری درازی با زخم وحشتناکش سر کرد. هرطوری که بود، خودش را سرپا نگهداشت و این ور و آن ور کشید، تا بالاخره پوست شکمش جوش خورد و خوب شد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سگ محله - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 28 آبان 1340
  • تاریخ: پنجشنبه 17 بهمن 1398 - 06:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3185

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1186
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23066792