Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سگ محله - قسمت آخر

سگ محله - قسمت آخر

نوشته: عزیز نسین
(نویسندۀ معاصر ترک)
ترجمه: ثمین باغچه بان و احمد شاملو

در همان ایام، مردم، نامه هائی به شهردار نوشته بودند و به آن جناب یاد داده بودند که این طریق سگ کشی یک «طریقۀ انسانی» نیست. ظاهراً تعداد این نامه ها خیلی زیاد بود؛ زیرا از آن به بعد، کار سگ کشی «مدرنیزه» شد و به «طریقۀ انسانی» شکار به وسیلۀ تفنگ درآمد! 

یک روز، دوباره سر و کلۀ آقایان سگ کشان محترم شهرداری فخیمه، توی ملحۀ ما پیدا شد. شکار با تفنگ، تماشاچی بیشتری داشت... اصولاً صدای در کردن تفنگ، خودش چیزی نیست که همیشه پاش بیفتد و آدم همیشه بتواند بشنود...

سگ های «صاحب دار» را خبر کرده بودند که از خانه بیرون نیایند، و گرنه «شهرداری نسبت به آنها هیچ گونه مسئولیتی برعهده نمی گیرد.» باری – شکار تارزان، زیاد به سختی صورت نگرفت: گلوله ئی در رفت و به شانۀ چپش اصابت کرد و ونگش را درآورد. اما شکارچی ها موفق نشدند او را بگیرند، چون که باز هم توانست به موقع فرار کند و از چنگ شان در برود.

در این گیرودار، سگ کش های شهرداری اشتاباهاً یک سگ «صاحب دار» را هم کشتند، که گویا دست برقضا، صاحبش هم یکی از آن کله گنده ها بود – سناتوری، وزیری، وکیلی، چیزی چون که – خلاصه کار -: «نا انسانی بودن» طریقۀ سگ کشی با تفنگ هم بلافاصله مورد قبول مقامات شهرداری واقع شد. و از آن به بعد، تصمیم گرفته شد که برای از میان بردن سگ های ولگرد از زهر استفاده شود.

دوباره یک روز مأمورهای شهرداری توی محلۀ مال تپه آفتابی شدند، که گوشت های زهرآلود آورده بودند و آن ها را جلو سگ ها می انداختند. توی محلۀ ما، غیر تارزان، دو تا سگ دیگر هم از آن گوشت های زهرآلود خوردند و چیزی نگذشت که به زمین افتادند و شروع کردند به جان کندن...

این دو تا سگ، صاحب داشتند. و صاحبانشان در عرض بیست دقیقه از قضیه خبردار شدند و سر رسیدند، و در حالیکه فحش های چارواداری می دادند، ماست و سیر آورند به حلق سگ هایشان کردند که متأسفانه نتیجه نداد، و حیوانک ها نیم ساعت نکشید که مردند.

اما، تارزان نمرد و خوب شد! همۀ ما، او را مرده حساب می کردیم. چون که کسی برای نجاتش اقدامی نکرده بود، و تا آخر های شب که همۀ ما به خانه هایمان رفتیم و گرفتیم خوابیدیم، حیوانکی تارزان، توی کوچه، روی خاک ها افتاده بود، می لرزید، دست و پا می زد، دور خودش چرخک می خورد و کف از دهانش می ریخت. اما صبح که از خانه بیرون آمدیم، در کمال تعجب دیدیم که تارزان سرپاست، و ککش هم نگزیده است!

بچه ها خوشحال شدند، غیه کشیدند و به هوا پریدند، و با فریاد و هلهله و شعارهای «زنده باد تارزان مال تپه» و «مرگ بر سگ کش های سنگدل شهرداری»، یک فصل حسابی سنگبارانش کردند!

یک خانوادۀ امریکائی، یکی از خانه های محلۀ ما را اجاره کرد.

با آمدن آن ها، گره از بخت خواب آلودۀ تارزان هم وا شد:

یک چند روزی پسر سیزده چهارده سالۀ آن ها برای تارزان آب و خوراکی آورد، و بعد هم، اصلاً تارزان را برداشت و برد خانه شان، و یک اتاقک چوبی هم برایش ترتیب داد.

در ظرف سه چهار ماه، تارزان پاک از این رو به آن رو شد! آبی زیر جلدش دوید، یال و کوپالی بهم زد، چاق شد، حال آمد، و چشم ها و موهایش برق و جلائی به خودش گرفت... اصلاً، تارزان چه تارزان؟ - از بیخ یک چیز دیگر شد!

از وقتی که تارزان طبقه اش را عوض کرد، اهل محل هم پاک نظرشان نسبت به او عوض شد. حالا دیگر همه نسبت به او احساس احترام می کردند. آخر، کیست که از یک حیوان خوشگل و تو دل برو بدش بیاید؟

حالا دیگر بچه های محل برای تارزان نان می انداختند و سعی می کردند دلش را به دست بیاورند.

نه فقط نان، بلکه همۀ خانواده ها برای غذا یومیۀ خودشان که گوشت می خریدند، استخوان های آن را جدا می کردند، می داند دست بچه هایشان، می گفتند: «اینو ببر واسه تارزان»

کم کم، بازار تارزان رونق گرفت. بخت، در اتاقک چوبش را کوبید، و کبوتر اقبال بالای سرش به پرواز درآمد.

بعض خانواده ها، ترید آبگوشت برایش می فرستاند، و بعضی ها هم چیزهای دیگر...

حواس همۀ ما مدام متوجه تارزان بود:

«اوه! نکنه تارزان تشنه ش باشه... آخه زبون بسته حرف که نمی تونه بزنه. یه باری دیدی از تشنگی هلاک شد!»

این لقمه گوشتو ببر بده حیوونکی تارزان بخوره...

و چیزهای دیگر... خیلی چیزهای دیگر...

مثلاً امریکائی ها دو سه روز یکبار، تارزان را می شستند. و تارزان هم آفتاب به آفتاب خوشگل تر می شد.

زن های محله، به بچه هایشان می گفتند:

- برو یه نظر ببین حیوونکی رو شسته نش یا نه... زبون بسته دیروز غرق کثافت بود!

زمستان آمد!

خانوادۀ آمریکائی، تارزان را به زیر زمین خانه منتقل کردند. اما قبل از آن که این نقل و انتقال صورت بگیرد، زن های محل هم پچ پچ می کردند که:

«پدر سوخته های نجس! خیال دارن حیوونو از سرما بکشن!»

«به حق چیزهای ندیده! تا حالا شده که کسی چلۀ زمستون سگو تو حیاط نگهداره؟»

زمستان رفت.

اول بهار بود و امریکائی ها دیگر می بایست به کشور خودشان برگردند.

شنیدم که آن ها تصمیم گرفته اند تارزان را هم با خودشان ببرند.

تمام محله بسیج شد! موج خشم و عصیان بالا گرفت.

ممد آقا – همان مأمور نگهبانی راه آهن گفت:

به خداوندی خدا اگه بزارم یه پشکشو ببرن! این سگ، مال این محله س!

جفت چشم های خاله خانم دردانه جانم، عینهو دو تا چشمه: همین جور گوله گوله اشک می ریخت و می گفت:

- مامانش من بودم... من خودم بودم که وقتی به دنیا می اومد، از مادرش گرفتمش.. چه جوری حالا راضی بشه که ببرنش شهر غربت؟... اصلاً از اولش تقصیر خودمون بود که گذاشتیم حیوون زبون بسته رو وردارن ببرن تو خونه شون. اگه همون وقت جلوشونو گرفته بودیم، حالا این جور روشون زیاد نمی شد که تصمیم بگیرن ورش دارن دنبال خودشون بندازن ببرنش امریکا... به خدا من یکی که اگر تیکه تیکه ام بکنن، اگه قیمه قیمه ام بکنن، نمیذارم حتی یک قدم هم اون ورتر ببرنش... زندگی شونو داغون می کنم! پدر صاحابشونو می سوزونم! بلائی به سرشون میآرم که زور پسی، گربه رو «حاج آقا دائی» صدا کنن!

بقال سرگذر گفت:

- این سگ مال منه. همینو وس سلام.... حالا ببینم کی دلشو داره دس به اش بزنه! از اون وختی که این قده ذره بود ازش مواظبت کردم تا حالاش... اونوخت بذارم کی ورش داره ببره تش؟

محمود خان که از تحصیل کرده های محل است، گفت:

- بیخود اعصاب خودتونو ناراحت نکین آقایون... اینها اصلاً نمی تونن ببرندش.

من گفتم:

- آخه چه جوری؟

گفت: برا خاطر این که قانونً این جور حقی رو ندارن: تارزان، تو این محله متولد شده و همین جا هم بزرگ شده... اگه این محله نسبت به تارزان ادعایی داشته باشه، ادعاش باطل نیس. یعنی منظورم اینه که حرفش می رسه... یکی از اون: تازه اصلا خود شهربانی هم «پاسپورت» صادر نمی کنه.

جنب و جوش و جوش و خروش و برو بیائی تو محله بود که، بیا و تماشا کن!

فری خانم، ماشین نویس اداره، گفت:

- اوا، خدا مرگم بده، اینا چه بی رحمن! آخه این حیوونکی به غذاهای اونا که عادت نداره؛ تازه ممکنه آب و هوای اونجام به اش نسازه... میخوان زبون بسته رو نفله اش کنن؟ اگه باز «آدم» بود، خب، یه حرفی: می رفت و برمی گشت. اما این زبون بسته چه جوری می تونه برگرده؟ اوه!

تارزان، محله را لای موجی احساسات میهنی لفاف کرد. چیزی نمانده بود که احتمالا بزن و بکشی هم راه بیفتد.

تو محلۀ ما یک دانشجوی دانشگاه هست به اسم فریدون. من خودم نشنیدم، ولی از قرار معلوم، این فریدون بخت برگشته، توی قهوه خانۀ محل گفته بود:

- بابا ولش کنین بذارین ببرنش... بذارین دست کم این حیوون واسه خودش یه زندگی راحتی پیدا کنه...

خلاصۀ کلام. چیزی نمانده بود که جماعت، آقا فریدون را مثل یک کاکاسیاه فرد اعلا لینچ بکنند!

که این جور، ها؟ فلان فلان شده! که بذاریم دست کم این حیوون زندگی داشته باشه، ها؟... تو اصلا هیچ معلوم هست چیکاره ئی آق قا فریدون خان؟

آقا فریدون که دید هوا پس است، دست پائین را گرفت و گفت:

- منظورم این نبود که!... بذارین عرض کنم... منظورم این بود که...

اما جماعت عصبانی نگذاشت آقا فریدون منظورش را عرض کند، سر و کله اش را شکافتند.

تازه خدائی شد که توانست به هر وضعی شده از لای دست و پاها راهی پیدا کند، فرار را برقرار ترجیح بدهد و جان سالم از معرکه به در ببرد؛ چون جماعت، تا یک ساعت بعد از آن هم تو خودشان یکدیگر را حسابی مشت و مال دادند.
حالا دیگر قضیه بیخ پیدا کرد. چون که موضوع آقا فریدون باعث شد آنهائی که فقط برای تماشا آمده بودند هم، از ترس «آقا فریدونی شدن» از حاشیه وارد متن بشوند:

باری.

همۀ محله پشت در خانۀ امریکائی ها جمع شده بودیم و فریاد می زدیم:

- تارزان مال ماست! تارزان مال ماست!

بساطی به راه افتاده بود، نگفتنی!

اما امریکائی ها، انگار نه انگار! هیچ عین خیالشان هم نبود. ناچار، جماعت، هردود کشان به طرف کلانتری ریسه شد. همۀ اهل محله ریختیم تو کلانتری، و از این که بیگانه ها می خواهند تارزان ما را ببرند عارض شدیم... کلانتر محل هم که قضیه را شنید، رگ غیرتش جنبید، عرق ملیتش به جوش آمد و گفت:

- هان. زود. زود یه عرضحال بنویسین. جریانو توش شرح بدین و همه امضا کنین که تارزان مال شماس. یال لاه!

عرضحال، با دقت زیاد و اظهار نظرهای جور به جور و اصلاحات وسواس آمیز، نوشته شد!

غیر از آن، خلاصه اش این بود که «نه خیر، ممکن نیست. ما تارزان خودمان را نخواهیم داد!»

کار، دم به دم بالا می گرفت و تنور، لحظه به لحظه گرم تر می شد.

وسط همین جنب و جوش ها و بیا و بروها بود که، امریکائی ها اسباب و اثاثۀ زیادی شان را فروختند. خانه را تحویل صاحبش دادند و چمدان هایشان را برداشتند تا راه بیفتند که از کلانتری رسیدیم و راهشان را بستیم! چون که دیدیم تارزان را هم توی اتومبیل گذاشته اند که ببرند فرودگاه، بگذارند توی طیاره، و به طرف امریکا پرواز کنند.

امریکائی که دید راهش را بسته ایم و نمی گذاریم برود، گفت:

- پنجاه دلار می دم، این سگو به من بفروشین.

ازاین حرف، اعصاب مردم بیش از پیش تحریک شد، موج خشم یکسره بالا گرفت.

جماعت با هم گفتند:

- اش ته باااااه کردی ی ی ی ین!

و بعدش هم، شعار ها شروع شد:

- پنجاه دلار که سهله، اگه صد دلار، هزار دلار، اگه همۀ پول عالمو بدی، محاله که ما تارزانمونو برفوشیم!

مگه صاحاب نداره که میخوای ببریش؟

تارزان متعلق به مردم مال تپه س!

اهالی مال تپه، تارزان را دوست دارن!

انگار خود تارزان هم طفلک با آن نگاه های عجیبش که به ما می کرد، داشت التماس کنان می گفت:

- ترو خدا! تروخدا! منو از دست امریکائی ها نجات بدین!... ترو خدا نذارین منو ببرن!

مردها فریاد می زدند....

بچه ها و زن ها، های های گریه می کردند...

مأمور پلیس، به یارو امریکائیه گفت: مستر! سگو پیادش کن... نمی تونین ببرینش.

- واسه چی؟

- واسه این که صاحاب داره!

به کمک پلیس، تارزانمان را از امریکائی ها پس گرفتیم.

اتومبیل حرکت کرد و چشم آن هائی که سوارش بودند، همین طور دنبال تارزان بود و بود، تا بکلی از نظر دور شدند...

حالا دیگر تارزان مال ماست.

ده روز نگذشت که تارزان، دوباره به همت بچه ها و اهالی محل به صورت اولش درآمد و بار دیگر درست و حسابی سگ محلۀ خودمان شد.

بچه ها صبح تا شب سنگ بارانش می کنند، میخ به جاهائیش فرو می برند، و دوترکه سوارش می شوند.

دیشب که داشتم به خانه برمی گشتم، دیدم بچه ها او را چهار دست و پائی به درختی بسته اند، و هرکدام چاقو، گزلیک آشپزخانه، حلبی قوطی کنسرو و یا چیزهائی نظیر این ها به دست دارند و «آماده اند».

از جواب هائی که دادند، معلوم شد که روز گذشته، معلم مدرسه شان، برای نشان دادن «طرز کار قلب» یک قورباغه را سر کلاس تشریح کرده است!

عیب ندارد.

نه، هیچ عیبی ندارد.

تارزان، مال محلۀ مال تپه است.

هرچند روز یکبار، یک زخم تازه پیدا می کند. مدتی باآن به سر می برد و بعد، کم کم خوب می شود و باز... روز از نو، روزی از نو!

اما... درهرحال، تارزان مال محلۀ مال تپه است!

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 28 آبان 1340
  • تاریخ: جمعه 18 بهمن 1398 - 10:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2732

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 152
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23065758