Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سکوت - قسمت دوم

سکوت - قسمت دوم

نوشته: لئونید آندره یف
ترجمه: کاظم انصاری

پس از تدفین ورا در آن خانۀ کوچک سکوت حکمفرما شد. آرامی نبود، زیرا آرامی فقط فقدان صداست. سکوت بود، بنظر میرسید که ساکنان این خانه میتوانند مهر از لب بردارند و سخن بگویند اما نمیخواهند. هنگامیکه ایگناتی باطاق همسرش میآمد و با نگاه وی که بقدری سنگین بود که گوئی تمام هوا بسرب مبدل گشته و برسر و سینه فشار میآورد مصادف میشد، هنگامیکه تنها دخترش را که صدای او در آن نقش بسته بود و کتابها و تصویر بزرگ رنگی او را که با خود از پطرزبورگ آورده بود مینگریست دربارۀ سکوت این خانه کوچک میاندیشید. ایگناتی هنگام تماشای تصویر دخترش نظم و ترتیب معینی را رعایت میکرد: اول بگونه های براق تصویر مینگریست و خراشی را که پس از خودکشی روی گونۀ ورا بود و سبب آنرا نمیدانست در خاطر خود مجسم میساخت و هر بار دربارۀ علل این خراش میاندیشید و بخود میگفت: اگر این خراش اثر چرخهای قطار بود بی شک تمام سر خرد و متلاشی میشد اما سر بیجان ورا به هیچ وجه آسیب ندیده بود.

شاید هنگام حمل جسد پای کسی بصورت وی اعصابت کرده و یا بی اراده با ناخن مجروح شده بود؟

اما تفکر بسیار دربارۀ جزئیات مرگ ورا وحشت افزا بود و ایگناتی به تماشای چشمهای تصویر میپرداخت. این چشمهای سیاه و زیبا بود، مژگانهای بلند سایه ای بزیر افکنده بود و سپیدی چشم برنگ روشن خیره کننده ای جلوه داشت چنانکه گوئی مردمک چشم در قاب سیاهی جای گرفته است، هنرمند ناشناس و با استعداد حالت عجیبی به چشمها داده بود، پنداشتی میان چشمها و آنچه چشمها بدان مینگریست پردۀ ظریف و شفافی قرار داشت و این پرده تا حدی بسر پوش چوبی سیاه صیقلی پیانو که به واسطۀ قشر نازک و نامحسوس غبار تابستانی از برق و درخشندگی افتاده بود شباهت داشت. ایگناتی تصویر را بهر وضعی قرار میداد چشمهای ورا دنبالش بود اما سخن نمیگفت. این سکوت بقدری آشکار بود که قابل شنیدن جلوه میکرد.

رفته رفته ایگناتی میپنداشت که سکوت را میشنود.

ایگناتی هربامداد پس از دعای صبحگاهی باطاق پذیرائی میرفت، به قفس خالی و اثاثۀ آشنای اطاق مینگریست، برصندلی راحت می نشست، چشم می بست و گوش میداد که چگونه خانه در سکوت و خاموشی فرو رفته است. این سکوت عجیب و شگفت انگیز بود. قفس بنحو رقت بار و آرام خاموش بود و در این خاموشی اشگ و اندوه و خنده و شادمانی دوران گذشته ومرده احساس میشد. سکوت همسرش که دیوارها آنرا ملایم میساخت چون سرب سنگین و مصرانه و دهشتناک بود، آنچنان وحشتناک بود که ایگناتی در گرمترین ایام احساس سرما میکرد. سکوت دخترش گور سرد و ابدی و چون مرگ مرموز بود. گوئی این سکوت از وجود خویش رنج میبرد و میخواست مشتاقانه بزبان آید اما قدرتی قاهر و خرف چون قدرت ماشین وی را از حرکت باز میداشت و چون تار فلزی نازکی مرتعش میشد و آهنگی آرام و بیمزه و رقت انگیز از آن برمیخاست. ایگناتی با ترس و شادمانی میخواست آهنگ لرزان این ارتعاش را بگیرد، دستها را روی سینۀ صندلی تکیه میداد و سر را پیش میبرد و در انتظار بود که چه وقت صدا به وی میرسد. اما صدا پیش از آنکه به وی برسد قطع میشد و به خاموشی میگرائید.

ایگناتی خشمناک میگفت:

- پروردگارا!

و از صندلی راحت برمیخاست. هنوز قامتش بلند و راست بود.

از پنجره میدان را که غرق در نور آفتاب بود با سنگهای هموار و گرد فرش شده بود میدید و به دیوار دراز سنگی انبار مقابل خویش خیره میشد، در گوشۀ میدان درشکه ای چون مجسمۀ گلین ایستاده بود. هیچکس نمیفهمید که چرا این درشکه در آنجا که ساعتها رهگذری نمی گذشت ایستاده است.

ایگناتی در بیرون خانه هنگام اجرای مراسم مذهبی ناگریز با کسانیکه به کلیسا میآمدند سخن میگفت و گاهگاه با آشنایان خود در موقع بازی پرفرانس حرف میزد اما چون بخانه برمیگشت چنین می پنداشت که تمام روز را خاموش بوده است. این پندار بدین سبب در وی پدید آمده بود که نمیخواست با کسی دربارۀ آن موضوع اصلی و مهم آن شب در اندیشۀ آن بود سخنی بگوید. آن موضوع مهم و اصلی دانستن سبب مرگ ورا بود.

ایگناتی نمیخواست بفهمد که دیگر دانستن این موضوع ممکن نیست و تصور میکرد که هنوز میتوان از آن آگاه شد.

در این اوقات ایگناتی تمام شبها از بیخوابی رنج میبرد و هر شب آن لحظۀ نیمه شبی در نظرش مجسم میشد که او همسرش در کنار تختخواب ورا ایستاده بود و او میگفت: «دخترکم، بگو!»

اما هنگامیکه در خاطرات خود باین کلمه میرسید ناگهان صحنه تغییر میکرد و آنچنانکه بود در نظرش مجسم نمیشد، چشمهای بسته اش که در تاریکی خود تصویر صحنۀ جاندار و روشن آنشب را نگهداشته بود میدید که چگونه ورا در بستر خود می نشیند و تبسم میکند و سخن میگوید... اما چه میگوید؟ آهنگ این کلمات ورا که گشایندۀ تمام معما بود چنان نزدیک جلوه میکرد که گوئی اگر سر را پیش آرد آنرا میشنود لیکن درعین حال این صدا آنقدر دور بود که امید شنیدن آن نمیرفت. در اینحال ایگناتی از بستر برمیخاست و دستهای بهم بسته اش را به جلو دراز میکرد و با حرکتی فریاد میکشید:

- ورا!

جوابش سکوت بود.

یک هفته گذشت. شبی ایگناتی باطاق اولگا استپانوا رفت و بربالین وی نشست و در حالیکه از نگاه خیره و سنگین وی احتراز میکرد گفت:

- مادر! میخواهم دربارۀ ورا حرف بزنم. میشنوی؟

چشمهای همسرش همچنان خاموش بود ولی ایگناتی با آهنگی آمرانه و خشن، چنانکه معمولاً با اعتراف کنندگان به گناه در کلیسا حرف میزد، گفت:

- میدانم که تو تصور میکنی که من مسبب مرگ ورا بوده ام اما درست بیندیش و بگو که آیا من کمتر از تو او را دوست داشته ام؟ قضاوت تو عجیب است... من در کار او سختگیر بودم اما مگر این سخت گیری مانع انجام دلخواه وی بود؟ من لیاقت و شایستگی پدری را از دست دادم و آنگاه که از نفرین من نترسید و به آنجا..... رفت مطیعانه موافقت کردم. اما تو – مگر تو برای نگهداشتن او گریه و تضرع و التماس نکردی و تا هنگامی که من فرمان سکوت ندادم دست از گریه و زاری برنداشتی؟ مگر تقصیر ازمنست که او چنین بی رحم و سنگ دل بود؟ مگر من او را به خدا و عشق و تواضع آشنا نساختم؟

در این هنگام ایگناتی شتابان به چشم همسرش نگریست ولی باز روی بجانب دیگر کرده و گفت:

= وقتی او نمیخواست غم و اندوه خود را فاش سازد از دست من چه کاری ساخته بود؟ امر کنم؟ خواهش کنم؟ خواهش کردم. شاید تو معتقد بودی که باید به پای دخترم بیفتم و چون زن زاری کنم؟ درسر.... من از کجا میدانم که او چه اندیشه ای درسر داست. دختر بی رحم و سنگ دل!

پس ایگناتی مشتش را به زانوی خود زد و گفت:

- میدانی چیست؟ او ذره ای عشق و محبت در دل نداشت! از من بگذریم... من... ظالم هستم... اما آیا او تو را دوست داشت؟ تو را که میگریستی... خود را خوار و خفیف مینمودی دوست داشت؟

ایگناتی آرام خندید و بسخن ادامه داد:

- دوست داشت! و برای تسلی و دلداری تو اینگونه مردن را انتخاب کرد. مرگی بیرحمانه و حقیر. در میان خاک و خاشاک مرد... چون سگی که با پابپوزه اش میزنند.

آهنگ صدای ایگناتی آرام و گرفته بود.

- من شرمنده و سرافکنده ام! از رفتن به خیابان شرم دارم! از ظاهر شدن در محراب کلیسا شرم دارم! از خدا شرم دارم. دختر بیرحم و نالایق! لعنت گور برتو باد....

در این موقع ایگناتی به همسرش نگریست اما او بیهوش بود. پس از چند ساعت بهوش آمد و چون هوش و حواس خود را باز یافت آثار سکوت در چشمش خوانده میشد و معلوم نبود که آنچه ایگناتی گفته بیاد دارد یا نه؟

درهمان شب که شبی مهتابی و تابستانی و هوا آرام و گرم بود ایگناتی از بستر برخاست و از بیم آنکه مبادا همسرش و پرستار وی صدای پای او را بشنوند پاورچین پاورچین باطاق ورا رفت. پنجرۀ اطاق ورا را از روز مرگ وی نگشوده بودند هوای اطاق خشک و گرم بود و بوی سوختگی آهن شیروانی از تابش خورشید به مشام میرسید. بوی ملایم پوسیدگی چوب و مبل و اشیاء دیگر اطاق دماغ را آزار میداد و معلوم بود که این اطاق چندی است متروک افتاده و کسی در آن سکنی ندارد.

اشعۀ ماهتاب چون حاشیۀ روشنی از پنجره برکف اطاق تابیده بود و نور تیره ای که از تخته های سفید منعکس میگشت گوشه های اطاق را روشن میساخت. تختخواب سفیدی با دو بالش بزرگ و کوچک و شفاف در وسط اطاق مشاهده میشد. ایگناتی پنجره را گشود و هوای تازه نزدیک رودخانه و بوی گرد و غبار و عطر گل درختان زیرفون چون سیل باطاق وارد شد. صدای آواز جمعی بزحمت بگوش میرسید. بیشک عده ای قایق رانی میکردند و آواز میخواندند. ایگناتی که سراپا سفید با پای برهنه چون شبحی آرام آرام گام برمیداشت بسوی تختخواب رفت، زانوها را خم کرد، صورتش را در بالش فرو برد و بالشها را همانجا که ورا صورت برآن میگذاشت در آغوش گرفت. مدتی بدین وضع ماند. آهنگ سرود قایق رانان بلند تر شد و سپس به خاموشی گرائید اما او هم چنان صورت در بالش فرو کرده داشت و گیسوان بلند و سیاهش روی شانه و تختخواب پراکنده بود.

ماه در آسمان جابجا شد، تاریکی اطاق را فرا گرفت، ایگناتی سربرداشت و با تمام نیروی عشق و محبتی که مدتها در دل نهفته داشت آهی کشیده و آهسته گفت:

- دختر، ورا! میدانی کلمۀ دختر چه مفهومی دارد؟ دخترکم، روح و دل من، جان پدر! پدر پیر و .... سالخورده ات دیگر ناتوان و فرتوت شده...

ایگناتی چنان بسخنان خود گوش میداد که گوئی نه او بلکه ورا باین سخنان گوش میدهد.

شانه های ایگناتی میلرزید، تمام پیکر سنگینش مرتعش شده بود. رفته رفته آرام گرفت و چون کسی که با کودکی سخن میگوید با آهنگی ظریف و آهسته گفت:

- پدر پیرت.. از تو میخواهد. نه، ورا جان! التماس میکند، میگرید. او هرگز نگریسته است. دخترکم! اندوه تو، رنج تو، اندوه و رنج منست. آری، اندوه من از غم تو بیشتر است.

ایگناتی سر را حرکت میداد و میگفت:

- ورا جان! بیشتر است. خوب، مردن برای من پیر مرد چه اهمیت دارد؟ اما تو... کاش میدانستی که چقدر ظریف و ناتوان و محجوبی! آیا بیاد داری چگونه روزی سوزنی بدست تو رفت و خون از آن بیرون جست و ترا گریان ساخت؟ دخترم! آخر تو مرا دوست میداری، میدانم بسیار دوست میداری. هر روز صبح دست مرا میبوسی. بگو، بگو! غم و اندوه نهانی تو چیست. تا من با همین دست ها... اندوه ترا خفه و نابود سازم. ورا! این دستها هنوز نیرومند است.

صدای ایگناتی میلرزید.

- بگو!

ناگهان چشمش را به دیوار دوخت و دستش را دراز کرد.

- بگو!

سکوت اطاق را فرا گرفته بود. از مسافت دور صدای سوت های مداوم و بریدۀ لوکوموتیو بگوش میرسید.

ایگناتی با دیدگان فراخ باطراف مینگریست، گوئی در برابرش شبح وحشتناک جسد زشت و متلاشی شده ای آهسته آهسته از جا برمیخیزد، بی اختیار و مضطرب دستش را با انگشتهای کشیده و از هم گشوده بطرف سر برد و عقب عقب به جانب در رفت و آهسته و بریده گفت:

- بگو!

اما جز سکوت مطلق جوابی نشنید...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سکوت - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 28 آبان 1340
  • تاریخ: دوشنبه 14 بهمن 1398 - 08:09
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1873

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 438
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23118795