Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سکوت - قسمت آخر

سکوت - قسمت آخر

نوشته:لئونید آندره یف
ترجمه: کاظم انصاری

ایگناتی فردای آنروز پس از اجرای مراسم دعای صبحگاه بگورستان رفت. اولین مرتبه بود که بر سر مزار دخترش میرفت گورستان گرم و خلوت و آرام بود، گوئی روز گرم و سوزان به شب روشن مبدل گشته است. ایگناتی همچنان برحسب عادت راست ایستاده عبوس باطراف مینگریست و با خود میگفت که هنوز قوای من مانند پیش باقیست. ضعف شدید پای خود را که بتازگی بر او عارض شده بود احساس نمیکرد و به سپید شدن ریش دراز خویش که  گوئی از سرمای وحشتناکی بدین صورت درآمده توجه نداشت. راه گورستان از میان خیابانی طویل و مستقیم میگذشت که شیب ملایمی داشت. درآخر این خیابان قوس سیاه گورستان چون دهانی که با دندانه های براق و سپید محصور باشد جلوه میکرد.

مزار ورا در آخر گورستان بود و راهی باریک و مستور از شن بدان منتهی میشد. ایگناتی مدتی در راههای باریک که چون خطوط شکسته پیچ وا پیچ بود از میان مزارهای سبز و از یاد رفته میگذشت و گور دخترش را جستجو میکرد. ستونهای یادبود بعضی از گورها کج شده و از کهنگی برنگ سبز درآمده بود و نرده های فرو ریخته و سنگهای بزرگی که در زمین فرو رفته بود گوئی بالجاجت و خشم پیرانه قبور را در بغل گرفته میفشرد. مزار ورا در کنار یکی از این سنگها قرار داشت و با علفهای تازه زرد شده مستور بود اما اطراف گور ورا از سبزه پوشیده شده و پیچک و افرا یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. بوتۀ درهم فندق وحشی شاخه های نرم خود را با برگهای پف کرده و زمزمه گر روی مزار کشیده بود. ایگناتی روی گور مجاور نشست و نفسی تازه کرده و به اطراف نگریست و به آسمان صاف و بیکران که قرص آتشین و ملتهب خورشید برفراز آن قرار داشت نظر افکند. در اینحال گوئی از سکوت عمیق و خاموشی خرد کننده ای که هنگام آرامش هوا و سکون برگهای زرد مرده در گورستان حکمفرماست آگاه شد اما باز پنداشت که این خاموشی نیست بلکه سکوتی است که عمداً بوجود آمده. این سکوت تمام فضای گورستان را فرا گرفته بدیوارهای آجری آن میرسید و با همان تراکم و سنگینی از فراز گورستان میگذشت و شهر را فرا میگرفت. چنین مینمود که پایان این سکوت همان چشمهای خاکستری همسر اوست که مصرانه و لجوجانه از سخن گفتن پرهیز دارد.

ایگناتی شانه های سرد خود را درهم فشرد و چشمها را فرو انداخته به مزار ورا نگریست. مدتی به ساقه های کوتاه و زرد علفها که از جائی در دشت کنده شده و هنوز با این زمین بیگانه خو نگرفته و درهم نیامیخته بود نظر کرد. نمیخواست تصور کند که در آنجا، زیر این علفها، بفاصلۀ چند گز ورا خفته و بخواب ابد فرو رفته است. این نزدیکی قابل فهم و درک نبود اما روح را با آشفتگی و اضطراب عجیبی دچار میساخت. آری، آنکس که ایگناتی وی را تا ابد در اعماق تاریکی بیکران ناپدید میدانست در اینجا، در کنارش خفته بود.... و درک این حقیقت که با وجود این نزدیکی او وجود ندارد و هرگز هم دیگر وجود نخواهد داشت بسیار دشوار بنظر میرسید. ایگناتی میپداشت که اگر کلمه ای را که برزبان دارد بگوید یا حرکتی کند ورا از گور بیرون خواهد آمد و باز مانند گذشته رعنا و زیبا خواهد شد و نه تنها ورا سر از خاک برمیدارد بلکه تمام مردگان که با این سکوت سرد و عمیق و پیروزمند خفته اند و بدین درجه قابل احساس و قابل درکند یکباره از گور برمیخیزند.

ایگناتی کلاه سیاهش را که لبۀ پهن داشت از سر گرفت و گسیوان را مرتب کرد و آهسته گفت:

- ورا!

از این اندیشه که ممکن است بیگانه ای صدایش را شنیده باشد مضطرب شد و پا برسنگ مزار گذاشت و از فراز صلیبها باطراف نگریست و چون کسی را در آن حوالی ندید با آهنگی رساتر گفت:

- ورا!

این همان آهنگ خشک و آمرانۀ پیشین ایگناتی بود اما شگفت این جا بود که این آهنگ آمرانه که با این شدت در فضا طنین انداخت بی جواب ماند.

- ورا!

آهنگ صدای ایگناتی رسا و تحکم آمیز بود و چون طنین آن خاموش شد چنین پنداشت که گوئی از زیر زمین جواب آرام و نا آشکاری برخاست. ایگناتی بار دیگر بگرد خویش نگریست و گیسوی خود را از روی گوش بکنار زد و گوشش را روی علفهای سخت و تیغ دار گذاشت و فریاد زد:

- ورا، بگو!

ایگناتی ناگهان وحشتزده دریافت که گوئی جریان سردی بگوشش رفت و مغزش را منجمد ساخت. تصور میکرد که این وراست که سخن میگوید، هنوز با همان سکوت ممتد سخن میگوید. لیکن سکوت پیوسته اضطراب انگیزتر و موحش تر میشد و چون ایگناتی با کوشش بسیار صورت خود را که چون مردگان پریده رنگ بود از زمین برداشت پنداشت که هوا مرتعش است و از انعکاس سکوت میلرزد، گوئی در این دریای مهیب طوفانی برخاست. سکوت داشت خفه اش میکرد و چون امواج سرد و منجمد کننده از فراز سرش میگذشت و گیسوانش را میلرزاند و چون به سینه اش که در زیر ضربات آن مینالید میخورد خرد و متلاشی میشد، ایگناتی سرا پا لرزان بی اختیار و عجولانه بهر طرف نگریست و آرام ازجا برخاست و با کوشش طولانی و رنج آور خواست پشتش را راست کند و به پیکر لرزانش حالت غرور آمیز بدهد. سرانجام بدین مقصود رسید.

با آرامش ساختگی خاک از زانوها سترده و کلاه برسر گذاشت و سه بار روی گور صلیب ساخت و با گامهای سنگین و موزون براه افتاد اما گورستان آشنا را باز نشناخت و راه را گم کرد.

پس با نیشخندی بخود گفت:

- راه را گم کردم.

و ناچار در سر انشعاب راههای باریک اندکی توقف کرد.

اما بیش از یک ثانیه تأمل نکرد و بی اختیار بجانب چپ پیچید، زیرا قدرت ایستادن و انتظار کشیدن نداشت، گوئی سکوت سردر پیش نهاده بود. سکوت از گورهای سبز برمیخاست و از صلیبهای خاکستری تراوش میکرد و چون نسیمی ملایم اما خفه کننده از تمام خلل و فرج زمین گورستان که دیگر جای بکری نداشت و از اجساد مردگان اشباع شده بود بیرون می جست. ایگناتی هرلحظه تند تر میرفت. مبهوت و حیرت زده در راههای باریک گرد خویش میچرخید و از فراز گورها می جست و به نرده ها اصابت میکرد و بی اختیار بوته های خاردار و سخت را بدست میگرفت. لباسش پاره پاره میشد. تنها در این اندیشه بود که از گورستان بیرون رود. ناچار مدتی بدینسوی و آنسوی شد و سرانجام با قامت بلند و غیرعادی خود در لبادۀ خویش که دامنش از باد گشوده و بسته میشد و گیسوان پریشان شده ساکت و خاموش بدویدن پرداخت. هرکس وی را با این هیکل عجیب و جست و خیز بیجا و حرکت بی اختیار دست مشاهده میکرد و چهرۀ دگرگون گشته و دیوانه وار وی را میدید و صدای بلند نفس را از دهان گشوده اش میشنید از وی بیش از مرده ای که از گور برخیزد میترسید و میگریخت.

ایگناتی شتابان و بی اختیار بجانب میدانی دوید که در انتهای آن کلیسای کوتاه گورستان نمایان بود. در شیستان کلیسا برنیمکتی کوتاه پیر مردی که ظاهراً زائر بود و از راه دور آمده بود چرت میزد و در کنارش دو پیرزن فقیر که خشمناک باهم مشاجره داشتند و بیکدیگر ناسزا میگفتند نشسته بودند.

ایگناتی هنگامی بخانه رسید که تاریکی فرا رسیده بود. در اطاق اولگا استپانوا چراغ میسوخت. ایگناتی همچنان با کلاه و جامۀ خاک آلوده و کثیف شتابان باطاق همسرش رفت و در برابر وی بزانو افتاد و زاری کنان گفت:

- مادر... اولیا... بمن رحم کن! نزدیک است دیوانه شوم.

بی اختیار سر به گوشۀ میز میزد و چون کسی که هرگز نگریسته است دردناک میگریست.

پس با اعتقاد و اطمینان باینکه هم اکنون معجزه ای بوقوع می پیوندد و در نتیجۀ آن همسرش لب بسخن میگشاید و بروی ترحم میکند سربرداشته گفت:

- عزیزم!

با تمام پیکر تنومندش بجانب همسرش خویش خم شد و چشمش بانگاه چشم خاکستری وی مصادف گشت. اما در آن چشمها اثری از خشم یا عطوفت نبود. شاید همسرش او را بخشوده یا بر وی ترحم آورده بود اما در چشمهای او از رحم و شفقت یا عفو و بخشایش نشانی دیده نمیشد.

آن چشمها گنگ خاموش بود.

و تمام خانه تاریک و تهی و خاموش بود.

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 28 آبان 1340
  • تاریخ: دوشنبه 14 بهمن 1398 - 09:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2173

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 433
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23118790