Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

سکوت - قسمت اول

سکوت - قسمت اول

نوشته: لئونید آندره یف
ترجمه: کاظم انصاری

در یکی از شبهای مهتابی ماه مه که بلبلان سرگرم نغمه سرائی بودند همسر ایگناتی (Ignaty) باطاق کار شوهرش رفت. آثار رنج و محنت برچهره اش نقش بسته بود. چراغ کوچک در دستش میلرزید. چون به نزدیک شوهر رسید شانۀ او را گرفت و گریان گفت:

- پدر، برویم پیش ورا!

ایگناتی بی آنکه سر برگرداند از بالای عینک زیرچشمی به همسرش نگریست و آنقدر به وی خیره شد که همسرش دست آزاد خود را حرکت داده و روی نیمکت کوتاهی نشست و گفت:

- راستی شما دو نفر... چقدر بی رحمید!

کلمۀ آخر را با تأکید خاصی ادا کرد و چهرۀ مهربان و گوشتالودش از حرکتی دردناک و ناگوار زشت و بدترکیب شد، گوئی میخواست با حرکت عضلات صورت نشان دهد که این مردم بی رحم آیا رسم چنین است و باید چنین باشد؟

آهنگ خشگ ایگناتی لرزان بود، گوئی صدا در گلویش می شکست.

اما ورا همچنان خاموش بود. ایگناتی با احتیاط بسیار بریش خود دست میکشید، گوئی بیم داشت که مبادا انگشتانش برخلاف اراده در میان تارهای مو گیر کند.

ایگناتی همچنان گفت:

- تو برخلاف میل من به پطرزبورگ رفتی. اما مگر من ترا به سبب این نافرمانی نفرین کردم؟ یا از دادن پول به تو مضایقه نمودم؟ راستی بگو بدانم که آیا من با تو مهربان نبودم؟ پس چرا خاموشی؟ به پطرزیورگ هم که رفتی؟

سخن که به اینجا رسید ایگناتی خاموش شد. شیئی سنگی بزرگ و وحشتناکی پر از مخاطرات مجهول و مردم بیگانه و بی اعتنا در نظرش مجسم گشت و در آنجا «ورای» خود را تنها و ناتوان دید، هم آنجا بود بود که او را به فساد و تباهی کشاندند. نفرتی پرکینه از این شهر وحشتناک و سیاه در دلش موج زد. سکوت دختر، سکوت لجوجانۀ او، ایگناتی را خشمگین ساخت.

ورا سکوت را شکست و با قیافۀ عبوس گفت:

- پطرزبورگ در اینجا دخالتی ندارد. منهم غم و غصه ای ندارم. بهتر است شما بروید بخوابید که از موقع خفتن گذشته است.

و با این سخن چشم برهم نهاد.

مادر ناله کنان گفت:

- ورا جان! دخترکم، راز دلت را بمن بگو!

ورا تند و ناشکیبا سخن مادر را بریده و گفت:

- آه، ماما!

ایگناتی برصندلی نشست و خنده را سرداده و با تمسخر پرسید:

- خوب، قربان! پس چیزی نیست؟

ورا از تختخواب برخاسته با لحن تندی گفت:

- پدر! تو میدانی که من مادرجان و ترا دوست میدارم. اما... خوب، اندکی خسته و افسرده ام. تمام اینها خواهد گذشت. راستی بهتر است شما بروید بخوابید. منهم میخواهم بخوابم. فردا یا وقتی دیگر باز گفتگو میکنیم.

به شنیدن این سخن ایگناتی چنان باشتاب ازجا برخاست که صندلی زیرپایش به دیوار خورد و دست همسرش را گرفته و گفت:

- برویم!

ایگناتی پوزخندی زده ازجا برخاست. کتابی که در دست داشت بست و عینکش را از چشم برداشته در قاب گذاشت و باندیشه رفت. ریش سیاه و پهن او که تارهای نقره فامی در میانش دیده میشد پیچش خوش نمائی داشت که هنگام تنفس عمیق آهسته بالا و پائین میرفت.

ایگناتی سکوت را شکسته و به همسرش گفت:

- خوب، برویم!

اولگا استپانوا Olga Stepanowa  شتابان ازجا برخاست و باشرم و تملق گفت:

- پدر! فقط او را ملامت نکن! میدانی که او چه...

ورا در بالا خانه منزل داشت، پلکان چوبی باریک زیر گامهای سنگین ایگناتی خم میشد و ناله میکرد. این مرد بلند قامت و وزین سر را خم کرده بود تا به سقف نخورد و چون دامن پیراهن سفید همسرش به چهرۀ وی میخورد ابرو درهم میکشید. ایگناتی میدانست که گفتگوی ایشان با ورا نتیجه ای نخواهد داشت.

ورا یکی از دستهای عریانش را به سوی چشمها برده پرسید:

- چه میخواهید؟

دست ورا روی لحاف سفید تابستانی قرار داشت و آنچنان سفید و شفاف و سرد بود که بزحمت از لحاف تشخیص داده میشد.

مادر شروع بسخن کرده و گفت:

- ورا جان...

اما گریه مجالش نداد و خاموش شد.

پدر درحالیکه از خشگی و سنگینی آهنگ گفتارش بکاهد گفت:

- ورا، ورا! بما بگو که چه دردی داری؟

ورا همچنان خاموش بود.

- ورا! مگر به من و مادرت اعتماد نداری؟ مگر ما تو را دوست نمیداریم؟ مگر از ما کسی بتو نزدیکتر هم هست؟ غم و رنج خود را به ما بگو به سخن من سالخورده و کارآزموده اعتماد کن و بدان که با گفت و شنود از غم و غصه خواهی رست! آنوقت ما هم از غم و اندوه خلاص میشویم. نگاه کن که مادر پیرت چقدر عذاب میکشد...

- ورا جان!

- حال من... تو تصور میکنی که حال من بهتر از اوست؟ مگر نمی بینی که غم و اندوهی چون خوره ترا میخورد... راستی این غم و اندوه چیست؟ من پدر تو هستم و از رنج و غم تو بیخبرم.

- ورا جان!

ایگناتی فریاد کشید:

- بتو میگویم برویم! اگر او خدا را فراموش کرده باشد دیگر ما... چه کاری از دست ما ساخته است؟

ایگناتی تقریباً با زور اولگا استپانوا را از اطاق بیرون کشید. هنگامیکه این دو از پله ها پائین میآمدند اولگا استپانوا پا را سست کرده و آهسته و کین توزانه گفت:

- او – او! کشیش، تو او را باین روز انداختی، این خلق و خوی را از تو به ارث برده. تو هم مسؤل هستی. آخ چقدر من بدبختم....

پس به گریه افتاد، چنان پی در پی پلک میزد که پلکان را نمیدید و پا را بی اختیار رها میکرد، گوئی زیرپایش پرتگاهی است که آرزو دارد در آن بیفتد.

از آنروز به بعد دیگر ایگناتی با دختر خود سخن نگفت اما ظاهراً دخترش متوجه بی التفاتی وی نبود. ورا مانند پیش گاهی در اطاق خود استراحت میکرد و زمانی قدم میزد. غالب اوقات با کف دست چشمش را میمالید، گوئی چشمش نا پاک شده است. همسر کشیش با آنکه مزاح و خنده را دوست میداشت در میان شوهر و دخترش که پیوسته خاموش بودند بیمناک و پریشان خاطر مینمود و نمیدانست چه بگوید و چه بکند.

ورا گاهگاه بگردش میرفت. یک هفته پس از آخرین گفتگو با پدر و مادر خویش هنگام عصر برحسب معمول از خانه بیرون رفت. اما دیگر او را زنده ندیدند، چه آنشب خود را روی ریل راه آهن انداخت و قطار پیکرش را دو نیم ساخت.

ایگناتی بدست خود ورا را به خاک سپرد. مادرش در کلیسا نبود، به شنیدن خبر مرگ ورا سکته کرد و پا و دست و زبانش از کار افتاد، بی حرکت در اطاقی نیمه تاریک افتاده بود، در کنارش زنگهای کلیسا صدا میکرد. میشنید که چگونه مردم از کلیسا بیرون میروند، چگونه سرود خوانان برابر خانۀ ایشان آواز مذهبی میخوانند، میخواست برسینه صلیب بکشد اما دستش بفرمانش نبود. میخواست بگوید: «ورا! خداحافظ» اما زبانش لخت و سنگین در دهان قرار داشت. چنان آرام مینمود که هرکس بوی مینگریست او را خفته یا در حال استراحت میپداشت. تنها چشمش باز بود.

در تشییع جنازۀ ورا انبوه بسیاری از آشنایان ایگناتی و بیگانگان به کلیسا آمده بودند، همه بر سرنوشت ورا که به چنین مرگی موحش در گذشته بود تأسف میخورند و میخواستند درجۀ غم و اندوه بی پایان ایگناتی را از سخنان و حرکات وی دریابند. مردم ایگناتی را به سبب کج خلقی و غرورش در مواقع اجرای مراسم مذهبی و نفرت وی از گناهکاران و نابخشودن ایشان دوست نمیداشتند و وی را که آزمندانه برای دریافت حق التعلیم بیشتر از اولیاء کودکانی که به مکتب کلیسا میرفتند از هر فرصت استفاده میکرد با خوشروئی استقبال نمیکردند و میخواستند او را رنجور و شکسته ببینند. مردم آرزو داشتند که ایگناتی به تقصیر خود در مرگ دخترش اعتراف کند و به عنوان پدری بی رحم و روحانی پلیدی که نتوانسته است پروردۀ گوشت و خون خود را از ارتکاب گناه باز دارد بحدت و شدت گناه خود معترف شود. همه کس با کنجکاوی به وی مینگریست. ایگناتی نگاه آنان را به پشت خود احساس میکرد و میکوشید تا پشت پهن و محکم خود را راست نگهدارد. او در اندیشۀ دختر مرده اش نبود بلکه در این باره میاندیشید که خویشتن را در نظر مردم خوار و خفیف نسازد.

کارزنوف (Karsenof) نجار که از ایگناتی پنج روبل بابت ساختن قابی طلب داشت بوی اشاره کرد و گفت:

- کشیش ملعون!

ایگناتی با قامتی راست و قدمهای محکم تا گورستان رفت و دخترش را بخاک سپرد بخانه بازگشت. اما در کنار اتاق همسرش پشتش اندکی خم شد. شاید سبب خمیدگی قامتش آن بود که غالب درهای خانه برای قامت بلند او کوتاه بود. ایگناتی که از روشنائی به اتاق وارد شد، با زحمت چهرۀ همسرش را تشخیص داد و چون با دقت بوی نگریست از آرامش و خشکی چشمش متحیر گشت. در چشم او آثار خشم و اندوه نبود. چشمش نیز چون زبانش لال بود و چون تمام اعضای پیکر فربه و ناتوانش که در تشک پر فرو رفته بود سنگین و خاموش مینمود.

ایگناتی پرسید:

- خوب، حالت چطور است؟

اما همسرش زبان نداشت که باو جواب دهد، چشمش نیز خاموش بود. ایگناتی دستش را برپیشانی او گذاشت. پیشانیش سرد و مرطوب بود و از تماس دست شوهر هیچ عکس العملی نشان نداد. و چون ایگناتی دست از پیشانی وی برداشت دو چشم گود افتادۀ خاکستری که به سبب فراخی مردمک سیاه مینود و نه از خشم و غضب و نه از غم و اندوهی حکایت میکرد خیره خیره بوی نگران شد.

ایگناتی از ترس و وحشت یخ کرده بود و گفت:

- خوب، من به اتاق خود میروم!

ایگناتی از اتاق پذیرائی گذشت. در آنجا همه چیز مانند پیش پاک و مرتب بود. صندلیها با پشتی بلند در روکشهای سفید چون مردگانی کفن شده جلوه میکرد. میان یکی از پنجره ها قفسی سیمی آویخته بود اما قفس خالی و در آن باز بود.

ایگناتی فریاد کشید:

- ناستاسیا!

ناگهان متوجه شد که آهنگ صدایش خشن است و متأثر شد که چرا بیهوده در روز دفن دخترش در این محیط آرام و خاموش فریاد کشیده است. پس آهسته تر گفت:

- ناستاسیا، قناری کجاست؟

آشپز که بینی اش از بسیاری گریه متورم و چون چغندر سرخ شده بود با خشونت جواب داد:

- معلوم است کجاست! آزاد شده!

ایگناتی ابروها را غضب آلود درهم کشید و گفت:

- چرا آزادش کردی؟

ناستاسیا به گریه افتاد و در حالیکه با گوشۀ روسری چیت خود چشمهایش را پاک میکرد در میان گریه گفت:

- روح... دخترکم مگر ممکن بود او را نگهداشت؟

ایگناتی که پنداشت قناری زرد و شادانی که همیشه با سر خمیده آواز میخواند حقیقة روح ورا بوده و اگر از قفس پرواز نکرده بود هرگز کسی نمیتوانست بگوید که ورا مرده است بیشتر خشمگین شد و با فریاد گفت:

- گمشو!

و چون ناستاسیا در بیرون رفتن سستی کرد بسخن افزود:

- زن زشت و پلید!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در سکوت - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 28 آبان 1340
  • تاریخ: یکشنبه 13 بهمن 1398 - 10:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2021

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 388
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23118745