Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت شانزدهم

قرعه برای مرگ - قسمت شانزدهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

این تصمیم تیماکوف بکلی همه را مأیوس کرد.

- شما حق ندارید...

- حالا دیگر بمن «شما» خطاب میکنی؟ چرا، حق دارم و عقیدۀ خود را تغییر میدهم.

تیماکوف سینه خود را خاراند، چند پشم از سینۀ خود کند و بریشه آنها خیره شد و گفت:

- دو راه حل بیشتر باقی نیست. یا رأای بگیریم یا تسلیم قضا و قدر شویم.

ویلکر فریاد زد:

- بسیار خوب رأی بگیریم، رأی بگیریم.

دفترچۀ خود را از جیب بیرون آورد، چند ورقه از لای آن کند:

- همه موافقید؟

دکتر برای اینکه کمی وقت بگذارند و بهتر فکر کند پرسید:

- درست نمی فهمم چه میخواهید بکنید.

ویلکر توضیح داد:

- به هریک، یک ورقۀ کاغذ میدهم و شما روی آن نام دو نفر را خواهید نوشت، هرکدام اکثریت داشتند به عنوان گروگان انتخاب شده و تسلیم کاوباخ خواهند شد، ما هفت نفریم اکثریت چهار رأی است.

او را روی کاغذ بنویسد، ویکتور و بریژیت از او طرفداری میکردند، از اینکه برای بریژیت هدیه گرانبهائی آورده بود بخود تبریک گفت، فرانسواز و دکتر هم اسم او را نخواهند نوشت، فقط از تیماکوف میترسید، آنهم اهمیت نداشت... اوراق را پخش کرد بعد خودش مدادی در دست گرفت، فکری کرد و نام دو نفر را روی کاغذ نوشت و گفت:

- با حروف چاپی بنویسید.

تیماکوف گفت:

- در هرحال کسی خط را نخواهد شناخت.

بعد در چشم ویلکر خیره شد، ویلکر ناراحت شد، دکتر مداد خود را بلند کرده و بفکر فرو رفته بود، مردد بود، بعد یک تصمیم ناگهانی گرفت نام دو نفر را روی کاغذ نوشت و آنرا تا کرد، فرانسواز متوجه شد که بریژیت بوی خیره شده است. آیا میخواست نام فرانسواز را روی کاغذ بنویسد؟ ویکتور بدون اینکه بخود تردید راه دهد نام دو نفر را روی کاغذ نوشته بود و از خود میپرسید این افراد که دور او را گرفته بودند براستی همان دوستانی هستند که سالهاست آنها را میشناسد؟ یا عده ای اجنبی و نا آشنا هستند؟ ویکتور از آنها متنفر نبود، کینۀ آنان را بدل نداشت، فقط از آنچه میدید و میشنید و دقیقه به دقیقه کشف میکرد مات و مبهوت بود، گیج شده بود، باور نکردنی بود، زیرلب نام دوستان خود را تکرار میکرد: ویلکر.. پییر... تیماکوف.. تمام این اسامی دوستانه و آشنا در گوشش طنین میافکند، ولی چشمانش این قیافه های درنده این چهره های بیگانه را میدید: هرگز ویلکر را اینقدر پیر و فرتوت ندیده بود، هرگز ندیده بود چمباتمه بزند و توی گنجه بنشیند. هیچ وقت ندیده بود دکتر اینقدر عضبانی و ناراحت باشد مرتب با چنگال روی میز بکوبد، هیچ وقت تیماکوف را با حوله، یا برهنه ندیده بود... احساس میکرد که به تماشای یک فیلم بدی دعوت شده است، آیا دوستی فقط یک رنگ ظاهری است، نقابی است که اشخاص برچهرۀ خود مینهند و قیافۀ حقیقی خود را پشت آن پنهان میسازند؟ این فکر را از خود راند، بآن بشدت مبارزه کرد، بعد احساس کرد که در این جهان پهناور تنهاست! نه، نه، بدون گرمی دوستی، بدون لذت محبتی زندگی امکان ندارد، نمیتوانم بدون دوست زندگی کنم، ویکتور دوست داشت دوروبرش افراد زنده بلولند، احتیاج داشت موجوداتی که از گوشت و خون ساخته شده بودند در اطرافش باشند،  موجوداتی که حالش را بپرسند، غمش را بخورند، از اندوهش مغموم و از شادیش خرسند گردند، او را خوشبخت بخواهند، تمام توجهش را بطرف همسرش معطوف کرد: «همین یکی برای من کافی است!» ولی از او هم اطمینان نداشت.

- کاغذت را بده!

ویکتور کاغذ را بدست ویلکر داد و دست به سینه ایستاد، ویلکر مشغول قرائت اوراق شد:

- پییر و تیماکوف.

کاغذ را به همه نشان داد سپس آنرا توی یک بشقاب خالی گذاشت، کاغذ دوم را باز کرد:

- فرانسواز و دکتر. تیماکوف و ویکتور

سرفه ای کرد و ادامه داد:

- پییر و ویلکر.

وقتی اسم خود را دید یکبار دیگر کاغذ را خواند و سرانجام آنرا توی بشقاب گذاشت:

- بریژیت و پییر... نام پییر سه بار نوشته شده، ادامه میدهم، رأی پنجم را میخوانم: فرانسواز و ویکتور- بریژیت و دکتر

بعد مأیوسانه دستی تکان داد و گفت:

- متأسفانه اکثریت بدست نیامده، این آراء باطل است.

لبخندی مرموزی برلبان پییر نقش بست و گفت:

- خلاصه فقط یک رأی کم دارم تا به عنوان گروگان انتخاب شوم، بهر تقدیر از همه تشکر میکنم!

تیماکوف کبریتی روشن کرد و کاغذها را سوزاند، پییر ازجا برخاست و گفت:

- یک پیشنهاد دارم.

لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد:

- بریژیت و ویکتور باید به سالن بروند و منتظر من باشند...

بریژیت ازجا بلند شد، ویکتور هم از او پیروی کرد:

- منتظر من باشید.

زن و شوهر از اتاق بیرون رفتند، پییر بصدای پای آنها گوش میداد، بعد خودش هم بدنبال آنها براه افتاد، مثل اینکه میخواهد پشت سر آنها در را ببندد، دستگیرۀ در را گرفت و گفت:

- چون سه بار نام من روی ورقه های رأی نوشته شده بود مجبورم این کار را بکنم، در را پشت سر خود می بندم، اگر کسی بخواهد در را باز کند... آنوقت با خونسردی یک هفت تیر از جیب خود بیرون آورد، آنرا به همه نشان داد و گفت: روشن شدید؟... حالا از میان خودتان چهار نفر، دو گروگان را تعیین کنید!

آنگاه در را بست و با کلید قفل کرد، ویلکر بطرف در پرید و فریاد زد:

- اینکار صحیح نیست، تو حق نداری با ما به این طرز رفتار کنی، حالا ما فقط چهار نفریم... در را باز کن!...

کار پییر بقدری غیرمترقبه بود که سه نفر دیگر بکلی گیج و مبهوت برجا مانده بودند، فقط ویلکر فی الفور عکس العمل از خود نشان داده بود، ویلکر مشغول مشت زدن بدر شد:

- در را باز کن...

جوابی از سالن نیامد.

- بخدا اسم تو را روی ورقه ننوشته بودم، در را باز کن...

تیماکوف گفت: بیخود اصرار نکن در را باز نخواهد کرد.

ویلکر با خشم به آنها نگریست و گفت:

- شما متوجه وخامت وضع نیستید، همین الان است که کاوباخ برای بردن گروگانها بیاید.

دکتر آهی کشید و گفت:

- زنم مریض است، نمیخواستم از خانه بیرون بیایم... شما اصرار کردید، مرا مجبور کردید اینجا بیایم...

ویلکر گفت: منهم میل نداشتم بیایم، کاش رفته بودم سینما...

دوباره مشت به در کوفت:

- بریژیت، عزیزم، در را باز کن..

خواست بزور در را باز کند، فرانسواز گفت:

- من با آنها صحبت میکنم، قانعشان میکنم....

بعد به ویلکر گفت بجای خود برگردد، آنوقت با صدائی محکم گفت:

- پییر در را باز کن.

صدائی در سالن بلند نشد:

- تو حق نداری مرا تنها بگذاری، منهم مثل تو از جنگ صدمه دیده ام، خودت میدانی...

ویلکر خندۀ تلخی کرد و گفت:

- خوب، راحت شدیم، اینهم رفت و حالا ماندیم سه نفر...

فرانسواز ادامه داد:

- منهم میل ندارم گروگان باشم...

تیماکوف ابروان را درهم کشید، آیا این فرانسواز بود که حرف میزند؟ او هم دست از آبرو و حیثیت خود شسته بود؟ عزت نفس خود را از دست داده بود؟

- پییر، گوش میکنی؟... تو حق نداری مرا تنها بگذاری...

بالاخره پییر به صدا درآمد و گفت:

- بسیار خوب، در را باز میکنم، ولی فقط تو تنها باید داخل سالن بشوی!

پییر لای در را باز کرد، طپانچه را محکم در دست گرفته بود، فرانسواز وارد سالن شد.

ویلکر سکوت را شکست و به تیماکوف گفت:

- من هنوز جوانم، آنطور که تو فکر میکنی پیر و خرفت نشده ام، ...

یک مرتبه متوجه شد که سخنانش نامربوط و بیجاست ولی اهمیت نداشت، میخواست نتیجه ای بگیرد، هدفی داشت.

تیماکوف پاسخ داد:

- مطمئناً راست میگوئی.

- من کاملاً قدرت جسمانی خود را حفظ کرده ام، باور کن، درست است که شصت و پنج سال از عمرم گذشته ولی هنوز از کار نیفتاده ام.

تیماکوف مجدداً بی اراده گفت:

- باور میکنم، چه مانعی دارد؟

ویلکر گفت: به علاوه دکتر گفته مرا تصدیق خواهد کرد، دکتر، اینطور نیست؟

دکتر با بی صبری دست خود را تکان داد. ویلکر ادامه داد:

- خیال میکنی از این قرصها و داوها که بعضی از مردم میخورند منهم استفاده میکنم، نه، تمام قوای خود را حفظ کرده ام، هنوز نیروی جوانی در بدن دارم.

تیماکوف ناگهان پرسید:

- خوب از همۀ این حرفها چه نتیجه ای میخواهی بگیری؟

ویلکر ناراحت نشد و گفت:

- هیچ، فقط میخواستم اینها را بدانی، همین.

آیا ویلکر دیوانه شده بود؟ تیماکوف گفت:

- خیال میکنی حالا وقت این مزخرفات است؟ نیروی جوانی تو به من چه مربوط است؟ تمام این حرفها برای من کوچکترین اهمیتی ندارد...

ویلکر خاموش ماند و نگاهی تند بطرف او انداخت. راستی برای چه این صحبتها را کرده بود؟... خودش هم نمیدانست.

- کاری که با ما کردند خوب نبود...

دکتر حرفش را تمام نکرد، در سالن باز شد و فرانسواز در حالیکه طپانچه در دست داشت بیرون آمد، پشت سر او پییر، ویکتور و بریژیت وارد ناهار خوری شدند.

- ما همه حق زندگی داریم.

میخواست چیز دیگری بحرف خود اضافه کند ولی منصرف شد، طپانچه را از پنجره به کوچه انداخت و گفت:

- همگی بنشینید.

دوباره هفت نفر دور میز جمع شدند. ویکتور جرأت نداشت به دوستانش نگاه کند. بریژیت اخم کرده بود، پییر عرق میریخت. . .

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3852
  • بازدید دیروز: 3735
  • بازدید کل: 23958607