Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت آخر

قرعه برای مرگ - قسمت آخر

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

نزدیک نیمه شب بود. هوا گرفته بود. گاه گاه برق آسمان را میشکافت. روشنائی چراغ ناهارخوری کم شده بود، سوسو میزد. یک ته سیگار دود غلیظ و بد بوئی در فضای اتاق پخش میکرد. غذاها در بشقابها نیمه تمام مانده بود. خمیر نان تکه تکه روی سفره افتاده بود. از بس تکه های خمیر را در میان انگشتان با عصبانیت مالیده بودند سیاه شده بود. بوی باقی ماندۀ غذا فضا را اشباع کرده بود. همه اعصابشان ناراحت بود، این انتظار طولانی اعصابشان را تحریک میکرد و کسی جرأت نداشت حرف بزند. ناگهان چند تیر در کوچه شلیک شد و پشت سر آن باز سکوت همه جا را فرا گرفت. چند دقیقه بعد صدای پا از روی سنگ فرش کوچه، سنگین و محکم، در فضا پیچید. صدای پاها نزدیک شد و ناگهان در راهرو قطع شد.

صدای کاوباخ، نامفهوم و دور، مثل پزشکی که در راهرو بیمارستان مشغول صحبت با خویشاوندان بیمار باشد، بگوش رسید. متعاقب آن صدای محکم پاشنۀ چکمه ها بلند شد و باز همه جا را سکوت فرا گرفت.

ناگهان در راهرو باز شد و کاوباخ ظاهر گردید. با ذره بین گونۀ خود را خاراند. پلک چشمان خود را برهم نهاد...

فرانسواز احساس کرد که افسر آلمانی بوی نگاه میکند، به چشمان او خیره شد، اشک در چشمانش حلقه زد. درست همان حالتی را در خود احساس میکرد که در لحظاتی که بوی اطلاع داده بودند شوهرش در جبهه کشته شده، بوی دست داده بود. خواهر شوهرش را میدید که خبر مرگ برادرش را برای او آورده است، تمام منظره، حتی یک یک مبلهای سالن در نظرش مجسم میشد.

یک یک کلماتی را که از دهان خواهر شوهرش بیرون میآمد دوباره میشنید. در آن لحظه گریه نکرده بود، برعکس یک خشم بی انتها سراسر وجودش را آتش زده بود و اعصابش را کرخ کرده بود، اکنون برای اولین بار پس از دو سال دوباره خاطره را در ضمیر خویش زنده میکرد. این خاطره برای فرانسواز مثل یک داروی مسکن بود آنرا در گوشه قلبش پنهان کرده بود و اکنون از این دارو برای فرو نشاندن درد خود استفاده میکرد. حالا فرصتی بدست آورده بود تا این دارو را بکار برد. پرده از پیش چشمش کنار رفت و دیگر باره کاوباخ را دید، نفس عمیقی کشید. برای مواجهه با هر خطری آماده بود.

دکتر دوباره مشغول بازی کردن با چنگال شده بود. میدانست که کاوباخ با دقت بوی مینگرد. سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند، بگذارد:«این لحظات دردناک» سپری شود، چند بار چشمان خود را به حد اعلا گشود، به همسرش اندیشید. موجی از خون مغزش را غرق کرد. میخواست حرف بزند. به اینها بگوید که بزنش خبر بدهند، همسرش را تسلی دهند، ولی این کابوس دردناک وحشت انگیز زبانش را بند آورده بود. به چنگالی که هر لحظه محکم تر بروی زمین میکوفت مینگریست، دیگر قادر نبود رشتۀ گسیختۀ افکار خود را بهم پیوند دهد...

پییر درحالیکه بغض گلویش را میفشرد، اثر نگاه کاوباخ را بروی تمام بدن خود احساس میکرد. علی رغم میل خود، دستش را بر روی سینه نهاد تا نشانهای افتخار خویش را از نظر کاوباخ پنهان دارد. حالا اینجا، پس از این همه فذاکاری بدون دفاع ضعیف و ناتوان افتاده بود. خودش دلش بخال خودش میسوخت، احساس کرد که اشک از چشمان کورش بروی دستهایش میریزد. قطره قطره، اشکهای گرم به پشت دستهایش میافتاد، سعی میکرد جلوی اشکهای خود را بگیرد ولی نمیتوانست. هرلحظه، نیش قطره اشک تازه ای را بر گونه های خود احساس میکرد و گونه هایش از زخم این نیش میسوخت...

ویلکر، در حالیکه تمام بدنش از شدت عرق خیس شده بود، احساس میکرد که الان به سکتۀ قلبی زندگی را وداع خواهد کرد. دزدکی نگاهی بطرف کاوباخ انداخت. میخواست باو ثابت کند که میترسد. که یک فرد انسانی با تمام ضعفها و نقصهای بشر است.... چکی را که برای فرانسواز نوشته بود در دست داشت. قصد داشت اگر کاوباخ او را انتخاب کند تقاضای یک ملاقات خصوصی از وی نموده و  چک را در دستش بگذارد و بگوید آنرا بصرف بیوه های سربازان آلمانی برساند و بعد یک چک دیگر به مبلغ خیلی بیشتر بخود کاوباخ بدهد... حاضر بود خانۀ ییلاقی خود را به گشتاپو ببخشد. حاضر بود به وطنش خیانت کند. میهن پرستان، آنهائی را که مخفیانه به مبارزه ادامه میدادند لو بدهد. برای آلمانیها جاسوسی کند...

بریژیت با گستاخی نگاه به نگاه کاوباخ دوخته بود. آیا جرأت خواهد کرد او را به عنوان گروگان ببرد؟ هرگز!...

ویکتور سر به زیر انداخته و به نوک کفشهای خود خیره شده بود. خیلی ناراحت بود، دست خود را روی شانۀ زنش نهاده بود، ثانیه ها را میشمرد...

تیماکوف با خیال راحت سیگار میکشید. موفق شده بود برتمام احساسات خود فایق آید و اکنون با یک سرور باطنی از آرامش خاطری که در نتیجۀ آن «زندگی درونی» بدست آورده بود لذت میبرد حتی به مردگان خود که دوستشان داشت نمی اندیشید. آنها را در این لحظه دردناک به کمک نمی طلبید. از آنها تسلی نمیخواست. به هیچ کس احتیاج نداشت. او از صمیم قلب میل داشت گروگان انتخاب شود. و همین جا جلوی در او را تیرباران کنند. نه حرفی میزد، نه تأسفی داشت. راحت میمرد. شاید چند دقیقه دیگر از عمرش باقی نمانده بود. اگر موفق میشد در ظرف این مدت آرامش خاطر و وارستگی خود را حفظ کند – و مطمئن بود که آنها را خواهد کرد – پاداش تمام زحمات خود را گرفته بود. ده سال در تنهائی، به تفکر و تعمق گذرانده بود، فقط بخاطر اینکه در چنین دقایقی آرام بماند. در بند خویشتن نباشد. بزحمتش میارزید قلبش در این لحظه طپش معمولی خود را داشت، ضربان آن کوچکترین تغییری نکرده بود، تند یا کند نشده بود. عرق نمیریخت. افکارش مغشوش نبود با لذت دود سیگار خود را فرو میداد. به مرگ نمیاندیشید. از این معما هراس نداشت. مرگ، آغاز زندگی نوینی است؟ پایان زندگی است؟ چه اهمیت دارد! بالاخره یک روز این معما کشف خواهد شد. این در بروی بشر گشوده خواهد شد. شاید چند ثانیه دیگر این معما را حل کند. تیماکوف بیاد نویسندگانی که آثارشان را دوست داشت افتاد. همه مرده بودند. نه، نه، من با مرگ خویشتن میخواهم از این دنیا بروم. مرگی در نهایت آرامش، بدون دغدغه، بدون تلخی و رنج... در حقیقت یک نوع خود کشی، بدون اینکه انسان مجبور باشد وسیلۀ آنرا بدست خود تهیه کند.. یک خود کشی پاک، تر و تمیز، قطعی. تیماکوف زنده است. تیماکوف دیگر زنده نیست. تمام شد، همین. مثل این بود که بالای سر همه در پرواز بود. مافوق همه بود. به همه شوخی کند.

کاوباخ با سرفه کوچکی سینۀ خود را صاف کرد، ذره بین را روی پیانو نهاد، قدش را راست کرد، مثل اینکه خشک شده بود، عضلات کوچک صورت لاغرش نمایان شده بود. نگاهش دور و مبهم بود. مثل اینکه خودش حرف نمیزند. صدای زننده اش، مثل چاقو گلویش را میخراشید. باتأنی گفت:

- آقایان، خانمها، همگی آزادید!

آنوقت قبل از اینکه بیرون رود افزود:

- مجرمین حقیقی را دستگیر کردیم.

همه مثل مجسمه خشک شده بودند، به همین جهت نتوانستند فوراً از خود عکس العملی نشان دهند. صدای پای کاوباخ که دور میشد بگوش آنها رسید. دستورهائی را که به سربازان میداد شنیدند، صدای موتور کامیونها که در دل شب دور میشد در گوششان طنین افکند.

بریژیت ازجا برخاست و از پنجره به بیرون نگریست:

- دیگر کسی بیرون نیست، همه رفته اند.

دکتر چنگال را روی میز نهاد و گفت:

- میخواهم به زنم تلفن کنم.

ویلکر با دستمال سفره صورت خود را خشک کرد و مشغول بستن تکمه های لباسش شد. بعد کرواتش را مرتب کرد. پییر، با قدمهای نامطمئنی بطرف حمام  رفت. فرانسواز و ویکتور از جا تکان نخوردند. تیماکوف خاکستر سیگار خود را در جا سیگاری ریخت. دکتر تلفن را که قطع شده بود دوباره وصل کرد و نمرۀ منزل خود را گرفت.

- توئی؟... دیر است، میدانم... چیز مهمی نیست بعد برایت تعریف خواهم کرد...

گوشی را برجای خود نهاد. ویلکر شمارۀ منزل خود را گرفت و وقتی زنش پای تلفن آمد در گوشی گفت:

- اگر بدانی چه بلائی سرمان آمد!... گوش کن...

مفصلاً جریان را برای همسر خود تعریف کرد وقتی صحبتش تمام شد سر خود را بطرف بریژیت کرد و گفت: همسرم میپرسد النگو را پسندیده ای یا نه... فردا به دیدنت خواهد آمد...

گوشی را سرجای خود نهاد و عرق پیشانی خود را پاک کرد و گفت:

- عجب شبی!... عجب شبی!...

هنوز حواسش جمع نشده بود. هنوز چکی را که برای فرانسواز نوشته بود در دست داشت.

ویکتور گفت:

- شب کثیفی بود!

ویلکر گفت: اصل مطلب این است که همه صحیح و سالم هستیم، دکتر اینطور نیست؟

دکتر چشمان خود را گشود و گفت:

- تنها موضوع حائز اهمیت همین است و بس.

فرانسواز بفکر فرو رفته بود، پس از لحظه ای گفت:

- نمیدانم راستی کاوباخ میخواست دو نفر گروگان از میان ما ببرد یا فقط قصد شوخی با ما را داشت.

- مقصودت چیست؟

- هیچ، فقط این مطلب برای من مبهم مانده است.

ویلکر گفت: البته که میخواست دو نفر را ببرد... با این وحشی ها...

پییر وارد اتاق شد. صورت خود را شسته بود گفت:

- من میخواهم بخانه برگردم، کسی با من میآید؟

تیماکوف جواب داد:

- نه، هیچکس خیال ندارد با تو بیاید.

همه با ناراحتی به یکدیگر نگاه کردند. تیماکوف اضافه کرد:

- هیچکس با تو نمیآید برای اینکه شب از نیمه شب گذشته و کسی ورقۀ عبور شب ندارد!... همه مجبوریم شب را در اینجا بیتوته کنیم...

ویلکر ازجا پرید:

- ای خدا راست میگوید، بعد از نیمه شب است، یادم نبود...

چهره اش باز و روشن شد:

- تیماکوف فکر همه چیز را میکند.

- خوب حالا چه باید بکنیم؟

ویکتور با نگرانی و ناراحتی از روی صندلی برخاست و گفت:

- نمیدانم... یک کاری خواهیم کرد... بریژیت ترتیب خوابیدن همه را خواهد داد... راستی بریژیت کجاست؟

در این موقع بریژیت با کیک بزرگ جشن تولد وارد اتاق شد، شیرینی را روی میز نهاد، ویلکر با دستی لرزان کبریتی روشن کرد و مشغول روشن کردن شمعهای کیک شد.-

- حالا محکم فوت کن!

بریژیت مجبور شد برای خاموش کردن شمعها دو مرتبه فوت کند، بعد مشغول بریدن کیک شد ویکتور گفت:

- من گرسنه نیستم.

ویلکر گفت: بیا، یه قطعۀ کوچک بخور، حالت جا میآید... منهم زیاد گرسنه نیستم با این وصف دو قطعه نان شیرینی خواهم خورد... باید این کیک را تمام کرد. آهای حکیم باشی بهش بگو حق با من است.

دکتر لحظه ای خاموش ماند، سپس گفت:

- حق با ویلکر است، سعی کن دو لقمه بخوری، بالاخره امشب تولد همسر تو است...

تیماکوف یک تکه شیرینی در بشقاب نهاد و آنرا به فرانسواز تعارف کرد و پرسید:

- حالت خوب است؟

- بد نیستم، تو چطوری؟

این اولین بار بود که فرانسواز به تیماکوف «تو» خطاب میکرد. تیماکوف پاسخ داد:

- ای، منهم بد نیستم!

بریژیت بطرف آشپزخانه رفت تا یک بطری مشروب بیاورد، ویکتور به دنبال او رفت. بریژیت به شوهر خود نگریست بعد خویشتن را در آغوش وی انداخت، قادر نبود جلوی اشکهای خود را بگیرد. عمل بریژیت آنقدر ناگهانی بود که ویکتور بکلی دست و پای خود را گم کرده بود و پشت سرهم میگفت:

- چرا گریه میکنی؟ چرا گریه میکنی؟... نباید گریه کنی... چشمهایت را پاک کن...

خواست او را از خود دور کند ولی بریژیت محکم تر باو چسبید. پس از لحظه ای شوهر خود را رها کرد و پرسید:

- مرا دوست داری؟

- البته، دوستت دارم... دوستت دارم...

بعد ویکتور پرسید: میهمانها را چه کنیم؟

بریژیت پاسخ داد: یک جوری آنها را جا میدهم... جا زیاد داریم... تو پهلوی من بمان. از من دور نشو.

بعد به اتاق ناهارخوری رفتند. ویلکر گیلاس خود را بلند کرد و گفت:

- دقایق تلخی را گذراندیم... باید فراموش کرد... باید هرچه گذشت فراموش کرد....

- میفهمید؟... دورۀ دورۀ جنگ است، باید به عقب برگشت...

اینطور:

مثل اینکه حالا اول شب است. همه تازه از راه رسیده ایم. هرکدام هدیه کوچکی برای میزبان عزیزمان آورده ایم... حقیقتاً... جشن تولد بریژیت است.. همه بر سر میز شام مینشینیم و با خوردن کیک جشن را افتتاح میکنیم... صمیمانه...

تیماکوف گیلاس خود برداشت و به گوشه تاریکی از سالن خزید، همه را میدید، یک جرعه از  گیلاس خود نوشید: «اوضاع غریبی است. این ویلکر را ببین، مرد تربیت شده ای است زندگی راحتی داشته.. زیاد مطالعه کرده... شاید فیلسوف باشد، بهرحال یک چیز حتمی است که:هرگز در زندگی به کسی آزار نرسانده، حتی یک مگس را نیازرده... ویلکر این است... حالا از کنار من رد میشود. باو تنه میزنم. ویلکر پنجاه سال عمرش را در صلح و صفا بسر برده، ویلکر که یک عمر صدایش را برای کسی بلند نکرده، یک مرتبه تغییر ماهیت میدهد، رنگ از رویش میپرد، عصبانی میشود، مقابله به مثل میکند... او هم بمن حمله میکند... میل دارد مرا بکشد... آیا باور نکردنی است؟ چرا یک مرتبه اینطور تغییر ماهیت داده است؟ غریزه.. اینها همه زیر سر غریزه است!...

غریزه را در مدرسه نمیتوان تربیت کرد، این حیوان سبع و درنده قابل اصلاح و تربیت نیست. این زندگی است. تمام زندگی این است. ما همه مثل درندگانیم، درندگان تربیت شده، با ادب، مامانی، احتیاج به زنجیر هم نداریم برای اینکه زنجیز ما نظام اجتماع است. از مقرارت، از اخلاق از هزار چیز واهی اطاعت میکنیم، از آنها میترسیم... سالهای متمادی سر به زیر بی سر و صدا زندگی میکنیم...

ولی یک روز، ناگهان، زنجیرها را پاره میکنیم، مثل درنده ای بر روی طعمۀ خود میجهیم، او را میبلعیم، هضمش میکنیم و دوباره به وضع بی حالی و آرامش خود برمیگردیم... هرچه گذشته فراموش میکنیم... دوباره همان درندۀ تربیت شده، با ادب و مامانی میشویم...

یک چیز هنوز کسر داریم... راستی یک چیزی کسر داریم... راستی راستی یک چیزی کسر داریم... هنوز یک جایمان عیب دارد.....

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2977
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038898