Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت پانزدهم

قرعه برای مرگ - قسمت پانزدهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

- بریژیت، من هنوز ترا دوست دارم.

ویکتور با نهایت تعجب سر خود را بلند کرد، این حرف را پییر زده بود، بریژیت نگاهی بجانب پییر انداخت، پییر ادامه داد:

- همیشه ترا دوست داشته ام ولی تو ترجیح دادی همسر ویکتور شوی...

خیلی آرام صحبت میکرد مثل اینکه با بریژیت در اتاق تنها هستند، ویکتور خیال کرد پییر خواب است و در عالم خواب صحبت میکند، چهره اش آرام بود، باز ادامه داد:

- اولین وعده ملاقاتمان را بیاد میآوری؟

لبخندی خون آلود بر گوشۀ لبانش نقش بست، ویکتور خواست مداخله کند و چیزی بگوید ولی فرانسواز باو اشاره کرد خاموش باشد. پییر باز گفت:

- من تمام جزئیات این ملاقات را بخاطر دارم، یک بلوز سفید بتن داشتی روبان سیاه بگردنت گره زده بودی دامنت قهوه ای بوده، عینک دودی هم بچشم زده بودی که آفتاب چشمانت را ناراحت نکند، مثل اینکه دیروز بود، هوا خوب و آفتابی بود، تو دلت میخواست به سینما بروی، یادت هست؟

بریژیت جواب نداد، پییر مثل اینکه راحت تر شده باشد ادامه داد:

- میدانم با دقت به حرفهای من گوش میدهی و میدانم که ویکتور اینجاست، در کنار تو است ولی میخواهم او هم بداند، من همیشه ترا دوست داشته ام، بریژیت همیشه، و الان از همیشه بیشتر دوست دارم، اگر چشمان خود را از دست نداده بودم، اگر کور نبودم حتماً با تو ازدواج میکردم، میخواستم این را به تو بگویم، حالا دیگر راحت شدم...

سکوت ناراحت کننده ای اتاق را فرا گرفت.

ناگهان، ویلکر مثل کسیکه آخرین قوای خود را بکار میبرد از جابرخاست و گفت:

- دوستان من، دوستان عزیز من، بمن رحم کنید، مرا کنار بگذارید، من دیگر قدرت ادامه این مبارزه را ندارم، چند سال دیگر از عمرم باقی است، بگذارید این چند سال را راحت زندگی کنم، بشما اطمینان میدهم که من احتیاج باین استراحت آخر عمر دارم بدون سالهای راحت آخر عمر هر زندگی ناقص است، در مدت جوانی زجر کشیده ام، مبارزه کرده ام، باید بگذارید زندگی من سیر طبیعی خود را طی کند و در تمام گذشته من یک لکه وجود ندارد به تمام افراد، در حدود امکان کمک کرده ام.

نفسی تازه کرد و ادامه داد:

- یک روز هرچه داشتم گرو گذاشتم تا بیکی از دوستانم که درمضیقه بود کمک کنم، و این مرد هرگز ندانست از کجا برایش پول فراهم کرده بودم، یکبار دیگر تمام قروض یکی از دوستانم را پرداختم و آبرویش را حفظ کردم، پنج سال تمام خرج تحصیل جوانی را که فقط آشنائی مختصری با او داشتم پرداختم تا تحصیلاتش را به پایان رسانید، حالا میخواهم یک رازی را برای شما افشا کنم... شاید بگوئید که مرد احمق و ساده لوحی هستم، اهمیت ندارد، من این مطلب را تا به حال به هیچ کس نگفته بودم، وقتی با زنم ازدواج کردم حامله بود، از من نه، از یک نفر دیگر، باو رحم کردم خواستم شرافت و آبرویش حفظ شود، با او ازدواج کردم برای اینکه خوش قلب و رئوف هستیم یا اگر بهتر میخواهید بگویم احمقم...

از شدت احساسات داشت خفه میشد، از صمیم قلب صحبت میکرد:

- دوستان من، باید بمن رحم کنید، حالا شما باید بمن کمک کنید، من جای پدر شما هستم...

مثل یک آدم مست بجای خود بازگشت، سر خود را بعقب خم کرد و چشمان خود را برهم نهاد.

لحظه ای بعد، دکتر بدون اینکه از جا برخیزد با چنگال ضربه ای روی میز زد و گفت:

- من از زندگی خصوصی خودم چیزی نمیگویم، همه میدانید زندگی من چیست، زنم را میپرستم و زنم مرا از صمیم قلب دوست دارد، همه با فداکاریهای روزمره من آشنائی دارید، شب و روز کارمیکنم، به جرات میتوانم بگویم که صدها بیمار را بدون دریافت دیناری معالجه کرده ام، فقط میخواهم این یک کلمه را از شما بپرسم: آیا حق دارم به عنوان گروگان از اینجا بروم؟ آیا حق دارم بیمارهای خود را بحال خویش بگذارم؟ درست است، در شهر پزشک فراوان است ولی من مراجعین خود را از سالها پیش میشناسم، درمان میکنم، میدانم چه سوابقی دارند، نقاط ضعفشان چیست، یک پزشک دیگر قادر نیست این اطلاعات را در ظرف مدت کوتاهی بدست آورد، حتی شاید بفکرش نرسد، نه، خیال نکنید خود ستائی میکنم این بیمارها بمن احتیاج دارند، از نظر انسانی از نظر بشر دوستی، باید مرا معاف کنید، نگذارید مرا ببرند...

چنگال خود را روی میز انداخت و به همه نگاه کرد، ویکتور خود را مجبور دید که صحبت کند:

- بریژیت آبستن است، وظیفه من بمن حکم میکند که او را ترک نکنم، در کنار او باشم، من نه کسی را کشته ام نه مالی را دزدیده ام، یک زندگی آرام و شرافتمدانه دارم شما باید بریژیت و مرا نیز از این امر معذور دارید ما را هم کنار بگذارید، خانواده ما بزودی بزرگ خواهد شد، بچه دار خواهیم شد...

نگاهش با نگاه سرد دکتر تلاقی کرد، بسخن خود ادامه داد:

- شاید در زندگی کارهای خارق العاده نکرده باشم ولی میتوانم این را برای شما افشاء کنم: من یک هفته تمام یکی از وطن پرستان را که مأمورین آلمانی در جستجویش بودند در زیر زمین کتابخانه ام پناه دادم و او را از مرگ حتمی  رهانیدم.

تیماکوف بدر تکیه داده و این صحبتها را گوش میداد، ویکتور باز گفت:

- وجود من برای میهن پرستان مفید است، میتوانم باز به آنها کمک کنم، نشانی مرا میدانند و در مواقع ضروری بمن مراجعه میکنند، به علاوه خودم هم خیال دارم با نیروی مقاومت ملی همکاری کنم...

لحظه ای همه ساکت ماندند، پییر بلند شد و گفت:

- کلید برق کجاست؟

بریژیت پاسخ داد: نزدیک در.

- مرا هدایت کن.

بریژیت بازوی پییر را گرفت، پییر چراغها را خاموش کرد و گفت:

- شما همه از کارهای نیک خود تعریف کردید، همه حق دارید، باید همگی آزاد بمانید، ویکتور فندک خود را روشن نکن!

تقریباً دو دقیقه همه جا را سکوت و تاریکی فرا گرفت، پییر گفت:

- ها!.. همه بیصبرید، هنوز دو دقیقه نگذشته ولی دیگر طاقت تحمل تاریکی را ندارید...

خنده ای عصبی سراسر وجودش را تکان داد:

- حالا فرض کنید به جای دو دقیقه، مجبور شوید تا آخر عمر در تاریکی مطلق زندگی کنید، چه خواهید کرد؟ چه عکس العملی نشان خواهید داد؟... میدانم چه جوابی میخواهید بدهید... میگویئد مرگ را باین زندگی ترجیح میدهید، درست است، این عکس العمل روزهای اول است، ولی بعد بخود خواهید گفت: باید صبر کرد، مدارا کرد، عادت کرد... منهم همین ها را بخود گفته ام، منهم از این مراحل گذشته ام، نمیدانید چقدر زجر کشیدم تا به این زندگی عادت کرده ام ولی حالا این تاریکی دهشت انگیز را تحمل میکنم و برای خود زندگی نوئی را آغاز کرده ام...

ناگهان خشمناک فریاد برآورد:

- بعد از این همه زجر و مشقت و فداکاری، من از هرکس بیشتر حق دارم که از زندگی خود دفاع کنم، حق دارم از شما بخواهم که مرا وارد این جریان نکنید، کنارم بگذارید، همین... دیگر حرفی ندارم، حالا بریژیت چراغها را روشن کن.

بریژیت چراغها را روشن کرد، تیماکوف گفت:

- ویلکر فرار کرده.

ویلکر دیگر در اتاق نبود.

- کجا رفته، پیدایش نیست.

ویکتور نگاهی به میهمانان افکند و گفت:

- بخار که نشده، پنجره ها هم که بسته است.

- بازهم باید جستجو کرد.

تمام اتاقها را گشتند، زیرتخت خوابها را نگاه کردند.

- الان کاوباخ برای بردن گروگانها خواهد آمد.

کجا قایم شده بود؟ ناگهان ویکتور بفکر گنجه بزرگی که هفته گذشته خریده بود افتاد، گنجه در آشپزخانه بود.

- همگی بیائید!

همه وارد آشپزخانه شدند، زمین خیس بود، ویکتور مشت بدر گنجه زد:

- ویلکر؟

صدائی بلند نشد، ویکتور گوش خود را روی در گنجه گذاشت...

- اینجا قایم شده، صدای نفسش را میشنوم...

- چطور توی این گنجه خود را جا کرده است؟ کلید نداری؟

- فقط یک کلید داریم و آنرا هم ویلکر با خود برداشته.

دکتر سر خود را نزدیک برد و گفت: ویلکر بیا بیرون میدانیم توی گنجه هستی.

صدای خفه ویلکر بلند شد:

- از اینجا بروید، مرا فراموش کنید.

- اگر بیرون نیائی در را خواهیم شکست.

ویلکر التماس کنان گفت:

- مرا فراموش کنید، بگذارید راحت باشم، اگر بیرون بیایم کوچکترین امیدی به نجات ندارم، یکی از گروگانها را در اختیار شما گذاشتم یکی دیگر را هم از میان خود انتخاب کنید... تیماکوف به اینها بگو که من امید نجات ندارم، کاوباخ حتماً مرا انتخاب خواهد کرد، اطمینان دارم از دقیقه ای که او را دیدم احساس کردم مرا خواهد گرفت، از من خوشش نمیآید...

ویکتور با یک ضربه چکش قفل گنجه را شکست، ویلکر چهار زانو توی گنجه نشسته و خود را جمع کرده بود، چشمانش سرخ بود، نفسش بند آمده بود، از سر و رویش عرق میریخت، ساکت، بدون اینکه دوستان خود را بنگرد از گنجه بیرون آمد، دستمال خود را باز کرد و عرق از چهره اش سترد، همه به اتاق ناهارخوری برگشتند. پییر از جای خود تکان نخورده بود گفت:

- فرانسواز، تو نمیخواهی چیزی بگوئی؟

فرانسواز پا روی پا انداخت و گفت:

- من چیزی ندارم که بگویم.

- خوب فکر کن شاید چیزی بخاطرت رسید.

- نه، هیچ.

- هیچ وقت در زندگی فداکاری نکرده ای؟ یکی از وطن پرست ها را نجات نداده ای، از بیماران پرستاری نکرده ای؟ صدقه نداده ای؟

فرانسواز باز تکرار کرد: نه، چیزی ندارم که بگویم.

پییر در پایان گفت: خوب بالاخره تو شوهرت را از دست داده ای این خود بسیار مهم است.

فرانسواز خاموش ماند، گیلاس لیمونادی را که بریژیت بطرفش دراز کرده بود از دست او گرفت و بروی میز نهاد. نه تشنه بود نه میل داشت صحبت کند، ویلکر گیلاس خود را نگاه کرد و گفت:

- این لیموناد رنگ عجیبی دارد.

دکتر هم گیلاس خود را نگاه کرد. بریژیت گفت:

- این لیمونادها را با ساکارین درست میکنند.

ویلکر با اصرار گفت:

- درهر حال رنگ عجیبی دارد.

منظورش چه بود؟ بریژیت جرعه ای از گیلاسی که در دست داشت، نوشید و گفت:

- این لیموناد دورۀ جنگ است.

ویلکر گفت: منکه تشنه نیستم!

دکتر هم گیلاس خود را روی میز گذاشت، تیماکوف گیلاس خود را سرکشید، با زبان لبهای خود را پاک کرد و گفت:

- حالا نوبت من است که از کارهای خوبم تعریف کنم، گوش کنید، وقتی پانزده ساله بودم، از بس شیطنت میکردم مرا از دبیرستان اخراج کردند، وقتی بیست سالم شد یک شب نزدیک بود زن همسایه را... نه، راستی چیزی که زیاد دوست دارم این است که پوکر بازی کنم تقلب کنم... اینکه دیپلم مهندسی را گرفته ام معجزه است، خودم هم نمیدانم چه شد که این دانشنامه بدستم افتاد...

ویلکر گفت: این شوخی ها را کنار بگذار، وقت شوخی نیست.

تیماکوف ادامه داد: همه اش را نگفتم: سالهاست خاطر خواه فرانسواز هستم، میدانستی فرانسواز؟... خوب ادامه میدهم، یک شریک داشتم، این شریک بمن پول داده بود، دریک شب تمام پولها را در کازینو باختم، چه شب فراموش نشدنی!... خوب بگذریم. هفته گذشته بمن پیشنهاد شد به یک دسته از وطن پرستان ملحق شوم، من این پیشنهاد را رد کردم برای اینکه وطن پرست نیستم، از تمام اونیفرم ها متنفرم...

ویلکر گفت: هرکس سلیقه ای دارد.

تیماکوف گفت: تمام نشده، بدترین کارهایم را برای آخر گذاشتم، بزرگترین دورغ زندگیم را حالا میگویم... اگر میخندم معذرت میخواهم، بهرحال باید بگویم که منهم تغییر عقیده میدهم، دیگر نمیخواهم به عنوان گروگان تسلیم آلمانها شوم ...

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 315
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23036236