Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت چهاردهم

قرعه برای مرگ - قسمت چهاردهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

آنوقت یک تکه گوشت برید و با خشم مشغول جویدن آن شد، ویکتور لبان خود را با آب دهان تر کرد و گفت:

- منهم دیگر صبرم لبریز شده، طاقتم تمام شده... خیال میکنید راضیم که...

- بی صدا!... بریژیت میآید...

در رهراو باز شد و بریژیت داخل شد، ویکتور با خشم در جزئیات سر و لباس او دقیق شده بود، میخواست چیز مشکوکی کشف کند، موی سرش بهم خورده بود؟ لباسش چروک شده بود؟... بریژیت خونسرد و آرام، بی اعتنا جلو آمد، نگاه سردی به همه انداخت، بعد روی چهار پایۀ پیانو نشست و به همه پشت کرد، سپس با صدائی که کوچکترین تأثر یا احساساتی را نشان نمیداد گفت:

- هیچ فایده ندارد، کاوباخ دو نفر گروگان میخواهد!

بعد چهار پایه را چرخاند، رو به حضار کرد و افزود:

- هیچ فایده ندارد، کاوباخ دو نفر گروگان را میخواهد!

عرق سردی برپشت ویلکر نشست. ویکتور مغرورانه گفت:

- من که به شما گفتم، فداکاری «ما» کاملاً بی نتیجه بود.

تیماکوف که به پیانو تکیه کرده بود، حوله را بدور خود محکم کرد و گفت:

- چرا، این تجربه بیهوده نبود...

همه نگاه استفهام آمیزی بجانب او افکندند، تیماکوف افزود:

- بریژیت نشان داد که زنی با شهامت و فذاکار است، چون فکر از من بود و من این پیشنهاد را کردم حالا به جبران خطای خود خویشتن را به عنوان گروگان معرفی میکنم.

آنوقت مغرور و سر فراز بطرف حمام رفت تا لباس بپوشد.

ویلکر با لحنی شگفت انگیز گفت:

- راستی هرگز فکر نمیکردم تیماکوف اینقدر از خود گذشتگی داشته باشد، حالا باید گروگان دوم را پیدا کنیم.

تصمیم گرفت فرانسواز را راضی کند، در کنارش نشست و گفت:

- فرانسواز عزیزم...

ویلکر مدتی صحبت کرد، هرچه بیشتر صحبت میکرد فرانسواز کسالت شدیدتری در خویش احساس میکرد، خاطرات دوران کودکی در مخیله اش زنده میشد، سرکلاس بود، دبیر تاریخ درس میداد، بلند قامت و لاغر بود، ریش خود را از ته میتراشید، بخود عطر میزد، حالا هم هروقت فرانسواز از جلوی یک سلمانی میگذشت، بوی عطر معلم تاریخ به مشامش میرسید و این بو حالش را بهم میزد، وقتی پانزده ساله شد او را نزد خواهران تاریک دنیا به پانسیون گذاشته بودند، در آنجا عاشق یکی از همکلاسهایی خود، «سارن» بود، بعد خود را برای امتحانات نهائی آماده کرده بود، دیپلم خود را گرفته بود... مدتی بعد عاشق اولین پسری شده بود که دیده بدیده اش دوخته بود. آنوقت «لوک» را دیده بود... قلبش پر از محبت شد و خاطرات خوش همچون امواج دریا بسوی او آمد، احساس کرد که اشک در دیدگانش جمع شده است برای اینکه حالا «لوک» مرده بود، زیر خروارها خاک خوابیده بود...

- بسیار خوب، بسیار خوب، منهم به عنوان گروگان خود را معرفی میکنم...

ویلکر خواست باز چیزی بگوید فرانسواز سخنش را قطع کرد و گفت:

- خواهش میکنم دیگر چیزی نگوئید، خود را معرفی میکنم...

ویکتور به همسرش اشاره کرد که به دنبال او بیاید و بطرف سالن رفت، بریژیت یک لحظه مردد ماند سپس از جابرخاست، ویکتور گفت:

- خوب چه شد؟

اعصابش آتش گرفته بود، درونش میسوخت نفسش قطع شده بود، بریژیت با خونسردی گفت:

- چیزی ندارم بگویم!

- بریژیت، کاسه صبرم لبریز شده است، دیگر طاقت تحمل ندارم...

احساس کرد که دیگر قادر نیست کلمه ای بر زبان آورد، ناخنهای خود را در گوشت بازوی همسرش فرو برد:

- ویکتور ناراحتم میکنی.

خیلی با ملایمت، با صمیمیت صحبت کرد، ویکتور متوجه شد که ناخنهایش در بازوی بریژیت فرو رفته، او را زجر میدهد. به درک!

- همین؟

- آخه چیزی نشده!...

بدون اراده، بسرعت برق دستش بالا رفت و روی صورت بریژیت فرو آمد، این اولین بار بود که ویکتور همسر خود را میزد، بریژیت مبهوت برجا ماند، ناگهان حس ترحم شدید سراسر وجود ویکتور را فرا گرفت، زنش را در آغوش کشید و او را غرق بوسه کرد.

- عزیزم... عزیزم...نمیدانی چه زجری میکشم... نمیدانستم اینقدر ترا دوست دارم... ولی باید حقیقت را بمن بگوئی، میدانی تردید... آدم را میکشد، باید حقیقت را بدانم... میدانم تقصیر از خود منست ولی تو هم میبایستی اعتراض میکردی، امتناع میکردی، در مقابل همه مقاومت میکردی... میفهمی...

کلمات بزحمت از حلقومش خارج میشد، بغض گلویش را گرفته بود، همسرش را میبوسید، گردنش، چشمانش، دماغش را غرق بوسه میکرد، نمیدانست چه میکنند، گیج شده بود، میخواست بریژیت را خفه کند و در همین حال سرشار از محبتش کند، میخواست در همان لحظه او را طلاق دهد و باز میخواست دستش را بگیرد و بسفر دور و درازی، دور از اغیار برود. بالاخره آرام گرفت و بعد، ناگهان پیشنهاد کرد:

- بیا هر دو خود را به عنوان گروگان معرفی کنیم!

- شنیدید؟

همه گوش دادند، صدای آژیر بود. دکتر فریاد زد:

- دارند شهر را بمباران میکنند، باید خود را به پناهنگاه برسانیم.

- نزدیک ترین پناهگاه در خیابان مجاور است، باید به کاوباخ اطلاع داد.

حالا تمام آژیرها به صدا درآمده بود، صدای انفجار اولین بمب ها که بر روی شهر افتاده بود در فضا طنین میافکند، کاوباخ در راهرو را باز کرد، خیلی خونسرد و آرام بنظر میرسید، ذره بین در دستش بود با صدای بلند گفت:

- آشوب بپا نکنید، فهمیدید؟ هیچکس حق ندارد از آپارتمان بیرون بیاید، مشغول کار خود باشید، باید دو نفر گروگان انتخاب کنید، خود دانید.

بعد در را برای آنها بست، دکتر که سخت به هیجان آمده بود رو به بریژیت کرد و گفت:

- آخر چیزی باین احمق بگو، ما که نمیتوانیم اینجا بمانیم.

ویکتور پرسید:

- چرا از بریژیت این تقاضا را میکنی؟

دکتر با بی صبری گفت:

- بریژیت یا فرانسواز، فرق ندارد، بهر حال باید بریژیت را از خطر حفظ کرد...

ویکتور شانه ها را بالا انداخت و پرسید:

- تیماکوف کجاست؟

یک بمب زوزه کنان از بالای عمارت گذشت، همه خود را بروی زمین انداختند لحظه ای بعد صدای انفجار بمب از کوچه مجاور بگوش رسید.

ویلکر در حالیکه صدایش از شدت ترس میلرزید گفت:

- بمب خیلی نزدیک افتاد.

در این موقع صدای آتشبار های ضد هوائی آلمانها بلند شد، ده دقیقه تمام هیاهوی گوش خراش و وحشت انگیزی برتمام شهر مستولی شد، توپهای آلمانی لاینقطع تیراندازی میکردند، ویلکر در حالیکه سرخود را در میان دستها گرفته بود با دقت بصدای بمبها گوش میداد تا مسیر آنها را حدس بزند و هدف آنها را مشخص کند، در کنار او دکتر از شدت وحشت نفسش بند آمده بود، مثل اشخاصی که در حال خفه شدن هستند خرخر میکرد، ناگهان صدای دلخراش یک بمب فضا را شکافت، دکتر ناله کنان گفت: «تمام شد، این بمب بروی ما خواهد افتاد!» چشمان خود را برهم نهاد با شدت دست راست خود را بروی زمین میمالید، مثل اینکه میخواهد فکر خود را از این وضع ناهنجار منحرف سازد، بمب در فاصلۀ نسبتاً نزدیکی در خیابان مجاور منفجر شد و در اثر انفجار آن تمام شیشه های عمارت خرد شد و برزمین پاشید. بعد سکوت مدهشی برهمه جا مستولی گشت.

- ویلکر، مگر مجروح شده ای؟

ویلکر چشمان خود را باز کرد و از اینکه همه را بر سر پا میدید متعجب بود، گفت:

- الان بلند میشوم.

ولی دیگر عضلات بدنش از او اطاعت نمیکردند، ویکتور خم شد و زیر بازوی او را گرفت، ویلکر با اوقات تلخی گفت:

- ولم کن، خودم بلند میشوم!

کم کم عضلاتش از حال سستی و کرخی بیرون آمد و دو دقیقه بعد از زمین برخاست و بروی پا ایستاد، خیلی پیر بنظر میرسید، بر چهره اش چینهای عمیقی افتاده بود، خود را بروی صندلی انداخت و دستهایش را تکان داد تا ببیند مجروح شده است روی هم میریخت. دکتر لباس خود را پاک میکرد!

- الحمد الله هنوز زنده ام!

تیماکوف وارد اتاق شد، سگ ویلکر را در بغل داشت، سگ را کنار صاحبش روی زمین گذاشت، شکم سگ دریده بود، خون به شدت از جراحت میریخت، سگ بیچاره زبانش بیرون آمده بود، جان میکند، ویلکر متوحش از جا برخاست!

- چه شده؟

- نزدیک پنجره بود، یک قطعه شیشه او را مجروح کرده، مواظبش باشید.

تیماکوف به حمام برگشت، همه بروی سگ بیچاره خم شدند، خون همچنان جاری بود و روی زمین پخش میشد، ویکتور با ناراحتی بریژیت را از این صحنه دور کرد، منظرۀ حیوان بیچاره که دل و روده اش بیرون ریخته بود منظره فجیع دیگری را از مرگ خودش پیش نظرش مجسم ساخت، خون سگ مثل خون انسان سرخ است، دل و روده انسان هم همینطور وقتی شکمش پاره شود بیرون میریزد..

ویکتور آهسته در گوش زنش گفت: نه، نه، ما به عنوان گروگان خود را معرفی نخواهیم کرد...

به هیجان آمده بود، ادامه داد:

- حتی اگر با کاوباخ هم آغوش شده باشی... از خطایت خواهم گذشت... چه اهمیتی دارد؟... تمام زندگی را در جلو داریم... فراموش خواهم کرد...

زن خود را به شدت در آغوش کشید و او را بر روی سینه فشرد...

فرانسواز در حالیکه سگ را نشان میداد گفت:

- نباید این را اینجا گذاشت.

ویلکر اعتراض کرد: هنوز که نمرده!

- باید این سگ را از اینجا برداشت.

اعصابش به شدت تحریک شده بود میل داشت استفراغ کند.

- دکتر، سگ را ببرید...

ویلکر ناله کنان گفت: کریزی بیچاره من

دکتر با اکراه سگ را برداشت و بطرف آشپزخانه برد، فرانسواز گفت:

- حالا باید خونها را پاک کرد.

بریژیت یک قاب دستمال آورد، فرانسواز در گوش ویلکر گفت:

- تغییر عقیده دادم، گروگان دیگری پیدا کنید...

ویلکر چشمان خود را برهم نهاد، دیگر بکلی قوای خود را از دست داده بود.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 992
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23036913