ویکتور مدت نسبتاً زیادی آرامش خود را حفظ کرد، مثل حیوانی بود که مجروح شده باشد، مغزش از تصور و تجسم صحنه ایکه پیش چشمش بود امتناع میکرد: همسرش در کنار کاوباخ! ولی کم کم خونش بجوش آمد و چیزی مثل ضربه پتک در سرش صدا کرد: «الان کاوباخ را خواهم کشت!» ولی قدرت نداشت از روی صندلی خود برخیزد، گوشهای خود را تیز کرده بود، مثل اینکه میخواهد کوچکترین صدا... یک آه... صدای جابجا شدن مبل... «نه، ممکن نیست، الان وارد راهرو شد!»... حالا بریژیت چه خواهد کرد؟ چطور موفق خواهد شد؟ شاید اصلاً کاوباخ زنها را دوست نداشته باشد...
بغض گلویش را میفشرد، رو بطرف میهمانان کرد، همه ساکت بودند، با خشم گفت:
- ویلکر بگو، اعتراف کن که فاسق زنم بوده ای!
ویلکر که انتظار این عکس العمل شدید را از طرف ویکتور داشت گفت:
- هرگز، حتی فکرش هم بخاطر خطور نکرده!
- تو چطور تیماکوف؟
- ابداً! ابداً!
- تو دکتر؟... تو که پزشکی... لابد از موقعیت سوء استفاده کرده ای...
دکتر سرخود را بلند کرد و با خشم گفت:
- نه، ویکتور، نه، نه، بریژیت مثل دختر منست.
ویکتور نگاهی بطرف پییر انداخت ولی از سوأل کردن صرف نظر کرد، بعد رو به فرانسواز کرد و گفت: کار خوبی نکردی بریژیت شوهر دارد....
فرانسواز بی اعتنا ماند، ویکتور عصبانی تر شد:
- خیال میکنی تنها زنی هستی که در اثر جنگ بیوه شده ای؟... میخواهی بگوئی در عرض این دو سال که تنها مانده ای هرگز با مردی رابطه نداشته ای؟ چنین چیزی غیر ممکن است... پس چرا؟ اجازه دادی بریژیت اینکار را بکند؟ بریژیت شوهر دارد، من اینجا هستم، دوستانم حضور دارند... تو آزادی، حق این بود که تو اینکار را بکنی... هم خوشگل تری... هم چاق و چله تری... آلمانیها از زنهای چاق و چله خوششان میآید...
ویکتور دندانها را بهم میفشرد، از شدت خشم نفس نفس میزد، فرانسواز حرکتی نکرد، شاید اصلاً چیزی از مهملات ویکتور نشنیده بود، ویکتور رو کرد به حاضرین. همه شرم آلود سکوت اختیار کرده بودند، سکوتی ناراحت کننده، ویکتور فرانسواز را بحال خود گذاشت و به ویلکر حمله کرد:
- همه میدانند که تو به زنت خیانت میکنی.
ویلکر مصمم بود که جواب ندهد، او هم اگر بجای ویکتور بود، همینطور دیوانه میشد، از پیشانی ویکتور قطرات عرق برگونه هایش میچکید:
- زن تو فرشته است و تو خجالتی نمیکشی، سالهاست باو خیانت میکنی، حیا نداری؟ بخودت نگاه کن، پیر شده ای و هنوز دنبال بچه ها میدوی... خجالت نمیکشی؟
میخواست کلمات توهین آمیز برزبان آرد ولی فحش های او بدون تأثیر میماند، مثل تیری که به هدف نرسد:
- تو برای اینکه پول داری خیال میکنی هرکاری میتوانی بکنی، بخود اجازه هر کاری را میدهی... زنها بخاطر پولت با تو رفیق میشوند، چه لذتی از تو میبرند؟... پیری اما پول داری و بخاطر پولت...
دیگر نمیدانست چه میگوید، مهمل میبافت، سکوت کرد، پس از لحظه ای با تیماکوف در افتاد:
- حوله را درست بخودت به پیچ... لازم نیست نمایش بدهی ما میدانیم که حالت خرابه، ما از پسر بچه ها خوشمان نمیآید، اینجا موفقیت بدست نخواهی آورد!
چرا اینطور به تیماکوف توهین میکرد؟ خودش نمیدانست، احساس میکرد که موجود دیگری شده، کس دیگری بجای او و از زبان او حرف میزند، خوب میدانست که تیماکوف مرد منحرفی نیست ولی زبانش دیگر از مغزش اطاعت نمیکرد، در سکوت اتاق صدای خود را که طنین میافکند میشنید:
- تو هنوز خیلی جوانی، اما دیر نشده، اخلاقت را عوض کن، چطور حاضری تن باین رذالت بدهی؟...
تیماکوف هیچ نمی گفت، نمی خواست بیش از این او را خشمناک سازد، از کنایه های ویکتور خنده اش گرفته بود، ویکتور فریاد زد:
- آخر اعتراف کن که مرد پست و منحرفی هستی!
وقتی دید تیماکوف جواب نمیدهد به دکتر حمله کرد:
- دکتر سرم درد میکند!... خانم لخت شو!... فقط همین حرف را از طبابت بلدی: لخت شو!... چند نفر از زنهای مردم را بدون دلیل همینطور لخت کرده ای؟... راستی آن پرستار خوشگل چه شد... همانکه سال گذشته در مطبت کار میکرد؟... شنیده بودم که زنت هم باو علاقمند است... می بینی، خیلی از اسرارت را میدانم... حالا همه اش را نمیگویم...
خنده عصبی، جنون آمیز، سراسر وجودش را تکان داد:
- سال گذشته، عید نوئل یادت میآید؟... نمیخواستی از خانه بیرون بیائی، میگفتی خیال داری جشن نوئل را با خانواده ات باشی... با زنت و پرستارت... اگر مریضها میدانستند سه تائی چه کرده اید!.. خبرش بمن رسیده است...
دکتر نفس عمیقی کشید و سر خود را پائین انداخت، ویکتور آرام گرفت، یک گیلاس شراب برای خود ریخت و جرعه جرعه آنرا نوشید، پییر گفت:
- راجع بمن چیزی نمیگوئی؟... مرا فراموش کرده ای؟...
ویکتور، گیلاس خود را روی میز گذاشت و گفت:
- تو دیگر خفه شو، پوزۀ کثیفت را ببند... برو ببین از کجا سوزاک گرفته ای!
حس کرد این حرف اصلاً بی معنی است ولی دیگر اختیاری از خود نداشت، هرچه به زبانش میرسید میگفت، از اتاق بیرون رفت، سر خود را زیر شیر آب سرد گرفت، دیگر نمیخواست به بریژیت بیندیشد، ناگهان به اتاق بازگشت، میخواست ببیند دوستانش پشت سرش باو میخندند یا نه، ولی همه ساکت بودند، وقتی مطمئن شد که کسی او را مسخره نمیکند، حوله ای را که در دست داشت روی میز انداخت و با لحن تلخی گفت:
- اگر کاوباخ حوله لازم داشته باشد...
آنوقت دوباره سر خود را زیر شیر آب سرد گرفت.
- هنوز بریژیت برنگشته؟
کوچکترین صدائی از پشت در راهرو بگوش نمیرسید، ویکتور در صدد یافتن بهانه تازه ای بود تا باز به مهمانهای خود ناسزا بگوید، ویلکر موضوع را حدس زد، دست او را گرفت و بطرف پنجره برد:
دست از دیوانگی برمیداری؟... اگر منهم زن بودم کار بریژیت را میکردم، اولاً جان خودش را نجات میدهد و بطفیل او تو هم در امان میمانی، عده ما برای تعیین دو نفر گروگان کم میشود و به همین نسبت شانس نجات ما هم کمتر است، اقلاً کمی حیا کن... ما داریم با جانمان بازی میکنیم.
در حالیکه با ویکتور مشغول صحبت بود یک فکر شیطانی جدید از خاطرش گذشت رو بطرف دیگران کرد و گفت:
- من الان با تلفن ده دوازده نفر را به اینجا دعوت خواهم کرد، افسر آلمانی دو نفر گروگان میخواهد، بالاخره کاوباخ از میان تمام حضار دو نفر گروگان را انتخاب خواهد کرد.
پییر به عنوان اعتراض از جا برخاست و گفت:
- دیوانه شده ای؟
- چرا؟... هرچه عدۀ ما بیشتر باشد امید نجات ما بیشتر خواهد بود، الان به ده پانزده نفر تلفن خواهم کرد و آنها را به اینجا دعوت میکنم...
تیماکوف گفت: سربازان آلمانی به آنها اجازه نخواهند داد وارد این خانه شوند.
- با کاوباخ راجع باین موضوع صحبت خواهم کرد، اول باید تلفن کنم...
- به آنها چه خواهی گفت؟
ویلکر پاسخ نداد، گوشی را برداشت، نمره ای گرفت، صدایش را صاف کرد:
- الو «برژ»؟ اینجا ویلکر، از حالا خوابیده ای؟... ما همه منزل مانسه جمع شده ایم، جشن تولد زنش است، میخواهی بیائی؟ شامپانی، غذای خوب، سیگار برگ، موسیقی، همه چیز هست میآئی؟
- ...
- ابداً، مزاحم ما نیستی، برعکس! هرچه بیشتر باشیم بیشتر خوش خواهد گذشت... خوب اگر وسیله نداری با دوچرخه بیا، دور نیست، بجان خودت شامپانی عالی داریم، ده بطری!... همه دوستان هم جمع هستند، میآئی یا نه؟
- ...
- تیماکوف، دکترکارت، فرانسواز قشنگ... همه یک کمی سرمان گرم است... بیا، خوش خواهد گذشت...
- ...
- بجهنم!
گوشی را گذاشت، دفترچه خود را بیرون آورد، آنرا ورق زد، نمره دیگری گرفت، در این هنگام متوجه شد که پییر تلفن را قطع کرده است، شانه را بالا انداخت و مشغول قدم زدن شد.
ویکتور فریاد زد:
- آخر چه غلطی میکند؟
دکتر که دل پری از گوشه کنایه های ویکتور داشت نگاه سردی باو انداخت و گفت:
- خودت بهتر میدانی مشغول چه کاری است!
در دل کینۀ شدیدی نسبت باو احساس میکرد، سالها در نهایت و آرامش و صفا زندگی کرده بود، هرگز نسبت به کسی خشم نگرفته بود، خیال میکرد هرگز احساسات بد و زشت در قلبش راه نخواهد یافت ولی حالا میدید تسلیم غریزه های حیوانی خود شده است، با کینه و نفرت افزود:
- اگر میل داری میتوانم راجع بکاری که میکنند توضیح کافی بتو بدهم...
مثل اینکه عقده ای در دل داشت، رذالت های نفسانی را که در اعماق وجود خود نهفته بود و تصور میکرد برای همیشه از آسیب آنها در امان است بیدار شده و بر وجودش مسلط شده بودند، دست بدست هم داده بودند، بدخواهی، غضب، ترس، کینه، حماقت، بر وجدانش حکمروائی میکردند...
از کجا ویکتور میدانست که با پرستارش رابطه دارد؟ چرا تا بحال این مطلب را عنوان نکرده بود، حتی در این باره شوخی هم نکرده بود؟ ویکتور به دکتر خیره شد بالحن تلخی گفت:
- همه گوش کنید، میخواهد مرا خفیف کند، میخواهد بیشتر از این مرا خفت دهد، و مثل اینکه من زنم را به آغوش کاوباخ انداخته ام، مثل اینکه این پیشنهاد از طرف من شده است!
دکتر شرمنده خاموش شد، ناگهان فکر کرد که ممکن است سرنوشتش در دست بریژیت باشد، فداکاری زن جوان او را نجات دهد، با مهربانی گفت:
- ویکتور، من میل ندارم ترا سرشکسته و سبک کنم،... اما ترا بخدا آرام بگیر.. دیگر طاقت ندارم...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قرعه برای مرگ - قسمت چهاردهم مطالعه نمایید.