ویلکر خیلی ناراحت بنظر میرسید، بالاخره گفت:
- موضوع دقیق است، منظور تیماکوف را فهمیده ام.... خلاصه اینکه... در نظر اول کاوباخ آدم خشنی است، درست است یک آدم خشن در عین حال بی رحم که سر زده وارد خانۀ مردم میشود و با نهایت خونسردی و شقاوت از آنها گروگان میگیرد و بدتر از این آنها را مجبور میکند از میان خودشان دو نفر گروگان تعیین کنند... هه!... آنوقت یک مرتبه جلوی کلکسیون پروانه اختیار از دستش بدر میرود... مشغول تماشا میشود... باور کردنی نیست... درست؟ از دولت سر این پروانه ها دو ساعت مهلت بما میدهد... هه... خوب کسی که مهلت میدهد میتواند از گرفتن گروگان صرف نظر هم بکند...
تیماکوف افزود : برای این کار یک زن باید فداکاری کند. ویلکر که اعتماد به نفس خود را باز یافته بود ادامه داد: بله... یک زن زیبا هم مثل یک پروانه است، باید کاوباخ بعد از کلکسیون پروانه، یک زن زیبا در سر راه خود ببیند و مفتون و مجذوب گردد...
ویلکر خاموش شد، سکوت ناراحت کننده ای حکم فرما شد، ویکتور پس از دقیقه ای پرسید: خوب این زن کیست؟
هیچکس پاسخ نداد، بریژیت به فرانسواز نگریست، تیماکوف روی چوب پیانو با انگشتها رنگ گرفته بود، پییر گفت:
- من خوب فهمیدم: در اینجا دو زن هست، یکی از آنها باید با این آلمانی هم آغوش شود، اما من مخالفم!
ویکتور گفت: منهم مخالفم، باید راه حل دیگری پیدا کرد.
ویلکر دستها را به آسمان بلند کرد و گفت:
- حماقت را کنار بگذارید، باید از هر فرصتی استفاده کرد، راه چارۀ دیگری نیست، اگر ویکتور این کلکسیون پروانه را نداشت تا حالا دو نفر از ما را گرفته بود و حالا پنج نفری اینجا نشسته بودیم... فکر کنید، منطق داشته باشید... حالا از کجا معلوم است که کاوباخ با یکی از این دو زن هم آغوش شود... باید امتحان کرد...
تیماکوف حوله را محکم بدور بدنش پیچید و گفت:
- نشد، باید حتماً یکی از زنها بغل این آلمانی بخوابد، خوب اول باید قدری مقاومت کند ولی بعد باید تسلیم شود والا نتیجه ندارد... حالا بگوئید ببینم توی راهرو، کاناپه یا نیمکت هست یا نه؟.... خیلی جدی حرف میزنم... هیچ راه نجاتی از این بهتر و مؤثرتر نیست.
ویکتور فریاد زد: جداً فکر میکنی که کاوباخ پشت گوش ما لخت خواهد شد و روی کاناپه، جلوی چشم ما مشغول عشق بازی میشود؟
- در راهرو را خواهیم بست!
- نه، نه اینکار بی معنی و احمقانه است.
بعد در چشمان تیماکوف خیره شد و گفت:
- کی باید بغل او بخوابد؟... زن من که هرگز این کار نخواهد کرد!
دوباره سکوت همه جا را فرا گرفت. ویلکر که باز بفکر فرو رفته بود پیشنهاد کرد:
- اشکال ندارد، ما همه داخل حمام خواهیم شد، فرانسواز و بریژیت را اینجا میگذاریم تا خودشان تصمیم بگیرند، وقتی که کار تمام شد ما را صدا خواهند کرد و باین ترتیب هرگز نخواهیم دانست کدام یک از این دو نفر زن با کاوباخ هم آغوش شده است.
فرانسواز لبخندی زد و گفت:
- ویلکر همیشه افکار مشعشی دارد ولی از حالا به شما میگویم که من هرگز هم آغوش این مرد نخواهم شد.
ویلکر گفت: قرض نداری اینطور حرف بزنی!
بریژیت گفت: منهم هرگز با کاوباخ هم آغوش نخواهم شد.
ویلکر گفت: با تو حرف نزدم، با فرانسواز صحبت میکنم.
بعد مشغول استدلال شد، میخواست زن جوان را قانع کند:
- ما تصمیمی گرفته ایم... نه با رغبت بلکه باکراه تصمیم گرفته ایم، ولی چاره نداریم... دورۀ جنگ است، وظیفۀ ما را سنگین تر نکن، در نظر اول این وظیفه به عهدۀ تو است، بریژیت شوهر دارد، شوهرش حاضر است... به علاوه از تو کم تجربه تر است... منظورم این است که....
به تته پته افتاده بود، نمیدانست چه میگوید، لحن خود را عوض کرد و ادامه داد:
- اگر کاوباخ یک آدم معمولی بود، غیرنظامی بود.... یک فرانسوی بود، بغلش میخوابیدی؟
چشمان فرانسواز برق زد و با نفرت گفت: شاید!
ویلکر با اعتماد بیشتری گفت:
- حالا برای نیمساعت خیال کن یک نفر فرانسوی است، خیال کن اصلاً جنگ تمام شده، صلح شده و دو ملت فرانسه و آلمان با هم دوست و برادر شده اند، کسی چه میداند؟
سر فرانسواز به دوران افتاده بود، همه چیز جلوی چشمانش چرخ میزد، فریاد زد:
- زنده ها شاید با هم دوست و برادر شوند، اما آنهائیکه مرده اند؟ آنهائیکه در همین ساعت دارند جان میکنند؟ آنها که دیروز مرده اند یا فردا خواهند مرد؟ آیا برای آنها هم صلحی وجود دارد؟ دوستی و برادری هست؟ نه، آنها، دهان تلخ، ناتوان و ناراضی رفته اند، رفته اند بجائی که بازگشت ندارد، بله بالاخره با هم کنار میآئیم یا آشتی میکنیم، پرچم ها افراشته، موزیک خواهیم نواخت، روی نعش مردگان خود خواهیم رقصید... آیا هیچ وقت باین دنیای وحشت و تاریکی، این دنیلی تلخی و ناکامی، که در زیر قدمهای ثابت، در زیر خاک است اندیشیده اید؟ صدای آن در گوش شما طنین افکنده است؟ آیا ناله های این دنیای ظلمت را که مردگان دو ملت، دشمن دیروزی و دوست امروزی، بروی هم در آن انباشته شده است میشنوید؟ من این ناله ها و فریادها را میشنوم و شرم دارم، گاهی آرزو میکنم که جنگ تا ابد بطول انجامد برای اینکه نمیخواهم در میان آوای شیپور و دهل صلح فریاد جانگذار شوهرم را بشنوم که میگوید: پس من چه کنم؟ پس من چه کنم؟...
اشک خشم برگونه های فرانسواز جاری شد، ویلکر سرافکنده دست از اصرار برداشت، با گوشۀ چشم به بریژیت نگاه کرد، قلب بریژیت تپید، ناراحت و منقلب شد.
ویلکر در حالیکه زیر چشم مراقب ویکتور بود گفت:
- بریژیت عزیز، ما همه میدانیم که تو هرگز به شوهر خود خیانت نکرده ای...
ویکتور سراپای ویلکر را ورانداز کرد، مقصودش از این حرف چه بود؟ ویلکر بهترین دوست آنها بود، چطور بخود اجازه میداد اینطور صحبت کند؟ ویکتور مشتها را گره کرد، میخواست از بریژیت دفاع کند، بریژیت خیلی حساس بود، کوچکترین حرف او را ناراحت میکرد، ویکتور دیگر صبرش لبریز شده بود، گفت:
- چرا، بریژیت بمن خیانت کرده، بگو بریژیت راست میگویم یا دروغ؟
بریژیت مأیوسانه نگاهی به جناب شوهر خود افکند، ویکتور گفت:
- جواب بده!
بریژیت سر خود را پائین افکند و در حالیکه دستهای خود را نگاه میکرد زیرلب گفت:
- چرا فقط یک دفعه.
ویلکر که ابداً انتظار چنین جوابی نداشت فوراً گفت:
- ای!... زندگی همین است از این اتفاق ها میافتد!
ویلکر فکر میکرد: آیا بریژیت راست میگفت؟ به مغز خود فشار میآورد، خاطرات فراموش شده را از نظر میگذراند... خوب، شاید، بالاخره غیرممکن نبود... ویلکر ادامه داد:
- از مطلب دور نشویم، بریژیت عزیز، وقت تنگ است...
بریژیت پرسید:
- چه باید بکنم؟
ویلکر نگاهی به ویکتور افکند، ویکتور خاموش بود، ویلکر بازوی او را گرفت و بطرف پنجره برد و آهسته در گوشش گفت:
- باید او را قانع کنی، او تنها ورق برندۀ ماست، بریژیت زیباست، حتماً این آلمانی او را خواهد پسندید، میدانم الان چه احساساتی در وجود تو است ولی حالا وقت ابراز احساسات نیست، تو مرد عاقلی هستی، اینکار البته هم به نفع تو و هم به نفع همه ماست، عکس العمل فرانسواز را دیدی؟... اگر این زن پیش کاوباخ برود بجای دو نفر گروگان همۀ ما را تیرباران خواهد کرد... بریژیت مهربان و ملایم است....
لبخند تلخی برلبان ویکتور نقش بسته بود ولی چیزی نمیگفت، ویلکر ادامه داد:
- البته نباید هر کاری را بزرگ کرد، نباید برای هیچ و پوچ فکرهای بدی بکنی، روزی پنجاه هزار زن به شوهران خود خیانت میکنند... درست فکر کن، خودت اقلاً با ده دوازده نفر زن شوهردار معاشقه کرده ای، وانگهی بریژیت در حقیقت تسلیم کاوباخ نمیشود، این یک فداکاری است که میکند... مقصودم اینست که حماقت نکن.. راستی میخواستم یک چیز دیگر هم بگویم، تو بریژیت را راضی کن، منهم طلبی را که از دو سال پیش از تو دارم فراموش میکنم، بیخودی تعارف نکن، اعتراض نکن... من آنقدر پول دارم که میتوانم این مطلب کهنه را فراموش کنم، درست بمن نگاه کن، مگر دوست هر دوی شما نیستم؟ اگر از تو تقاضا میکنم که این فداکاری را بکنی مطمئن باش که بد و خوبش را سنجیده ام، سرسری و بدون مطالعه حرف نمیزنم...
ویکتور نفس عمیقی کشید و بجای خود بازگشت و پس از لحظه ای گفت:
- بریژیت آزاد است که هر چه خودش صلاح بداند بکند.
ویلکر در گوش بریژیت گفت:
- بریژیت عزیزم، سرنوشت ما در دست تو است... ما بتو متوسل شده ایم که بهر زبانی شده کاوباخ را راضی کنی... بالاخره این آدم یک حیوان درنده نیست... باید نقطۀ ضعفش را پیدا کرد و بهش گفت ما را راحت بگذارد...
بریژیت با دقت به سخنان ویلکر گوش میداد:
- بلکه نخواهد با من...
ویلکر سری تکان داد و گفت:
- تو زنی... منکه نباید چیزی به تو بیاموزم، تو بهتراز من میدانی چطور باید توجه یک مرد را جلب کرد و او را بخود علاقمند ساخت، خیلی آسان است... آسان... تو قشنگی، دوست داشتنی هستی، همین یک انگشت خودت را تکان بدهی مردها به پایت میافتند... اول با او کمی صحبت کن، راجع به پروانه ها چیزهائی بپرس و بعد...
بعد با صدای بسیار آهسته در گوشش گفت:
- وانگهی برای تو کوچکترین خطری ندارد، تو که آبستنی... هه!... از ویکتور، از من صحبت کن.. بگو مردمان شریفی هستیم آزارمان به کسی نمیرسد، کاری بکار سیاست نداریم... از این حرفها...
بریژیت از جا برخاست، یک قدم جلو گذاشت، نگاهی به مدعوین خود افکند، لبان خود را بهم فشرد میخواست در چشم شوهرش بنگرد ولی ویکتور نگاهی دور و مبهم، خالی از هرگونه احساسات داشت، میخواست کلماتی را که قبلاً حاضر کرده بود برزبان آورد، ولی این کلمات که دهانش را میسوزاند از حلقومش خارج نمیشد، دستگیره در را چرخاند و مثل کسیکه مبارز میطلبید برای تحریک شوهرش فریاد زد:
- از کی تا حالا آدرس برناردن را میدانی؟
آنوقت بدون اینکه منتظر جواب شوهرش باشد، در راهرو را پشت سر خود بست.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قرعه برای مرگ - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.