ویلکر به زبان آلمانی گفت: از این مجموعه خوشتان آمد؟
کورت کاوباخ برگشت، نگاهی به ویلکر افکند، چند لحظه در چشمانش برقی درخشید و پرسید:
- شما هم کلکسیون دارید؟
- خیر، ولی یکی از دوستانم نمونه ای بسیار نادر دارد.
- این دوست شما کجاست؟
ویلکر جرأتی یافت و گفـت:
- در چند کیلومتری اینجا زندگی میکند، اگر میل داشته باشید میتوانم این پروانه ها را برای شما بیاورم، امشب حرکت میکنم و فردا...
افسر آلمانی ذره بین را با آستین لباسش پاک کرد و باتأنی گفت:
- این نمونه ها باید خیلی گرانقیمت باشد!
- خیر، هیچ، هیچ، من این پروانه ها را بشما هدیه میکنم، چیز مهمی نیست...
نور چراغ راهرو ضعیف بود، روی صورت کورت سایه افتاده بود، ویلکر فقط لبان افسر را که حرکت میکرد میدید:
- آقا خیلی متشکرم... آقای...؟
- ویلکر، وان ویلکر!
ویلکر از خود پرسید چرا افسر آلمانی جویای نام او شده است؟ لرزش نامطبوعی سراسر وجودش را تکان داد، بر ترس خود فائق آمد و با عجله گفت:
- ویلکر نام حقیقی من نیست.
افسر آلمانی همچنان به سکوت ادامه میداد، ویلکر توضیح داد:
- من اصلاً ایرانی هستم، ولی سالهای متمادی است در این کشور زندگی میکنم، به همین جهت مجبور شده ام نام خانوادگی خود را تغییر دهم.. توجه میفرمائید!
کورت ذره بین را در دست خود تکان داد و گفت:
- آقای ویلکر شما آدم عجیبی هستید!
ویلکر از خود پرسید آیا او را عصبانی کرده ام؟ مقصود ش از این حرف چیست؟
خواست موضوع را با شوخی خاتمه دهد، بزبان آلمانی گفت:
- یعنی می خواهید بگوئید من پیرمرد احمقی هستم که دوباره به دوران بچگی بازگشته ام؟
- نه، شما به هیچ وجه به دوران بچگی برنگشته اید، برعکس خیلی هم عاقلید، راستی کجا زبان آلمانی را یاد گرفته اید؟
ویلکر با خوشحالی جواب داد:
- در کشور شما، در برلین، در سال 1930، من دو سال...
- چرا در آلمان نماندید؟
ویلکر نگران شد، در حقیقت ویلکر بخاطر کارهای خود فقط سه ماه در برلین بسر برده بود، زبان آلمانی را هم در مدرسه یاد گرفته بود، با ناراحتی گفت:
- صمیمانه از اینکه در آلمان نماندم متأسفم! ولی بخاطر پدرم مجبور شدم به فرانسه بیایم. پدرم اینجا تجارت میکرد.
ویلکر بخوبی احساس میکرد که دروغهایش آفتابی شده است ولی سعی میکرد خود را خیلی صمیمی و راستگو جلوه دهد...
کورت خمیازه کشید، چشمان خود را مالید و به او پشت کرد، پس از چند لحظه سکوت گفت:
- خوب آقای ویلکر شاید چند دقیقه دیگر باز همدیگر را ببینیم.
ویلکر در نهایت ناراحتی، مغذب، بسراغ دوستان خود رفت.
از نیم ساعت پیش، دکتر در حالیکه سر خود را بدست تکیه داده بود در گوشۀ میز نشسته و بفکر فرو رفته بود. کم کم خود را جمع کرده بود، بتدریج موفق شده بود ترس و وحشت را از مخیلۀ خود دور کند، حالا با فکری روشن موقعیت را میسنجید. دیگر عرق بر بدنش ننشسته بود، جریان امر را با دقت مطالعه میکرد، مثل اینکه مشغول معاینۀ یک بیمار است. با خود گفت: «خوب، ما هفت نفریم اگر گروگانها را خودمان انتخاب کنیم من در هرحال انتخاب خواهم شد، از خودم دفاع خواهم کرد، اگر افسر آلمانی گروگانها را انتخاب کند باز امید موفقیت برای من هست و نجات خواهم یافت!»
آیا هیچ فکر کرده بود که دیگران هم همینطور استدلال میکنند؟
دکتر باز پیش خود فکر میکرد: «قبل از هر چیز باید خونسردی خود را حفظ کنم، خوب حالا آمدیم و مرا به عنوان گروگان انتخاب کردند؟» باز افکارش مغشوش شد، با زحمت زیاد موفق شد بار دیگر افکار خود را نظم کند، ترس خود را دور کرد، قلبش بشدت میطپید، فکرد کرد: «خوب، اگر مرا انتخاب کند خواهم گفت پزشکم، مرا تیرباران نخواهند کرد، شاید مرا به آلمان بفرستند که آنجا کار کنم!»... رفتن به آلمان هم خودش مصیبت بزرگی بود، باید زنش، زندگیش، محکمه اش، مریض هایش، همه را ترک کند...
ناگهان دکتر از جا برخاست، گره کراواتش را محکم کرد، سرفه ای کرد گفت:
- خوب من رفتم!
ویلکر از جا پرید:
- کجا؟
ویلکر خیال میکر دکتر قصد دارد خود را به عنوان گروگان معرفی کند، منتظر چنین فداکاری از دکتر بود، مگر پزشک نبود؟ پزشکها از جان گذشته باشند...
دکتر گفت: میخواهم بخانه برگردم، همسرم مریض است. همه، گیج و مبهوت باو نگریستند، پییر سر خود را بلند کرد! ویکتور گفت:
- کاوباخ نخواهد گذاشت بروی.
ویلکر احساس کرد که اتفاق ناگواری در پیش است، حالا آمدیم و افسر آلمانی باو اجازه داد برود، تکلیف بقیه چیست؟ فقط شش نفر خواهند ماند و باید دو نفر...
ویلکر فریاد زد: تو حق نداری ما را بگذاری و بروی!
دکتر منتظر این اعتراض بود، گفت:
- اگر من بیرون بروم میتوانم به نفع شما اقداماتی بکنم، برای شما مفید باشم. با سرهنگ ملاقات خواهم کرد، وضع را برای او تشریح خواهم کرد...
- سرهنگ هیچ کاری نمی تواند برای ما بکند، دو ساعت دیگر هم عبور و مرور قطع خواهد شد، حکومت نظامی است، باید فکر دیگری کرد.
ویکتور پرسید: چطور از اینجا خارج میشوی؟
- خیلی ساده از در خانه بیرون میروم، فقط شما باید به افسر بگوئید که مرا نمی خواهید به عنوان گروگان معرفی کنید.
ویلکر نفسش بند آمد. این راه حل بفکرش خطور نکرده بود، فکر بکری بود، عالی بود، باید خودش هم از همین فکر استفاده کند، رفقا را قانع کند... خیلی باید احتیاط کرد... خیلی احتیاط...
- خیال میکنی کاوباخ قانع خواهد شد؟
- طبیعتاً!.. کاوباخ دو نفر گروگان میخواهد، بهش بگوئید که به من اجازه داده اید بروم، خیلی ساده است.
ویکتور با ناراحتی نگاهی به جانب ویلکر انداخت، به ویلکر حالت تهوع دست داده بود، سعی کرد آرام بماند، پرسید:
- خوب وقتی بیرون رفتی چه خواهی کرد؟
- اول بسراغ سرهنگ میروم...
- یک سرهنگ دیگر یا همین سرهنگ؟
دکتر با تعجب پاسخ داد: همین سرهنگ!
- همین سرهنگی که زنش فوت شده؟
- اگر زنش مرده تقصیر من نیست!
ویلکر نگاه تعجب آمیزی بحضار افکند، مثل اینکه میخواهد همه را به شهادت بطلبد:
- مگر گفتم تو او را کشته ای!
دکتر با بی صبری گفت:
- با کلمات بازی نکنیم، صداقت....
ویلکر فریاد زد: منهم همین صداقت را میخواهم! صداقت، راستی خیال میکنی که اگر ما را بگذاری و بروی کار شرافتمندانه کرده ای؟ راستی خیال میکنی وقتی از اینجا رفتی کاری از دستت ساخته است؟ راستی خیال میکنی که همه ما احمقیم....
دکتر بروی صندلی افتاد و خاموش ماند. ویلکر ادامه داد:
- اگر از این قرار باشد منهم چند افسر آلمانی را میشناسم اما میدانم کوچکترین کمکی نمی توانند بما بکنند....
ویلکر خاموش شد، در دل گفت: «زیاد هم نباید موضوع را کش داد، تا یک ساعت دیگر کسی را پیدا کنم که بتواند بما کمک کند، آنوقت اینها را قانع خواهم کرد که بمن اجازه بدهند از اینجا بروم!» از خشم خود کاست، پس از لحظه ای دستی روی شانۀ دکتر نهاد و گفت:
- عمل تو کاملاً طبیعی است، همسرت بیمار است، ناراحتی، میفهمم چه میکشی، میفهمم...
ولی دکتر بشکست خود اعتراف نکرد. ناگهان از جابرخاست و گفت:
- من رفتم!
صدایش کمی مرتعش بود:
- خودم را بخطر میاندازم، از پنجره بیرون میروم!
دیگر قدرت تحمل این وضع را نداشت، ویکتور فریاد زد:
- مگر میخواهی انتحار کنی؟... سربازان تیراندازی خواهند کرد.
دکتر گفت:
- به جهنم، به جهنم، در هرحال من میروم...
پییر که تا آن لحظه ساکت مانده بود گفت:
- من عقیده ویکتور را تأیید میکنم، آلمانیها به محض دیدن تو بلاتامل تیراندازی خواهند کرد عمل تو انتحار است. اگر میخواهی انتحار کنی بهتر است خود را به عنوان گروگان معرفی کنی باین ترتیب هم خدمتی بما کرده ای و هم جابجا کشته نخواهی شد.
دکتر لجاجت و پافشاری میکرد:
- میخواهم بروم، دیگر قادر نیستم اینجا بمانم.
پنجره را باز کرد، از آن بالا رفت، ویکتور از ترس جریمه فوراً چراغها را خاموش کرد، ویلکر که غافلگیر شده بود عکس العملی از خود نشان نمی داد، ولی بعد فکر کرد که اگر دکتر کشته شود مسئله یک گروگان حل شده و معرفی یک گروگان دیگر باقی خواهد ماند. خوب اگر مجروح شد تکلیف چیست؟
همه گوش فرا دادند، منتظر بودند صدای تیراندازی بلند شود، همه پشت دیوار چمپاتمه زده بودند، مبادا تیر از پنجره داخل اتاق شود و بیکی از آنها اصابت کند، چند ثانیه گذشت، هیچ! صدائی برنخاست، بعد، صدای پا بلند شد، دوباره همه جا را سکوت فرا گرفت، نگاهی به یکدیگر انداختند و یک مرتبه از جا پریدند، زنگ خانه بصدا در آمده بود، یک دقیقۀ بعد کورت کاوباخ در اتاق را باز کرد و دکتر را به داخل اتاق راند و گفت:
- به شما اجازه نمی دهم بدون موافقت دوستان خود از این خانه بیرون بروید، حالا دوباره هفت نفر شدید، من دو نفر بیشتر گروگان نمی خواهم، خود دانید!
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قرعه برای مرگ - قسمت نهم مطالعه نمایید.