تیماکوف شیر دوش را بست، صبر کرد تا آخرین قطرات آب از روی بدنش سرازیر شود، تکانی بخود داد و از حمام خارج شد، آینه که بخار روی آن نشسته بود، نقشی محو و مبهم از پیکر او هویدا ساخت، صورتش را به آینه نزدیک کرد و دید ریشش درآمده، ظهر ریشش را تراشیده بود، تکان دیگری بخود داد، قطرات آب بروی آینه پاشیده شد و بطرف پائین سرازیر شد و روی آینه خطوطی نامنظم ترسیم کرد. حولۀ بزرگی بدور خود پیچید حالش خوب بود، احساس راحتی شگفت انگیزی میکرد. البته، مقداری مشروب نوشیده بود، ولی هرگز الکل مغزش را از کار نمی انداخت مگر اینکه خودش بخواهد همه چیز را فراموش کند، الان تمام جریان شب را از نظر میگذراند، از جزئیات وقایع لذت میبرد، قیافۀ ویلکر در نظرش مجسم میشد، آمدن کورت... دکتر... ویکتور... خنده اش گرفت، همانطور با حوله به اتاق ناهارخوری آمد نزدیک بود از خنده غش کند، تنها کسیکه در اتاق آرام و بی خیال بنظر میرسید فرانسواز بود، جلوی خنده خود را گرفت، حوله را محکم بدور خود پیچید و بروی صندلی نشست، ویلکر غضبناک بوی نگریست:
- باز هم مستی!
بدون اینکه ویلکر را نگاه کند، سری تکان داد، نمی خواست او را بیش از این خشمناک سازد، هنوز خبر نداشت که دکتر میخواسته است فرار کند و حالا سرافکنده در میان جمع نشسته است، کم کم خنده اش تمام شد، شروع به سکسه کرد، اصلاً تمام این جریان چه اهمیتی داشت، چه چیزی را از دست میداد؟ شاید اقبالش بزند نجات یابد، فکر کرد که شاید این آخرین دوشی است که گرفته و تا یک ساعت دیگر اصلاً وجود نخواهد داشت...
فکر مرگ را خیلی با خونسردی و آرامش پذیرفت، بخود تبریک گفت که از سن بیست سالگی برای خویش یک «زندگی درونی» داشته است. سالهای متمادی بتعمق و مطالعه پرداخته و سعی کرده است تنها باشد، حالا خود را قادر میدید که با هر پیش آمدی روبرو گردد، این «زندگی درونی» تیماکوف اگر امروز قادر نبود در مقابل مرگ نلرزد به چه درد میخورد؟ حالا فرصتی بدست آمده بود تا نیروئی را که در اثر ممارست و از خود گذشتگی در خویشتن جمع کرده بود مورد استفاده قرار بدهد، حدس زده بود که روزی باین نیرو احتیاج پیدا خواهد کرد، نفس عمیقی کشید و لرزش خفیفی اندامش را فرا گرفت، لذت میبرد، همه چیز در نظرش صاف و روشن و دلپذیر بود، مثل اینکه در آسمانها پرواز میکند، خود را مافوق اینها میدید، خیلی بالاتر از آن، از آن عالمی که تیماکوف در آن پرواز میکرد جنگ مثل سرسوزنی کوچک بنظر میرسید، مدتها بود تیماکوف چنین وجد و شعفی در خویشتن احساس نکرده بود، یک جمله باعث شادی همه میشد نوک زبانش بود، زبانش را قلقلک میداد، با خود گفت: «هنوز خیلی زود است، کمی دیرتر خواهم گفت!» میخواست از این تفوقی که بر همه داشت بازهم کمی لذت ببرد، این تفوقی که باو آرامش ضمیر میداد، او را نیرومند ساخته بود، باز کمی با آنها بازی کند...
ویکتور گفت: بریژیت حامله است.
ویلکر لبش را گزید و در دل گفت: «این را میگوید که دل ما را برحم آورد!» دکتر خیره شد و گفت:
- از کی؟
- از دو ماه پیش.
بعد بدون اینکه مجال دهد افزود:
- میخواستیم امشب که جشن تولد بریژیت است این مطلب را برای شما فاش کنیم.
فقط فرانسواز از این خبر خوشحال بنظر میرسید دیگران خاموش ماندند، تقریباً خصمانه به بریژیت مینگریستند ویکتور باز افزود:
- دکتر باید بریژیت را معاینه کنی.
دکتر شانه بالا انداخت!
- اگر حامله است، لازم نیست آدم دکتر باشد تا مطلب را تصدیق کند.
بریژیت سرخ شد، از اینکه شوهرش این جریان را فاش کرده بود دلگیر شده بود، ولی فکر کرد که شاید حق با شوهرش باشد پییر گفت:
- در این لحظه روی دل همه مان یک چیزی سنگینی میکند اگر بریژیت آبستن است شاید کورت با او کاری نداشته باشد...
تیماکوف درحالیکه آروغ میزد گفت:
- خوب ویکتور را بجای او خواهد برد...
بعد فوراً اضافه کرد:
- نه، ویکتور به زودی پدر خواهد شد.
ویلکر از مدتی پیش در فکر بود، دستها را بالا برد و گفت:
- گوش کنید، بقدر کافی وقت خود را تلف کرده ایم، کورت از ما دو نفر گروگان میخواهد، باید آنها را تعیین کنیم.
همه ساکت شدند، پییر اعتراض کرد!
- چرا بمن نگاه میکنید؟... من نمی خواهم به عنوان گروگان بروم.
ویلکر گفت: هیچکس به تو نگاه نمی کند!
- چرا، حس میکنم همه نگاهتان متوجه من است، بشما گفتم، من خیلی در راه میهنم فداکاری کرده ام، از میان خودتان گروگانها را انتخاب کنید، برای من بس است، دیگر میل ندارم افتخاری به افتخاراتم افزوده شود، چشمهای خود را در راه وطن داده ام، بس است حالا نوبت شماست!
ویلکر با انگشت مشغول شمردن شد!
- بسیار خوب پییر را کنار میگذاریم برای اینکه کور است، بریژیت را کنار میگذاریم چون آبستن است، ویکتور را کنار میگذاریم برای اینکه مسولیت یک خانواده را بزودی به عهده خواهد داشت، دکتر کارت را کنار میگذاریم برای اینکه طبیب است، فرانسواز را کنار میگذاریم برای اینکه خوشگل است، بسیار خوب دو نفر دیگر روی صحنه باقی مانده اند، تیماکوف و من، موافقید؟
هیچکس جواب نداد، پس از لحظه ای پییر سکوت را درهم شکست و گفت:
- خیلی معذرت میخواهم ولی راستش را بخواهید من موافقم اولاً ویلکر از همه پیرتر است زندگی خودش را کرده... بازهم از ویلکر معذرت میخواهم... مگر به اندازه کافی زندگی نکرده ای؟... شصت و پنج سال از عمرت میگذرد هرچه دیدنی بود دیده ای، چند سال دیگر بیشتر از عمرت باقی نیست... میفهمی؟... من مجبورم اینطور حرف بزنم، حقیقت را بگویم... تو باید بفهمی...
ویلکر با رنگ پریده گفت:
- خوب تیماکوف چطور؟
پییر گفت: تیماکوف از همه چیز سیر شد، در مدت کوتاهی از هرچه ممکن بوده لذت برده، اینطور نیست؟.... تیماکوف راست نمی گویم؟
تیماکوف علی رغم خود گفت: چرا، راست میگوئی!
ویلکر نفسش تنگ شده بود، بزحمت گفت:
- پییر تو وقیحی، منهم معذرت میخواهم... تو خیلی چیزها را نمی فهمی... اگر میتوانستی مرا ببینی مشاهده میکردی که از سراپای من سلامتی و نشاط میبارد، زنده ام و زندگی را دوست دارم، از همه شما جوان ترم... درست بر چهره ام چین و چروک دیده میشود... چینهایی که چهل سال زحمت و مرارت بر چهره ام نقش کرده... اما حالا میخواهم تلافی کنم، چند سال خوش بگذرانم، میخواهم از سالهای آخر زندگی خود لذت ببرم، رنجها و مشقتها را فراموش کنم... این چند سال باقی مانده عمر که تو با بی اعتنائی از آن سخن میگوئی برای من بسیار پرارزش است... میخواهم زنده بمانم... زندگی را دوست دارم...
پییر اعتراض کرد!
- من نمی خواستم وقاحت کنم و ترا برنجانم. اگر سخنان من تو را ناراحت کرد، مسؤلش وضع ناهنجار فعلی است...
منقلب بود، ناگهان گفت:
- یک فکری بخاطرم رسید.
رو به دکتر کرد و گفت:
- تو طبیب خانوادگی ما هستی، سالهاست همه ما را معالجه میکنی، آیا در میان ما کسی هست که یک بیماری غیر قابل علاج داشته باشد، مثلاً استعداد ابتلای به مرض سرطان داشته باشد؟
دکتر اعتراض کرد:
- آخر مگر میشود...
- اشکال ندارد یکی یکی ما را معاینه کن و حقیقت را بگو.
- مسخره بازی است!
- چرا؟... شاید من دردی داشته باشم که ظاهر سالم و پرنشاطم آنرا هویدا نمی سازد، اگر قرار باشد چند ماه دیگر بمیرم خوب حالا فداکاری میکنم.
بدون اراده همه قدها را راست کردند تا ثابت کنند مرض مخفی یا درد درونی ندارد و سالم هستند. دکتر گفت:
- احتیاج به معاینه شما ندارم، همه تان سالمبد...
- نه، این کافی نیست، باید جرئیات را در نظر بگیری، مثلاً ویکتور...
ویکتور دیدگان را برهم نهاد، ویلکر پا فشاری کرد:
- شاید مسلول باشد، شاید زخم معده داشته باشد...
دکتر گفت:
- هیچ، خیلی هم سالم است، فقط...
- فقط چی؟
- چیز مهمی نیست، میتوانم بگویم؟
ویکتور احساس کرد که قلبش به شدت می تپد، آیا مرض مزمنی داشت و دکتر تا به حال از افشای آن خودداری کرده بود؟ بخود جرات داد و به دکتر گفت:
- بگو!
- لوزتین او کمی حساس است، باید عمل کند، قبلاً هم باو گفته بودم لوزه های خود را عمل کند.
ویلکر گفت: همین؟
- بله همین، درد دیگری ندارد...
- بسیار خوب، بریژیت حالش چطور است؟
دکتر علی رغم میل خود صبحت میکرد، تحت نفوذ ویلکر قرار گرفته بود، گفت:
- بریژیت کاملا سالم است، هیچ عیبی ندارد.
- میتواند بدون خطر وضع حمل کند؟
- بله، اینطور فکر میکنم.
دکتر شرمنده خاموش شد، بریژیت پرسید:
- دکتر، حقیقت را بگوئید هرچه هست بگوئید نترسید.
- چیزی ندارم بگویم، ماه گذشته معاینه ات کرده ام... در نهایت سلامت هستی... آه! ... فقط باید مواظب کبدت باشی، ضمناً باید آپاندیس خودت را عمل کنی، ناراحتی روده هایت از آپاندیس است...
- آیا این عمل لازم و فوری است؟
- نه، نه، بعلاوه چند روز دیگر باز معاینه ات خواهم کرد و ...
ویلکر گفت: بسیار خوب بگذریم... پییر...
دکتر نگاهی به پییر کرد، پییر بی حرکت نشسته بود، دکتر گفت:
- عیبی ندارد.
پییر اعتراض کرد: چرا، بگو که سه سال پیش سوزاک گرفته بودم و تا بحال مبتلای عواقب آن هستم....
دکتر گفت: یک سوزناک ساده فقط بد معالجه کرده بودند، چیز مهمی نیست.
- بیماری موروثی ندارد؟
پییر خودش پاسخ داد: چشمهای خود را در جنگ از دست داده ام؛ در تمام خانوادۀ من یکنفر کور وجود ندارد. من اولین کور خانواده هستم، جد بزرگم از یک دل درد شدید مرده، شاید سرطان داشته، شاید آپاندیست حاد باعث مرگش شده، کسی نمیداند...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قرعه برای مرگ - قسمت دهم مطالعه نمایید.