ویلکر گفت: آتش زدن خانه فکر درخشانی نبود!
- همه این فکر را قبول کرده بودیم!
- درست است، درست، ولی در هرحال فکر خوبی نبود، حالا میفهمم که بد نقشه ای بود، کار بچه گانه ای بود!
تیماکوف چیزی نگفت، به تماشای بطری شرابی که تقریباً تمام آنرا نوشیده بود، پرداخت، بعد تکمه های لباس خود را گشود، گرمش شده بود. ویکتور گفت:
- خوب، حالا چه باید بکنیم؟
دکتر در حالیکه سر را میان دستها گرفته بود بفکر فرو رفت و بالحنی خسته گفت:
- باید خود را تسلیم تقدیر کنیم!
- آیا بهترین راه حل همین نبود؟
- زن سرهنگ به چه مرض مرده؟
دکتر حرکتی نکرد، و ویلکر گفـت:
- مگر معالجه اش نکرده ای؟... به چه مرضی مرده؟
- کلیه هایش درد میکرد، در هرحال... من او را یک مرتبه بیشتر معاینه نکردم.
ویلکر گفت: من نگفتم که تو مسئول مرگ او هستی.
دکتر ازجا پرید: همینش باقی بود!
همه عصبانی بودند، ویلکر مرتب قدم میزد، گاه گاه جلو آئینه گنجۀ ظروف میایستاد، مثل اینکه میخواهد مطمئن شود که حقیقتاً در این اتاق که از میان حاضرین در آن دو نفر را باید گروگان داد حضور دارد. بریژیت روی شانۀ شوهرش چرت میزد، فرانسواز به ناخنهای خود مینگریست، دکتر و پییر مثل دو مومیائی بهت زده بفکر فرو رفته بودند، تیماکوف با بطری خالی بازی میکرد.
ناگهان پییر گفت: خود را بدست تقدیر سپردن خیلی آسان است، خیلی احمقانه است.
صدایش محکم بود، با لحنی مودب پرسید:
- گوش میکنید؟
ویلکر غرغر کرد، فرانسواز پرسید:
- مگر راه حلی پیدا کرده ای؟
پییر سینۀ خود را نشان داد: این نشانه های افتخار را می بینید؟
چند لحظه تأمل کرد و ادامه داد:
- من به اینها افتخار نمیکنم برای اینکه برایم گران تمام شده اند، نمیخواهم وارد جزئیات شوم... جبهه... بیمارستان... تاریکی مطلق!... ساعات تلخی را گذرانده ام، ولی از چند ماه پیش دوباره به زندگی علاقمند شده ام، نظم و ترتیبی بکار خود داده ام، کتاب میخوانم، مقصودم این است که برام کتاب میخوانند، به موسیقی گوش میدهم، چیز مینویسم، کم کم دارم یک زندگی، عادی مثل سابق برای خودم ترتیب میدهم، برای اینکار خیلی زحمت کشیده ام برای اینکه به زندگی باز گردم بسیار رنج برده ام، خودتان باید حدس بزنید که چه کشیده ام، حالا خود را یک فرد عادی میدانم.
ناگهان، عنان اختیار را از کف داد، لحن ملایم او تغییر کرد با مشت روی زانوان خود کوبید، با صدائی مقطع گفت:
- حالا دیگر نمیخواهم اینطور احمقانه بمیرم... نمی خواهم بدون اینکه بتوانم در چشم دشمنانم خیره شوم تیرباران گردم، شما حق ندارید تسلیم تقدیر شوید، باید دو نفر گروگان را از میان خودتان، شش نفری انتخاب کنید و مرا کنار بگذارید، اگر اینکار را نکنید اطمینان دارم این مرد آلمانی اول از همه مرا انتخاب خواهد کرد، برای اینکه از من متنفر است، نشانهای افتخار را به سینۀ من دیده میداند در راه میهن زیاد رنج دیده ام... زیاد... زیاد...
تأثر شدید صدایش را قطع کرد، کلمات در گلویش خفه شد، لبان خود را بهم فشرد سوت ماشین آتش نشانی سکوت برهم زد.
تیماکوف برای اینکه خاطر حضار را کمی تسکین دهد. گفت: مأمورین آتش نشانی به کمک ما آمده اند.
سکوتی عمیق جایگزین این کلمات شد، یکنفر در کوچه مشغول دادن دستور شد، بعد ماشین آتش نشانی دوباره براه افتاد و صدای بوقش کم کم دور شد.
ویلکر به پییر نگاه میکرد، مثل اینکه اولین بار است که این شخص را می بیند، یک ساعت قبل نسبت باو احساس ترحم میکرد، حالا با احساسات خود مبارزه میکرد تا از وی متنفر نگردد، چطور ممکن است عواطف یک بشر در مدتی بدین کوتاهی دگرگون گردد؟
پیش خود فکر میکرد که به پییر علاقمند بود، از شش سال پیش با او آشنا شده بود باو علاقه پیدا کرده بود، و حالا زور نفرت و کینه به محبت چند ساله میچرخید ویلکر سعی میکرد به دیگران نیندیشد، تمام توجهش به پییر معطوف بود. تیماکوف بدون مقدمه گفت: یک خبر مهم به شما میدهم – میروم یک دوش بگیرم.
او همیشه فکرها و کارهای عجیب و غریب میکرد.
- میدانم حمام کجاست، لازم نیست راه را بمن نشان بدهید. بعد در حالیکه پشت خود را میخاراند از اتاق بیرون رفت. دکتر که از چند دقیقه قبل دلش میخواست بیکی بپرد و دق و دلی در بیاورد فریاد زد:
- خیلی آدم بی ادب و بی قیدی است، آدم که در خانۀ مردم حمام نمیگیرد!
فرانسواز با اعتراض گفت:
- بریژیت و ویکتور دوست او هستند، اگر میل دارد میتواند استحمام کند.
- درست حرفم را نفهماندم، ما احتیاج داریم که افکار خود را متمرکز کنیم، باید پشت هم را داشته باشیم، دست به دست هم بدهیم و آنوقت آقا همه را میگذارد و میرود دوش بگیرد! اینکار صحیح نیست. مگر در خانۀ خودش حمام ندارد؟ مگر میخواهد صرفه جویی کند؟...
- تیماکوف جهود که نیست؟
همه رو به طرف پییر کردند، مقصودش چه بود؟
ویلکر گفت: کسی نمیداند.
سپس برای اینکه فکر خود را بروز ندهد اضافه کرد:
- همه جهودها صرفه جو نیستند.
پییر حرف او را قطع کرد و گفت:
- میدانم، میدانم، ولی دلم میخواهد بدانم تیماکوف جهود است یا نه؟
- چرا؟
پییر ساکت ماند.
فرانسواز اضافه کرد: به فرض اینکه یهودی باشد...
- خوب اگر یهودی باشد، جریان طور دیگری خواهد شد.
فرانسواز پاسخ داد: مواظب حرفت باش.
پییر از روی ناتوانی حرکتی کرد و گفت:
- او را لو نخواهم داد، مطمئن باش، ولی اقلاً میفهمیم که چرا کاوباخ اینقدر در گرفتن گروگان مصر است، شاید ظن برده که تیماکوف یهودی است.
- خوب، اگر یهودی نباشد؟
- فهمیدن این امر مشکل نیست، مگر مشغول استحمام نیست؟ ویلکر بما خواهد گفت که یهودی است یا نه؟
ویلکر گفت: تصور میکنید بتوانم؟
سپس بطرف حمام رفت. بریژیت پرسید:
- از کجا خواهید فهمید که یهودی است؟
ویکتور چیزی در گوش او گفت، بریژیت قیافه ای متعجب بخود گرفت.
دو دقیقۀ بعد ویلکر بازگشت و گفت:
- پشتش را بمن کرده بود، نتوانستم چیزی ببینم.
- راستی دارد شستشو میکند؟
- زیر دوش است صابون میزند، آواز میخواند، مثل اینکه اصلاً از اوضاع ما خبر ندارد...
- شاید مست است.
- امیدوارم اینطور باشد.
پییر به ویلکر گفت: سیگار مرا آتش بزن.
ویلکر از صدای آمرانه پییر بدش آمد، معذلک فندک خود را در دست او نهاد پییر سیگارش را از جیب بیرون آورد و آتش زد و گفت:
- تمام این اوضاع زیر سر یهودی هاست، آنها آلمانیها را عاجز و عاصی کردند و باعث جنگ شدند، در هرحال یک نفر یهودی در جبهۀ فرانسه نبود، همه در پشت جبهه پولهای خود را حفظ میکردند.
ناگهان فکر شیطانی از خاطر ویلکر خطور کرد، چند دقیقه با این فکر مبارزه کرد ولی بالاخره مغلوب شد... صندلی خود را نزدیک در راهرو گذاشت و وارونه روی آن نشست و از پییر پرسید:
- چند وقت در جبهه جنگیدی؟
پییر با دلی پرکینه، پاسخ داد: شش ماه، در این مدت روی زمین و پشت سنگر خوابیدم، توی گل و لجن جنگ میکردم، شما نمی دانید چه زندگی پر درد و کشنده ای است...
دکتر خواست اعتراض کند و جلوی این گفتگو را بگیرد ولی ویلکر باو اشاره کرد که خاموش شود.
پییر ادامه داد:
- اسلحۀ ما مثل بازیچه بچه ها بود.
ویلکر آهسته پای خود را جلو برد و لای در راهرو را باز کرد تا کورت که در راهرو به تماشای پروانه ها ادامه میداد صحبت آنها را بشنود، آونوقت پرسید:
- از سربازان آلمانی زیاد کشتی؟
- نمیدانم، سه یا چهار نفر.
- در کشتن آنها تعمد داشتی؟
ویلکر متوجه شد که عرق از سر و رویش جاری است، میدانست که عمل پستی را انجام میدهد ولی در مقابل فکر شیطانیش اراده اش بکلی مضمحل شده بود، سوألات خود بخود بر زبانش جاری میشد پییر در پاسخ سوأل او گفت:
- من اصلاً از آلمانها متنفرم.
حالا ویلکر در راهرو را نیمه باز کرده بود، کورت تمام صحبتهای آن دو را میشنید. ویلکر باز سوأل کرد:
- چرا از آلمانیها متنفری؟
پییر لحظه ای سکوت کرد، آیا سوءظنی بخاطرش گذشته بود؟
- من همیشه از آنها متنفر بوده ام؟ مگر تو آنها را دوست داری؟
رنگ از روی ویلکر پرید. انتظار نداشت پییر چنین سوألی از وی بکند، آهسته در را بست، با صدائی خفه گفت:
- من از جنگ متنفرم!
بعد پای خود را روی لبۀ در تکیه داد بطوری که به دلخواه بتواند به مقتضای مطالبی که گفته میشود در را باز کند یا ببندد.
پییر گفت:
- تکه های گلوله توپ چشمان مرا کور کرده است.
ویلکر گفت: متوجه ام، متوجه ام!
پییر گفـت: در این صورت امیدوارم متوجه شده باشی چرا نمیخواهم پای من در این جریان به میان کشیده شود و نمیخواهم به عنوان گروگان مرا توقیف کنند!
ویلکر خاموش ماند. پییر پرسید:
- خوب، همه با نظر من موافقند؟ .... ویکتور جواب بده!
ویلکر ناراحت از روی صندلی برخاست و گفت:
- رفته است شراب بیاورد... فندکم را بده.
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قرعه برای مرگ - قسمت هشتم مطالعه نمایید.