Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت ششم

قرعه برای مرگ - قسمت ششم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

ویلکر گفت: خیلی احمقانه است! نمی شود چنین فرصتی را از دست داد، نباید از کوچکترین موقعیت صرف نظر کرد، باید دوباره تلفن سرهنگ را بگیری.

کسی حرکت نکرد، خودش تلفن را برداشت و شماره را گرفت و از دکتر پرسید:

- چند وقت پیش مرده؟

دکتر با صدائی خفه گفت: چهار ماه پیش

- تقصیر تو نیست.

- آیا عاقلانه است دوباره با او صحبت کند؟

ویلکر شانه ها را بالا انداخت: از چه ترس داشته باشیم؟ بنظر من سرهنگ نباید آدم بدی باشد، بیا، باهاش حرف بزن...

دکتر گوشی را گرفت: باز مزاحم شدم... جناب سرهنگ... معذرت میخواهم یک اتفاق عجیبی برای من افتاده، از منزل یکی از دوستان بشما تلفن میکنم... مشغول شام خوردن بودیم که...

پییر با دقت بسخنان گوش میداد، از همۀ آلمانیها متنفر بود، چند دقیقۀ پیش، وقتی با کورت صحبت میکرد به وی نه گفته بود که چرا کور شده است و حتی اکنون متأسف بود که چرا با او حرف زده است زیرا مثل ویلکر یقین داشت که گروگانها را تیرباران خواهند کرد.

- الو؟... بله هجده نفر گروگان گرفته... میتوانید بما کمک کنید؟ حقیقتاً کوچکترین دخالتی در این امر نداشته ایم...

دست روی گوشی نهاد و گفت:

- میخواهد با سرگرد صحبت کند، زود،... صدایش کنید...

هیچکس تکان نخورد:

- وقت را تلف نکنید.. زود باشید...

ویکتور گفت: رفتم...

کورت به همان حالت مشغول پروانه ها بود: ایستاده با نهایت دقت یکی یکی پروانه ها را نگاه میکرد.

- آقای کاوباخ...

سرگرد با تانی بطرف او برگشت.

- سرهنگ اولتریخت میل دارد با شما صحبت کند...

بعد بدون اراده اضافه کرد: از دوستان ماست...

کورت تکان نخورد، روی ذره بین فوت کرده با تانی آنرا پاک کرد و گفت:

- میدانید که در میان این پروانه ها چند نمونه «هیپالیده» که یک نوع پروانه استرالیائی است پیدا کرده ام؟... پدر شما مسافرت میکرد؟

سرهنگ حتماً با بی صبری منتظر بود، ویکتور با عجله گفت:

- نه، پدرم این کلکسیون را همین طور خریده است... میل ندارید با سرهنگ صحبت کنید؟

کورت ذره بین را روی میز توی راهرو گذاشت، دیگر گرفته بنظر نمیرسید:

- آقای مانسه جلو بیفتید

بکسی نگاه نکرد، یک سر بطرف تلفن رفت، خیلی آرام گوشی را برداشت و گفت:

- کورت کاوباخ

بعد به آلمانی افزود: گوش میکنم بفرمائید!

با نهایت دقت به صحبت با سرهنگ گوش داد، یک کلمه برزبان نیاورد، بعد گوشی را بطرف دکتر دراز کرد، دکتر سخت ناراحت بود، در گوشی گفت:

- جناب سرهنگ متشکرم!

بعد گوشی را سر جای خود نهاد. کورت نگاهی به ساعت خود افکند و گفت:

- دو افسر آلمانی که بی شرمانه و به نامردی به قتل رسیده اند، با دل راحت در این خیابان گردش میکردند، کاری بکار کسی نداشتند، فردا افسران و افراد دیگر آلمانی به همین ترتیب به قتل خواهند رسید و این کار ادامه خواهد یافت، ما مجبوریم عکس العمل شدیدی نشان بدهیم تا مجرمین حساب کار خود را بکنند. این دو افسر زن و بچه و خانواده دارند، تا وقتی این سوء قصد ادامه یابد، تا وقتی که مجرمین حقیقی بدست ما نیفتند ما مجبوریم افراد بی گناه، افرادی مانند شما را تنبیه کنیم شما هفت نفرید، از میان شما دو نفر گروگان میخواهیم، دو گروگان میگیریم حالا اختیار با خودتان است.

ویلکر گفت: آرام باشید، آرام باشید.

عینک خود را که بخار بر آن نشسته بود از چشم برداشت، دستمالی بیرون کشید و شیشه های عینک را پاک کرد و گفت:

- آرام باشید!

هیچکس حرف نمیزد، پس از سخنان کورت، همه به وخامت وضع خود پی برده بودند و در روزنامه های اخیر خبر چندین سوء قصد منتشر شده بود و اکنون آلمانیها عکس المعل بسیار شدیدی نشان میدادند، ویلکر عینک را بچشم نهاد، دستمال را در جیب گذارد و با صدای آهسته گفت:

- ما نمی دانیم کاوباخ چه افرادی را انتخاب خواهد کرد، ممکن است من یا مثلاً ویکتور را انتخاب کند، همه در شک و دو دلی قرار گرفته ایم.

خاموشی، بحالت چهره ها دقیق شد، ویکتور میخواست حرفی بزند ویلکر پیش دستی کرد و ادامه داد:

- میدانم چه میخواهی بگوئی، میتوانیم از میان خودمان دو نفر انتخاب کنیم... مثلاً قرعه کشی کنیم...

دکتر گفت: نه، نه، نه، این راه حل درست نیست... راه دیگری پیدا کن.

پییر پرسید: منزل هنوز محاصره است؟

- بلی!

همه فکر میکردند که پییر نقشه ای دارد ولی پییر خاموش ماند، تیماکوف که خیلی آرام بنظر میرسید یک بطری شراب باز کرد، گیلاس خود را پر کرد و لاجرعه سرکشید و با خونسردی گفت:

- فکری بخاطرم رسیده.

چشمان ویلکر درخشید، تیماکوف مردی مبتکر بود، ممکن بود فکر خوبی داشته باشد!

- بگو... همه سراپا گوشیم!

تیماکوف کمر خود را محکم کرد. دیدگان را برهم نهاد!

- ما توی این خانه مثل موش تو تله افتاده ایم، میفهمید؟

دوباره گیلاس خود را از شراب پر کرد.

- معما نگو... حرفت را بزن...

- وقتی کشتی غرق میشود موشها فرار میکنند... خانه را آتش بزنیم...

بریژیت که با دقت بسخنان او گوش میداد، اعتراض کرد:

- خانه را بسوزانیم؟... مگر دیوانه شده ای؟

تیماکوف حرکتی از روی ناتوانی کرد، بریژیت گفت:

- فکر دیگری بکنید، هیچ وقت اجازه نخواهم داد تا خانه را آتش بزنید...

ویلکر در فکر فرو رفته بود، فکر تیماکوف بد نبود، فرصت داد تا حرف بزند:

- اگر خانه را آتش بزنیم چه خواهد شد؟ ما در طبقه اولیم، میتوانیم از پنجره فرار کنیم... ولی آلمانیها در خیابان ایستاده اند.

تیماکوف گفت:

- درست است ولی میدانید چند نفرند؟ پنج نفر، ما از آمدن ماموران آتش نشانی استفاده کرده فرار خواهیم کرد.

بریژیت سخن آنها را قطع کرد:

- نمیگذارم خانه ام را آتش بزنید.

با چهرۀ منقبض، در حالیکه اشک در چشمانش پر شده بود رو به شوهرش کرد و گفت:

- آخر یک چیزی به اینها بگو...

ویکتور عکس العملی نشان نداد، ویلکر دست روی شانه بریژیت نهاد و گفـت:

- برای خانه ات زیاد نگران نباش، از بین نخواهد رفت...

فکر آتش زدن خانه جالب بود: آتش، مامورین آتش نشانی، دستپاچگی مردم، اجتماع اهل محل...

- فکر خوبی است، باید زود دست بکار شد، ویکتور...

ویکتور خیال میکرد در خواب است و تمام این جریان کابوسی پیش نیست، میخواستند خانه و زندگی او را آتش بزنند، مأیوسانه گفت:

- همین الان میخواهید خانه را آتش بزنید؟

ویلکر گفت: هرچه زودتر بهتر، اگر اشیاء قیمتی داری...

بریزیت برای آخرین بار اعتراض کرد! نه! نمی خواهم...

ویلکر با بی صبری به ویکتور گفت: بهش بگو ساکت بشه! زود باش هرچه قیمتی است بردار...

سر ویکتور به دوران افتاد، مبلها پیش چمشش میچرخیدند، چه چیزهائی باید با خود ببرد؟ نگاهی به اطراف خود افکند، همه چیز در نظرش پر ارزش بود، اشیائی که سالها بود به آنها کوچکترین توجهی نکرده بود اکنون در نظرش اهمیت فوق العاده پیدا کرده بودند. ماشین تحریرش را خواهد برد، کاغذها، جواهرات، صفحه های گرامافون... نه صفحه باشد، با تأسف از آنها صرف نظر کرد... برامس، موزار... نه، نه، لباسهای خود را باید ببرد...

صدای دو تیر طپانچه در کوچه طنین افکند، دکتر از جا جست و گفت:

- دارند گروگانها را تیرباران میکنند؟

کسی جواب نداد، ویلکر بطرف پنجره رفت و گفت:

- من که چیزی نمی بینم اما از اینها هر چه بگوئی برمیآید، ممکن است همین جا تیربارانشان کنند.

پییر گفت: فقط صدای دو تیر بگوش رسید.

- شاید سوء قصد جدیدی است.

ویلکر پرده های پنجره را کنار زد و گفت:

- بیرون همه چیز آرام است، سربازها جای خود هستند.

ویکتور با شنیدن صدای تیر از تمام نقشه های خود منصرف شد، هیچ چیز با خود نخواهد برد، بالاخره مغازه اش سالم باقی میماند گفت:

- اگر فرار کنیم، دیگر نمیتوانم کتابفروشی خود را باز کنم و به کسب و کار ادامه دهم، آلمانیها ما را تعقیب خواهند کرد.

ویلکر گفت: آرام، آرام باش. خانه ییلاقی من هست مدتی بدان پناه خواهیم برد، بعد سر و صدا ها خواهد خوابید، موضوع اساسی این است که فعلاً از این خانه فرار کنیم، ما که جنایتکار نیستیم، ما نه باشیم اشخاص دیگر را به گروگان خواهند برد.

همه به جنب و جوش افتادند، همه می خواستند هرچه زودتر این خانه و این محله را ترک کنند، بیک جائ، بهرجا که بشود بروند ولی اینجا نباشند، همه آنها در شهرستانها قوم و خویش داشتند... تیماکوف یک قوطی کبریت بدست گرفت و گفت:

- کجا را باید آتش زد؟

پییر با اضطراب پرسید:

- چیزی را فراموش نکرده اید؟

در این لحظه همه احساس نگرانی میکردند، میترسیدند کورت در را باز کند و همه را به گروگان ببرد، مخصوصاً بعد از این تیراندازی مرموز دیگر هیچ جور نمیشد اعتماد داشت ویکتور گفت:

- من به آتش نشانی تلفن میکنم.

- اول باید خانه را آتش زد.

- اقلاً ده دقیقه طول خواهد کشید.

- خوب، تلفن کن!

ویکتور شمارۀ آتش نشانی را گرفت، دستش میلرزید، دانه های درشت عرق از پیشانیش میچکید، در میان رویای وحشت انگیزی میزیست!

- الو؟... آتش نشانی؟ ... اینجا...

اسم کوچه یادش رفته بود، فکرش کار نمیکرد، رو به بریژیت کرد و پرسید:

- اسم کوچه چیه؟

- کدام کوچه؟

- همین کوچۀ خودمان...الو؟ آتش نشانی؟ اینجا کوچۀ «ماتی» است زود بیائید حریق اتفاق افتاده...

گوشی را سرجایش گذاشت، رنگ بر چهره نداشت، گفت:

- الان میرسند.

دکتر دستها را به آسمان بلند کرد و گفت:

- حالا که میآیند دیگر چرا خانه را آتش بزنیم؟

- چرا، باید خانه را آتش بزنیم، دود راه بیندازیم، ایجاد وحشت کنیم.

- خوب از کجا شروع کنیم؟

- آشپزخانه.

همه بطرف آشپزخانه دویدند، متوجه نبودند که داد و فریاد میکنند، آشپزخانه وسیع، تمیز و مدرن بود، شرینی جشن روی یخچال بود، گیلاسهای شامپانی مرتب روی میز چیده شده بود، همه چیز در این آشپزخانه نشانه یک زندگی آرام و خوشبخت بود...

لحظه ای همه مردد ایستادند:

- باید پرده ها را آتش زد!

تیماکوف  کبریتی روشن کرد، نگاهی به ویکتور افکند مثل اینکه از او اجازه میخواست تا کار خود را شروع کند، بعد کبریت را به پرده نزدیک کرد، شعله آتش پارچه پرده را طمعه خود ساخت بالا رفت، پرده سوخت ولی آتش بجائی سرایت نکرد، خاموش شد.

- زود باشید، مامورین آتش نشانی الان خواهند رسید.

تیماکوف کبریت دیگری آتش زد و گفت:

- قدری بنزین لازم داریم.

بریژیت گفت: بنزین نداریم.

- الکل چطور؟

ویکتور یک شیشه در دست او نهاد.

- کنار بروید.

تیماکوف نیمی از بطری را روی میز خالی کرد و یک کبریت مشتعل بروی آن انداخت شعله های آبی رنگ زبانه کشید، ویکتور در حالیکه دندانها را بهم میفشرد سوختن میز را تماشا میکرد، چقدر وقت لازم بود تا آتش باقی اثاث را بسوزاند؟ کی باید خاطراتی را که از میان این چهار دیواری داشت در خاک کند؟ پریشان خاطر منتظر آمدن مامورین آتش نشانی بود، اگر زود برسند شاید آسیب زیاد به اسباب خانه وارد نیاید.

- آقایان اینجا چه خبر است؟

با تعجب همه روی خود را بطرف در برگرداندند، کورت کاوباخ به آنها مینگریست هنوز از جریان امر سر در نیاورده بود،سیگار میکشید، ویلکر خواست او را بترساند فریاد زد:

- خانه آتش گرفته، فرار کنید!

کاوباخ با پاشنۀ پا در را پشت سر خود بست، حالا به حقیقت مطلب پی برده بود، بر چهرۀ لاغرش تبسمی پر معنی نقش بست، خاکستر سیگار خود را روی زمین انداخت، بعد دود سیگار را از میان لبان خود آهسته بیرون داد و گفت:

- پشت در منتظر خواهم ماند، اولین کسیکه بخواهد فرار کند با گلوله خواهم کشت، حالا هر کار میخواهید بکنید! خود دانید!

بعد خیلی آرام از آشپزخانه بیرون رفت.

- زود باشید باید آتش را خاموش کرد.

آتش بجاهای دیگر سرایت کرده بود، ویکتور شیرهای آب را باز کرد و دیگ و کاسه بدست حضار داد، ویلکر فریاد زد:

- آرام، آرام، آب بیاورید!

ده دقیقه بعد آتش خاموش شده بود، بوی زننده ای از میز که نصفش سوخته بود به مشام میرسید، از پرده ها هنوز دود برمیخاست، ویلکر از پشت در پرسید:

- حالا میتوانیم بیرون بیائیم؟

- همه جا خاموش شده؟

- بله.

- بسیار خوب، حالا میتوانید بیرون بیائید!

افسر آلمانی دستها را به سینه زده، به میز تکیه کرده و منتظر آنها بود، گفت:

- دیوانگی نکنید، چرا بیخودی جانتان را بخطر میاندازید!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1496
  • بازدید دیروز: 2621
  • بازدید کل: 23895548