پییر یک دسته گل بعنوان هدیه آورده بود، بریژیت زود آنها را در گلدان جا داد، هدیۀ تیماکوف با ابتکار درست شده بود، روی یک شیشۀ عرق سیب سکه های قدیمی با ارزش چسبانده بود، ویلکر بطری را تماشا کرد، سری تکان داد و گفت:
- درست روی آن بیست و دو سکه چسبانده، بریژیت آیا متوجه شدی؟
هیچکس متوجه نشده بود، پییر ادامه داد:
- در جشن تولد آینده یک سکه به آن اضافه خواهی کرد!
بریژیت که از این همه محبت شرمنده شده بود گفت:
- بنشینید، الان برایتان شروب میآورم!
لحظه ای بعد یک بطری مشروب که قبل از جنگ آنرا خریده بود آورد، تیماکوف آنرا باز کرد، چوب پنبه آنرا بوئید و گفت:
- خوب، بسیار خوب...
- عرق سیب را بعد از شام خواهیم نوشید، پییر تو تولدت را کی جشن خواهی گرفت؟
پییر ناراحت شد، عینک دودی خود را جابجا کرد و گفت:
- هر وقت بخواهید.
- حالا دیگر سنت را از ما پنهان میکنی؟
بریژیت گفت: من میدانم تاریخ تولدش چیست، اجازه دارم بگویم؟
پییر تعجب کرد، بریژیت ادامه داد:
- پییر روز سوم مارس 1919 بدنیا آمده، اینطور نیست؟
- راست است!
تیما کوف لاجرعه گیلاس خود را سر کشید و گفت:
- فکر میکردم پیرتر از این باشد.
ویلکر گفت:
- خیلی جوان است!
و میخواست اضافه کند: «کاش جای او بودم!» ولی خودداری کرد، فکر کرد بهتر است شصت و پنج سال داشته باشد و کور نباشد ولو مجبور باشد بچشمش عینک دور طلائی بزند. ناگهان نسبت به پسر احساس ترحم کرد، بلبانش نگاه کرد بگره کراواتش دقیق شد، گونه های تراشیده اش را نگریست و پیش خود فکر کرد: «خوشبختانه پدر و مادرش پول دارند» گیلاس خود را جرعه جرعه نوشید و زیرلب زمزمه کرد:
- جنگ بد چیزی است!
بریژیت اخم کرد:
- ترا به خدا دیگر شروع نکنید...
چطور بریژیت زمزمۀ او را شنیده بود؟ ویلکر ادامه داد:
- دخترم معذرت میخواهم، فکر میکردم...
لحظه ای سکوت اتاق را فرا گرفت، ویلکر آهسته گیلاس خود را روی چهار پایه گذاشت میخواست جواب مناسبی پیدا کند:
- فکر میکردم... عبور شب. بازهم حکومت نظامی ساعت آنرا جلو انداخته.
- مگر تا نیمه شب رفت و آمد آزاد نیست؟
- چرا، درست نیمه شب، ولی تا چندی قبل عبور و مرور تا دو ساعت بعد از نصف شب آزاد بود.
تیما کوف گفت: نباید زیاد گله کرد نصف شب ساعت مناسبی است.
ویلکر با عجله گفت: خوب، خوب. ولی اصل موضوع چیز دیگری است، وقتی آدم میداند که باید درست نصف شب در خانه باشد عاصی میشود... اینرا هم باید حساب کرد...
ویکتور با لبخندی گفت: مگر نصف شب جائی میخواهی بروی؟
ویلکر پاسخ داد: هیچ جا! ولی وقتی میدانم نصف شب باید خانه باشم اوقاتم تلخ میشود، شبم، خوشیم از بین میرود...
بعد حرف خود را پس گرفت و افزود: نه، خیلی غلو کردم؛ از اینکه امشب در میان شما هستم خیلی خوشوقتم، خوب، باید با پیرمردها مدارا کرد. من مثل پییر بیست سال ندارم... نه مثل بریژیت..
پییر ناگهان گفت: بسلامتی بریژیت!
بعد گیلاس خود را نوشید، زبان خود را بروی لب مالید، بدون اینکه کورمال کورمال کند گیلاس خود را روی میز گذاشت، دوست نداشت مثل همه کورها مردد باشد، در هر مورد میخواست مستقیم خود را به هدف برساند. بغیر از اشخاصیکه آنشب آنجا جمع شده بودند دوست دیگری نداشت، همه در یک محله نزدیک هم سکونت داشتند، بدون اینکه احتیاج بکمک داشته باشد بمنزل دوست خود میرفت، راه منزل هریک از دوستان خود را میدانست و بدون اینکه بدر و دیوار بخورد در این آپارتمانها بسهولت رفت و آمد میکرد وقتی در جنگ مجروح شده بود و در بیمارستان پس از هفته ها زجر و درد دریافته بود برای همیشه چشمان خود را از دست داده است بوحشت افتاده و تصور میکرد دوستانش او را فراموش خواهند کرد، ترسیده بود تنها بماند، ولی دوستانش او را ترک نکرده بودند، با او مثل یک عاجز رفتار نمیکردند، مادرش همیشه عادت داشت روزنامه را با صدای بلند بخواند حالا قدری صدای خود را بلندتر میکرد تا پییر از اخبار آن مطلع گردد، خواهرش برای او صفحات موسیقی میخرید، پییر کم کم به ادبیات علاقمند شده بود ساعتهای متمادی در اتاق خود مشغول نوشتن میشد، منتظر بود جنگ پایان یابد، مثل اینکه وقتی صلح شد او نیز بینائی خود را باز خواهد یافت، اطمینان داشت که در امریکا متخصصینی یافت میشوند که دیدگان او را علاج کنند، این امید به او آرامش خاطر میبخشید، زیرا فکر میکرد همیشه کور نخواهد ماند.
- تیما کوف، تازگی برایت کاغذ نرسیده؟
خواهر تیماکوف در خارج از کشور فرانسه میزیست.
تیماکوف گفت:
- از نامه بهتر یک بسته برایم فرستاده
- به آن دست نزده بودند؟
- نه، یک بافتنی و سه پیراهن و یک جلیقه پشمی برایم فرستاده، دلم میخواهد زودتر زمستان برسد و آنها را بپوشم.
ویلکر بشوخی گفت:
- معلوم است روابط محرمانه ای داری، «دوستان عزیز ما» نمیگذارند این بسته ها سالم بدست صاحبانش برسد.
تیماکوف گفت: حقیقتاً هم تعجب آور است که بسته سالم بمن رسیده است.
زنگ تلفن بصدا در آمد، بریژیت گوشی را برداشت!
- تقریباً همه آمده اند... فرانسواز هنوز نیامده... بازی نیاورید، منتظر شما هستیم... امیدوارم چیز مهمی نباشد؟
دست خود را روی گوشی گذاشت و بحضار گفت:
- لنی ناخوش است... بستری است...
بعد در گوشی گفت: الو؟ ... پس خودتان تنها بیائید... شما را زیاد نگه نمیداریم، حتماً باید بیائید، لنی را از طرف من ببوسید، منتظرم...
ویکتور نگاهی بساعت خود افکند و برنامۀ شب را پیش خود تنظیم کرد: ساعت هفت و نیم شام خواهیم خورد تا ساعت نه سر میز خواهیم بود از ساعت نه و تا نه و نیم مشروب و وراجی آیا وقت داریم کمی ورق بازی کنیم؟ از ساعت ده تا یک ربع به دوازده؟ چرا ممکن نیست، هیچیک از مدعوین منزلشان دور نیست و پنج دقیقه قبل از نیمه شب بخانه هایشان خواهند رسید، ویکتور میل داشت بدون اینکه همسرش را ناراحت کند و کمی پوکر بازی کند، گفت:
- مثل اینکه غذا سوخته!
بریژیت سر خود را بلند کرد، بو کشید و بطرف آشپزخانه دوید، ویکتور به تیماکوف گفت:
- خاطرت جمع باشد خطری غذاها را تهدید نمیکند، مخصوصاً خواستم بریژیت را دست بسر کنم، میل داری بعد از شام پوکر بازی کنیم؟
- فکر خوبی است.
- پس پیشنهاد بازی با تو، طرف ساعت نه و نیم از بریژیت تقاضا کن ورقها را بیاورد، موافقی؟
- موافقم، کی بازی خواهد کرد؟
- تو، دکتر فرانسواز و من بازی میکنیم ویلکر با پییر و بریژیت وراجی خواهند کرد، بازی خواهیم کرد... چیزی نگو... آمد!
بریژیت چپ چپ بشوهرش نگریست، همه چیز را حدس میزد، ویکتور گفت:
- خوب، چه خبر بود؟
- چیزی نبود.
بریژیت یک لحظه فکر کرد و گفت:
- بعد از شام از ورق بازی خبر نیست!
ویکتور با تعجب نگاهی به تیماکوف افکند، تیماکوف قاه قاه خندید، بریژیت گفت:
- میدانستم، مطمئن بودم، از حالا بشما میگویم که...
میخواست آنها را تهدید کند...
- ورقها را قایم کرده ام، اگر میخواهید بازی کنید... باید بروید ورق بخرید!
ویکتور شانه ها را بالا انداخت و گفت:
- کی جرات میکند روز جشن تولد تو ورق بازی کند؟... خیلی راحت شام میخوردیم، صحبت میکنیم، کمی موسیقی گوش میدهیم، ته سیگارها را میکشیم.. همین!
پییر لبخندی زد گفت:
- برنامۀ خوبی است، ولی احتیاج نداریم ته سیگار بکشیم، نگاه کنید...
از جیب خود یک بسته سیگار برگ بیرون آورد، پنج سیگار، ویکتور آنها را گرفت: عجب! سیگار برگ هاوانا!
- اینها را سرهنگ نستینگ بمن هدیه کرد، وقتی بازنشسته شد اجازه گرفت که یک شعبه سیگار فروشی بازکند.
تیماکوف سری تکان داد و گفت:
- نستینگ را میشناسم ولی نمیداستم سرهنگ است، فکر میکردم حداکثر ستوان باشد، کسی که در تمام میدانهای جنگ شرکت کرده حالا باید روی یک چهار پایه بنشیند و کوپن سیگارها را بشمرد، سیگار فروشی کند...
ویلکر با تعجب گفت:
- چیزی که نمیدانی اینست که دوست ما از اینکار خیلی هم راضی است.. ولی باید انصاف داد شمردن کوپنها و فروش سیگار به عهدۀ همسرش است...
زنگ در بصدا درآمد...
متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.
بخش بعدی متن را میتوانید در قرعه برای مرگ - قسمت سوم مطالعه نمایید.