Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

قرعه برای مرگ - قسمت سوم

قرعه برای مرگ - قسمت سوم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: قدسی کریم قوانلو

بریژیت گفت:

- اینهم فرانسواز.

همینطور بود، فرانسواز سی سال داشت، بلند قامت و بسیار زیبا بود، چشمانی آبی داشت که بی اختیار جلب اعتماد میکرد، شیمیست بود و در یک آزمایشگاه کار میکرد.

بریژیت پاکتی که در دست فرانسواز بود گرفت و فریاد زد:

- شکلات!

فرانسواز بروی یک نیمکت افتاد و گفت:

- نتوانستم بخانه بروم، لباسم را عوض کنم، معذرت میخواهم...

پیراهن سفید و شلوار بتن داشت، ویلکر گفت:

- سردت نیست؟ من امشب پالتو پوشیدم، هوا سرد است.

تیماکوف مودبانه گفت:

- من کتم را به فرانسواز میدهم بپوشد.

بریژیت اعتراض کرد:

- لازم نیست من یک بالا پوشی باو خواهم داد...

فرانسواز تبسم کرد:

- خاطر شما جمع باشد من سرما نخواهم خورد.

پییر ناگهان پرسید:

- ساعت چنده؟

پییر گاه گاه از این سوألها غیر مترقب میکرد تا در تنهائی خویشتن فرو نرود وقتی مدتی کسی با او حرف نمیزد فکر میکرد که دیگران او را نمی بینند، فرانسواز پاسخ داد:

- ساعت هفت است، گرسنه هستی؟

- پنجره ها را بسته اید؟ دیوار گوش دارد...

ویکتور آنها را خاطر جمع کرد:

- دیوارهای ما ضخیم است. بعلاوه، در این ساعت گشتاپو مشغول شام خوردن است...

صدای ضعیفی از رادیو بگوش رسید، صدائی نامفهوم، تیماکوف اصرار نکرد ایستگاه دیگری را که موسیقی پخش میکرد گرفت، رو به فرانسواز کرد و گفت:

- یک تانگو! اگر خسته نبودی برقص دعوتت میکردم.

فرانسواز از جا برخاست و گفت:

- هیچ خسته نیستم!

تیماکوف فرانسواز را در آغوش کشید و هر دو مشغول رقص شدند، دیگران این دو نفر را تشویق و تحسین میکردند:

- مثل رقاصان حرفه ای میرقصید!

تیماکوف پاسخ داد:

- هنوز مست نشده ام، وقتی مست شدم خواهید دید چقدر بهتر میرقصم.

در میان بازوان تیماکوف، فرانسواز ظریف و ضعیف جلوه میکرد، تیماکوف او را خم میکرد، رها میکرد دوباره در میان بازوان خود میگرفت...

- بارک اله!... احسنت!

این صدا از دکتر «کارت» بود که داشت برای دو نفری که میرقصیدند دست میزد. همه بطرف او برگشتند، بریژیت گفت:

- از کجا وارد شدید؟

- از در!

- مگر در باز بود؟

- من که آنرا بستم!

دکتر کارت پزشک خانوادگی آنها بود، کوتاه قد، لاغر، عصبی مزاج، همیشه متفکر بنظر میرسید، زیاد کار میکرد خیلی در کار خود دقیق و ماهر بود و بهمین جهت مراجعینش بسیار زیاد بودند. ویکتور برای او صندلی آورد و گفت:

- برویم سرسفره، ویکتور جای هرکس را نشان خواهد داد...

ویکتور اعتراض کرد:

- تشریفات لازم نیست هرکس هرجا که خواست مینشیند!

اتاق ناهار خوری خیلی وسیع و بسیار خوب و با سلیقه تزئین شده بود، دو تابلو از هنرمندان معاصر دیوارها را زینت میداد، گنجۀ ظروف را تیماکوف طرح ریزی کرده بود، در سه گلدان شمعهای رنگارنگ نهاده بودند.

فرانسواز میان پییر و تیماکوف نشست. دکتر روبه رو بریژیت کرد گفت:

- من فراموش کردم هدیه ترا بیاورم شاید وقت داشته باشم برگردم و آنرا بیاورم؟

بریژیت اعتراض کرد:

- یک روز دیگر آنرا خواهید آورد.

دکتر خیلی ناراحت بود، گفت:

- یک گلدان است، آنرا توی کاغذ پیچیده و روی میز گذاشته بودم، فراموش کردم آنرا با خود بیاورم...

پییر کارد خود را تکان داد و گفت:

- زیاد کار میکنی، بمن هم چیزی وعده کرده بودی و آنرا فراموش کردی....

دکتر ابروان را درهم کشید و پرسید:

- بتو چیزی وعده داده بودم؟... راست میگوئی... حق با تو است، معذرت میخواهم!

دکتر رو به حاضرین کرد و گفت:

- حقیقتاً گناهکارم!... یکی از مراجعین بمن یک پیپ هدیه کرده بود... از آن پیپها که امروز دیگر بدست نمیآید و کارخانه ها از آن نمیسازند... من وعده کرده بودم این پیپ را به پییر بدهم و وعدۀ خود را فراموش کردم...

ویلکر بشوخی گفت:

- راستش پیر شده ای؟

دکتر قد کوتاه خود را راست کرد و گفت:

- برعکس، خیلی هم سرحالم، روزی دوازده ساعت کار میکنم...

میخواست جواب آبداری به ویلکر بدهد،نیشی باو بزند، ولی کلمات مناسبی نمی یافت. ساعت بعد، وقتی تنها ماند جمله ها و کلمه هائی را که میخواست بگوید پیدا میکرد و آنوقت با خشم میگفت: «میبایست اینطور جوابش را میدادم!»

بریژیت غذا را آورد و مغرورانه آنها روی میز، بر سر سفره نهاد، فرانسواز پرسید: خودت تنها اینها را درست کرده ای؟

- البته!... بقیه غذاها را هنوز ندیده اید!

ویکتور گفت: بریژیت اینقدر بخود مغرور نباش، پییر دارد از گرسنگی میمیرد!

فرانسواز بشقاب پییر را برداشت و گفت:

- گوجه فرنگی، مارچوبه، ژامبون، ژله تخم مرغ، چه میخواهی؟

بشقاب را پر از خوردنی کرد، او خیلی پییر را دوست داشت،آنها دوست قدیمی بودند، تیماکوف گفت:

- آدم فکر نمیکند که زمان جنگ است! غذاهای لذیذ و شراب فراوان... بسلامتی همگی!

گیلاس شراب خود را لاجرعه سر کشید و آنرا محکم بروی میز نهاد. بریژیت گفت:

- چه آدم حریصی!

چشمان تیماکوف برق زد، بعد سر خود را پائین انداخت و بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد مشغول خوردن شد و راضی و خندان بود.

ویکتور در حالیکه چنگال خود را در یک گوجه فرنگی فرو میبرد، گفت: اینهم یک حلقه گوجه فرنگی که از گلوی دشمنان پائین نخواهد رفت!

ویکتور میدانست که این شوخی ها زنش را ناراحت میکند، همین طور هم شد، بریژیت سر خود را بلند کرد، دیده بدیدگان شوهرش دوخت و شانه ها را بالا انداخت. ویلکر به دکتر گفت:

- تو که خیلی زور داری و سرحالی در این بطری را باز کن!

دکتر بطری را بدست گرفت آنرا نگریست و گفت:

- نه زیاد هم زور ندارم، ولی امیدوارم بتوانم سر بطری را باز کنم!

بعد به سهولت در بطری را باز کرد و برای همه شراب ریخت ویلکر باز بشوخی گفت:

- هر گیلاس شراب چقدر کالری دارد؟

- کاری به کالری ها نداشته باش، گیلاست را خالی کن... بیا ، باز هم بنوش!

ویکتور دهان خود را با گوشه دستمال سفره اش پاک کرد، بلند شد، پنجره ها را باز کرد، دریچه های چوبی را بست و چراغها را روشن کرد، یکی اعتراض کرد:

- هنوز هوا تاریک نشده!

ویکتور پاسخ داد: حالا خیالم راحت است، چند شب پیش نزدیک بود ما را جریمه کنند برای اینکه از لای یکی از دریچه های چوبی که خوب بسته نشده بود نور بخارج میتابید.

پییر گیلاس خود را خیلی رسمی بلند کرد و گفت:

- بسلامتی صلح!

چند لحظه دست خود را بالا نگاه داشت، سپس آنرا سر کشید، تصور میکرد سایرین نیز از او تقلید می کنند. دکتر از او پیروی کرد و گفت:

- بسلامتی صلح!

تیماکوف گفت:

- بپایداری دوستی!

بعد گیلاس خود را خالی کرد و لبان خود را مکید.

- باز هم مارچوبه میخواهید؟

در این لحظه، صدای یک گلوله در خیابان پیچید. همه برجا خشک شدند. بریژیت پرسید:

- صدای گلوله بود؟

هیچکس پاسخ نداد. لحظه ای بعد صدای سه گلوله دیگر سکوت را در هم شکست، متعاقب آن صدای پا شنیده شد و دوباره همه جا را خاموشی فرا گرفت... تیماکوف از جا برخاست تا ببیند چه خبر است، ویلکر جلوی او را گرفت:

- بی احتیاطی نکن، لازم نیست پنجره را باز کنی...

آهسته صحبت میکرد، تیماکوف ایستاده مردد بود، سپس گیلاس خود را پر کرد.

پییر گفت: بنظرم سوء قصدی شده است.

- ساکت!.. بلند حرف نزن!

ویلکر به پیشانی خود دستی کشید، بزحمت لقمه ایرا که در دهان داشت فرو برد، دکتر با اضطراب گوش میداد، شاید برای معاینۀ مجروح بسراغ او بیایند، تیماکوف بدون سر و صدا دوباره بشقاب خود را از غذا پر کرد، همه تصور میکردند بار دیگر صدای تیراندازی بلند خواهد شد. ولی هیچ صدائی برنخاست.

- میشنوید؟... صدای چکمه!...

یکنفر آلمانی بزبان آلمانی فرمان داد: شما احتیاج بیک درس حسابی دارید، من میروم تلفن کنم!

پییر گفت:

- شنیدید؟

بریژیت پرسید: چه میگویند؟

- ساکت شوید! خاموش...

عرق بر سر و روی ویلکر میریخت، مدتی همه جا را سکوت فرا گرفت، ویکتور گفت: ما در یک محلۀ بی سر و صدا زندگی میکنیم، این اولین بار است که در اینجا صدای گلوله بلند میشود، آیا رفتند؟

صدای ترمز یک کامیون برخاست، ویلکر از روی صندلی بلند شد و بطرف پنجره رفت، از لای دریچۀ چوبی نگاهی بخارج افکند، برگشت با صدائی مرتعش گفت:

- خانه را محاصره کرده اند!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در قرعه برای مرگ - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4041
  • بازدید دیروز: 3735
  • بازدید کل: 23958796