Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دستبند لعل - قسمت سوم

دستبند لعل - قسمت سوم

نوشته: الکساندر کوپرین
ترجمه: محمد - مشرف الملک (دهکردی)

با زحمت زیاد موفق شدند که سرهنگ پاناماریف را داخل بازی کنند. او اظهار میداشت که هیچ اطلاعی از این بازی ندارد و حتی برای سرگرمی هم بازی نکرده است، اما سرانجام تسلیم شد.

ابتدا ناگریز باو یاد میدادند و حرکات را برایش میگفتند، اما زود قواعد بازی را فرا گرفت و برآن مسلط شد، چنانکه در ظرف نیمساعت تمام مهره ها در پیش رویش بر روی هم انباشته گردید.

آنا با سرزنش استهزاء آمیزی گفت: «این کار منصفانه نبود! شما باید بما فرصت تفریح و سرگرمی بیشتری میدادید.»

ورا نمیدانست که چگونه سه نفر از میهمانان، یعنی اسپشنیکف، سرهنگ و معاون فرماندار را که آلمانی کودن و کسل کننده ای بود، سرگرم کند. یک بازی «ونیت» برای آنها ترتیب داد و از گوستاو ایوانویچ هم دعوت کرد تا «پای» چهارم بازی را تشکیل دهد. آنا با پائین آوردن پلکانش از او تشکرکرد و خواهرش فورا مقصود او را دریافت. همه میدانستند که گوستاو ایوانویچ در تمام مدت شب دست از سر همسرش برنخواهد داشت، مدام دندانهای پوسیده اش را در چهره اسکلت مانندش نشان خواهد داد و کاملا مزاحم خواهد بود، مگر اینکه باو پیشنهاد بازی ورق بدهند و مزاحمتش را کم کنند.

حالا دیگر اوضاع و احوال در محیط خوش و خرم روبراه شده بود. واسی یوچک به همراهی جنی ریتر با تصنیف مردم ایتالیا، و ترانه های شرقی روبین اشتین را خواند. صدایش پر مایه نبود، اما دل انگیز و موثر و باز بود.

آنا بروی یک نیمکت در گوشه ای نشسته بود و گستاخانه با افسر سوار مغازله میکرد. ورا قدم زنان به آنجا رفت. به صحبت آنها گوش داد و لبخند زد.

شاهزاده واسیلی در پشت میز بزرگی نشسته بود، عکس های مضحک یک آلبوم خانوادگی را که خودش کشیده بود به خواهرش و آناسف و برادر زنش نشان میداد. هر چهار نفر از ته دل میخندیدند. بقیه میهمانان هم که بازی نمی کردند بتدریج در اطرافشان جمع شدند.

این آلبوم برای داستانهای پر طنز و هجو آمیز شاهزاده واسیلی نوعی وسیله محسوب میشد. مجموعه ای از تصاویر بود.

او نگاه موذیانه ای به خواهر خود انداخت و گفت: «خانمها و آقایان محترم، اینک من شما را با سرگذشت مختصر خواهر محبوبم لیودمیلالوونا، آشنا میسازم. بخش اول: طفلیت. طفل رفته رفته بزرگ میشد و نامش لیما بود.»

صفحه آلبوم، عکس یک دختر کوچک را نشان میداد که عمدا به سبک کودکانه ای کشیده شده بود، چهره اش را نیمرخ کشیده بودند، معهذا هر دو چشمش دیده میشد، دو خط منکسر از زیر دامنش بیرون آمده بود که پاهای او را نشان میداد، و انگشتان هر دو دستش از هم باز شده بود.

لیودمیلالوونا با خنده گفت: «هیچکس مرا لیما صدا نمیزند.»

بخش دوم: اولین عشق. یک دانشجوی سوار نظام، در جلو دوشیزه لیما زانو زده است، و شعری را که خود سروده است باو تقدیم میدارد. بیت نغز و زیبای زیر آن غزل است:

در پیش چشم من ساق بلورین تو

مظهر عشق خدائی و آسمانی است!

و در اینجا تصویر ساق را به صورت اصل ملاحظه میکنید.

در اینجا دانشجوی دانشکده مشغول فریفتن لیمای معصوم است تا از خانه پدر و مادرش فرار کند و با او بگریزد. و در اینجا آنها را در حال فرار می بینید. و در اینجا یک موقعیت خطرناک و بحرانی است: پدر خشمگین بفراریان رسیده است. دانشجوی بزدل و بی غیرت لیمای رام و فروتن را در تنگنا میگذارد و خود فرار میکند.

در پودر زدن به بینی ات آنقدر سست جنبیدی

تا تعاقب کنندگان به پشت پایمان رسیدند

پس حالا سخت تلاش کن و آنها را معطل نگهدار

تا من در میان بوته ها فرار کنم و دور شوم

بعد از داستان «دوشیزه لیما» داستان دیگری بنام «شاهزاده خانم ورا و تلگرافچی شوریده» بود.

واسیلی لوویچ با قیافه ای جدی توضیح داد: «این شعر مهیج تا کنون فقط در تصاویر بود. متن آن در شرف سروده شدن است.»

آنا سف گفت: «این چیز تازه ایست، من تاکنون آنرا ندیده ام.»

«آخرین شماره و چاپ اول است.»

ورا آرام دست بشانۀ او گذاشت و گفت: «نه، خواهش میکنم.» اما واسیلی لوویچ آنرا نشنید، و یا شاید جدی تلقی نکرد.

«زمان آن ما قبل تاریخ است. در یکی از روزهای قشنگ ماه مه، دوشیزه ای بنام ورا نامه ای دریافت داشت. برصفحه اول آن دو کبوتر نقش شده بود که نوک در نوک هم گذاشته بودند. این نامه، و اینهم کبوتران، نامه متضمن اعتراف سوزناک عشق است، و از لحاظ نگارش برخلاف همه اصول و قواعد املائی نوشته شده و چنین آغاز گردیده است: (ای زیبای موبور سیمین تن – دریای خشمگین شعله، در سینه من گور میکشد. نگاه تو مثل یک مار سمی در روح زجر دیده من چنگ میزند.) بقیه هم بهمین ترتیب است. و با این شیوۀ چاکرانه نیز ختم میگردد: ( من فقط یک تلگرافچی بینوا هستم، اما احساساتم شایسته مقدسین است. من جرأت نمیکنم که نام کاملم را افشا کنم – این خیلی بی نزاکتی است. فقط حروف اول آنرا پای نامه میگذارم. پ.پ.ژ. خواهشمندم جواب کاغذ را به پست رستانت بفرستید.)

حالا خانمها و آقایان محترم میتوانید تصویر خود تلگرافچی را در اینجا ملاحظه کنید. البته با مداد رنگی و بسیار ماهرانه ترسیم شده است.

«در این تصویر قلب ورا با تیر سوراخ شده بود، این قلب اوست، و این هم تیر است. اما چون او دوشیزه ای خوش رفتار و خوش اخلاق و شایسته بود، نامه را به والدین محترم خود و هم چنین به رفیق دوران کودکی و نامزدش واسیاشینا که جوان رعنائی بود. ارائه داد. بفرمائید تصاویر در اینجاست. اگر فرصت باشد اشعاری هم در توضیح  آن چاشنی تصاویر خواهد شد. واسیاشینا در حالیکه هق هق میگریست حلقه نامزدیش را به ورا بازگرداند و گفت: من مانع خوشبختی تو نمیشوم، اما تمنا میکنم که شتاب نکنی و پیش آز آنکه گام نهائی را برداری، خوب دربارۀ آن بیندیش – احساسات او و خودت را آزمایش کن. بچه جان، تو از زندگی چیزی نمیدانی و مانند پروانه بدنبال شعله فروزانی میدوی. اما من – افسوس! که دنیای خونسرد پست و ریاکار را میشناسم. باید از اینکه قربانی معصومی را با زیبائی مغرور و احساسات کاذبشان بفریبند، و بعد با بی رحمی تمام او را ترک کنند، غرق در لذت و شادمانی توصیف ناپذیری میگردند.»

شش ماه از این ماجرا گذشت. ورا پرستنده جمال خود را فراموش نمود، و با واسیای جوان و رعنا عروسی کرد. اما تلگرافچی او را از یاد نبرد. یک روز با لباس مبدل سر و صورت خود را به دوده آلوده و به صورت یک نفر بخاری پاک کن در آمد و به اتاق خصوصی ورا راه یافت. شما اکنون میتوانید آثار پنج انگشت و دو لب او را که در همه جا از او باقی مانده تماشا کنید: روی قالیچه ها، ناز بالشها، کاغذ دیواری و حتی در کف اتاق.

بعداً به لباس یک زن دهاتی در آمد و کار ظرفشوئی آشپزخانه را به عهده گرفت. اما لطف زیاده از حد لوکا آشپز نسبت باو مجبور به فرارش کرد.

او به تیمارستان افتاد. و شما در اینجا او را بصورت یک راهب می بینید. اما هر روز بدون غفلت، نامه محبت آمیز و سوزناکی برای ورا فرستاد و هر جا که اشکش روی کاغذ جاری گردیده بود مرکب و کاغذ را درهم مخلوط کرده بود.

سرانجام دیده از جهان فرو بست، اما قبل از مرگ خود وصیت نمود که دو دگمه لباس مخصوص تلگرافچی ها و شیشه عطری را که از اشکهای خود پر کرده بود به ورا بدهند.

ورا نیکلا یفنا پرسید: «خانم ها و آقایان، آیا چای میل دارید؟»

غروب طولانی پائیز به پایان میرسید. پرتو باریک قرمزی که در لبۀ افق میدرخشید در میان زمین و قطعه ابر نیلگون محو میشد. حالا دیگر زمین و درختان دیده نمیشدند. در بالای سر ستارگان درشت در سیاهی شب میدرخشیدند و چشمک میزدند، و پرتو آبی رنگ فانوس دریائی بشکل ستون نازکی سر بر آسمان کشیده بود.

اسپشنیکف و معاون فرماندار و سرهنگ پاناماریف مدتی قبل رفته بودند و قول داده بودند که اسبها را از آخرین ایستگاه راه آهن برای عزیمت ژنرال بازگردانند. میهمانان، در مهتابی نشستند.

ژنرال آناسف را مجبور ساختند که علیرغم مخالفتش پالتوش را در بر کند، و پاهایش را در قالیچه گرمی پیچیدند. او در میان دو خواهر نشست و یک بطر شراب پمپارد که سخت مورد علاقه اش بود در جلوش نهاده بود. آن دو با اشتیاق به او خدمت میکردند. جام بادۀ نازکش را از شراب غلیظ و پرزور پر میکردند، کبریت بدستش میدادند، پنیر برایش میبریدند، و کارهای دیگری از این قبیل میکردند. ژنرال پیر هم از خوشی و سعادت خرخر میکرد.

سپس رو به باخ تینسکی کرد و گفت: «افسر سوار، شب گرم است برویم تا به کالسگه برسیم.»

ورا گفت: «بابا بزرگ، من هم با شما میآیم.»

آنا هم افزود: «من هم میآیم.»

قبل از اینکه بروند ورا نزد شوهرش رفت و با ملایمت باو گفت: «در کشو میز من یک جعبه قرمز است، در آن یک نامه هست، آنرا بخوانید.»

آنا و باخ تینسکی جلوتر رفتند و پشت سرشان در بیست قدمی ژنرال دست در دست ورا براه افتاد.

او چنانکه گوئی دنبالۀ افکاری را که در مغزش جریان داشت با صدای بلند بیان میدارد، ناگهان اظهار داشت: «این لیودمیلالوونا زن غریبی است. این را من در زندگی خیلی زیاد دیده ام. همینکه زنی از پنجاه سالگی گذشت، مخصوصاً اگر بیوه و یا پیر دختر باشد، علاقه پیدا میکند که خود را به معشوق دیگران مشغول دارد. زاغ سیاه چوب میزند، چشم چرانی میکند، بسخن چینی و بد گوئی و نشر شایعات میپردازد، و یا پیشنهاد میدهد که از سعادت و خوشبختی شما مراقبت بعمل آورد، و یا درباره عشق عالی و آسمانی الفاظی جور میکند و داد سخن میدهد. اما من میخواهم بگویم که این روزها مردم از چگونگی عشق و عشق ورزی اطلاع ندارند. من اصلا یک نمونه عشق حقیقی نمی بینم. البته در زمان خود هم ندیدم!»

ورا بازویش را اندکی فشرد و با اعتراض گفـت: «بابا بزرگ، مگر باید چطور باشد؟ عجب افترائی! شما خودتان ازدواج کرده بودید، اینطور نیست؟ آنوقت میبایستی عاشق شده باشید.»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دستبند لعل - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: سه شنبه 17 دی 1398 - 16:17
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2395

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 755
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096580