Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دستبند لعل - قسمت چهارم

دستبند لعل - قسمت چهارم

نوشته: الکساندر کوپرین
ترجمه: محمد - مشرف الملک (دهکردی)

ورا بازویش را اندکی فشرد و با اعتراض گفـت: «بابا بزرگ، مگر باید چطور باشد؟ عجب افترائی! شما خودتان ازدواج کرده بودید، اینطور نیست؟ آنوقت میبایستی عاشق شده باشید.»

- ورا، این معنائی ندارد، شما میدانید که من چگونه ازدواج کردم؟

- بابا بزرگ، دربارۀ زنان چه میگوئید؟ آیا هیچگاه زن عاشق ندیده اید؟

- ورا، البته دیده ام. من بیشتر از این میگویم: من مطمئن هستم که تقریباً هر زنی که عاشق می شود، توانائی قهرمانی عالی و خارق العاده ای دارد. مگر نمی بینید که از لحظه ای که میبوسد، در آغوش میگیرد، خود را تفویض میکند، یک مادر است. اگر عاشق باشد، عشق برای او به معنی همه زندگی است، به معنی تمام عالم است! حال اگر عشق شکل و ریخت پستی بخود گرفته، و بصورت نوعی وسیله آسایش روزانه درآمده، و بشکل تفریح کوچکی تغییر شکل داده و مسخ گردیده است، دیگر گناه او نیست. در اینباره فقط مردان را باید سرزنش کرد که در بیست سالگی در خوردن و آشامیدن افراط میکنند، بدن جوجه، و قلب خرگوش دارند و به هیچ وجه لیاقت و شایستگی آرزوهای بزرگ، اعمال قهرمانی، دلسوزی و حساسیت و پرستش عشق را ندارند. آنان می گویند که عشق حقیقی فقط در یک زمانی وجود داشت، اگر نیست پس این چیست که بهترین مغزها و جانهای دنیا – سرایندگان، نویسندگان و موسیقی دانان، نقاشان و هنرمندان – همواره در رویای آن بوده و آرزوی آنرا داشته اند؟ چند روز قبل داستان مانکن لسکو و کاوالیه دگریو را میخواندم. اشک از دیدگانم جاری ساخت – و واقعاً جاری ساخت. بمن شرافتمدانه بگو که آیا هر زنی در اعماق دلش آرزوی چنین عشقی را نمی پروراند؟ عشق ساده و بی تزویر و فیاضی که آماده تحمل همه چیز است، با حیا و فروتن و فداکار است؟»

- البته می پروراند، بابا بزرگ.

- و چون عشق وجود ندارد، آنان دست به انتقام میزنند. از حالا تا سی سال دیگر کم و بیش – من زنده نیستم که آنرا ببینم، اما تو ورا، عزیزم زنده ای و خواهی دید این را که میگویم بخاطر داشته باش در حدود سی سال دیگر زنان دنیا قدرت بی سابقه ای بچنگ خواهند آورد. مانند بتهای هندی لباس خواهند پوشید، ما مردان را مانند غلامان حقیر و پست و فرومایه در زیر پایشان لگد کوب خواهند کرد. آرزوها و هوسهای مفرطشان قوانین درد آوری برای ما خواهد شد. و همه اینها برای آنستکه ما در تمام نسلهای گذشته قادر به پرستش و گرامی داشتن و حرمت گذاشتن به عشق نبوده ایم. این یک کینه جوئی و تلافی خواهد بود.

او مدتی درنگ کرد و ناگهان گفت: «ورا، اگر ناراحت نمیشوی، بگو بیبنم، داستان آن تلگرافچی که امشب واسیا برای ما نقل کرد چیست؟ چقدر از آن حقیقت دارد و چه مقدار آن شاخ و برگ و رنگ آمیزیست؟»

- بابا بزرگ، آیا واقعاً میخواهید بدانید؟

- ورا، فقط اگر پروائی از گفتن آن نداری. اما اگر به علتی ترجیح می دهی که نگوئی....

- نه، ابداً با کمال میل بشما خواهم گفت.

و او در درباره مرد دیوانه ایکه دو سال قبل از ازدواجش عاشقش شده و تعقیبش میکرده، به تفضیل صحبت کرد.

ورا هرگز او را ندیده بود و نامش را نمیدانست. او فقط برایش نامه مینوشت و ج.س.ژ امضا میکرد. یکبار نوشته بود که در اداره ای منشی است – یک کلمه هم در خصوص اداره تلگراف حرف نزده بود. ظاهراً حرکات ورا را از نزدیک زیر نظر داشت، برای اینکه در نامه هائی که مینوشت، همیشه بدقت بیان میکرد که فلان یا بهمان شب را در کجا گذارانیده، با چه کسانی بوده، و چه لباسی پوشیده است. نخست نامه هایش با وجود آنکه کاملاً درست و بی عیب بود، عوامانه و بطور خنده آوری سوزناک بود. اما یکبار ورا نامه ای باو نوشت و درخواست کرد – ضمناً بابا بزرگ، این موضوع را پیش خودتان نگه دارید، و بکسی نگوئید: هیچکس از آن اطلاع ندارد – که دیگر او را با اظهار عشق ناراحت نکند. از آن زمان به بعد دیگر نامه عاشقانه ننوشت و فقط گاهگاهی در عید رستاخیز مسیح، شب سال نو، و روز تولدش نامه هائی میفرستاد. شاهزاده خانم ورا جریان بسته ای را که همان روز رسیده بود به ژنرال گفت و نامه ای را که ستایشگر مرموزش ارسال داشته بود و نیز تقریباً کلمه به کلمه برایش نقل کرد.

ژنرال عاقبت با صدای کشیده گفت: «بله....، شاید شاید او یک آدم بی مغز، یا دیوانه باشد – و یا که میداند؟ شاید از جاده زندگیت درست همان عشقی عبور کرده باشد که زنان آنرا در خواب و خیال می بینند، و مردان دیگر شایستگی آنرا ندارند. صبر کن به بینم. آیا نور چراغ در جلو می بینی؟ باید آن کالسگه من باشد؟»

در همین موقع، پشت سرشان صدای بوق اتومبیلی را شنیدند. گوستاو ایوانویچ ترمز کرد و او گفت: «آنا، سوار شوید. اجازه میفرمائید حضرت اجل، شما را نیز سوار کنم؟»

ژنرال در پاسخ گفت: «نه، متشکرم دوست عزیزم. من از آن موتور خوشم نمی آید. کارش فقط تکان دادن و بوی بد دادن است – هیچ آسایشی و لذتی در آن نیست. خوب ورا، عزیزم شبت بخیر، حالا دیگر اینجا زیاد خواهم آمد.»

این را گفت و پیشانی و دستهای ورا را بوسید.

همه خداحافظی کردند. فرسیه، ورا نیکلایفنا را با اتومبیل تا دم خانه برد. سپس به سرعت دایره ای زد و با اتومبیلش که میغرید در تاریکی ناپدید گردید.

شاهزاده خانم ورا با احساس نامطبوعی قدم در مهتابی گذاشت و وارد خانه شد. از مسافت دور صدای نیکلای برادرش را شنید که پیکر لاغر و زشت او را مشاهده نمود که در اتاق اینطرف و آنطرف میدوید. واسیلی لوویچ در پشت میز ورق نشسته بود و سر بزرگش را که موی کوتاه داشت خم کرده بود، و بر روی پارچه سبز با قطعه گچی خط میکشید.

نیکلای، در حالیکه دست راستش را تکان میداد با التهاب و ناراحتی گفت: «اینکار بایستی مدتها قبل شده باشد! خیلی وقت پیش من قانع شده بودم که بایستی باین نامه های احمقانه، خاتمه داد. هنوز ورا زن شما نشده بود که من گفتم نبایستی شما و او با این نامه ها مانند بچه ها تفریح کنید و فقط ببینید که چه چیزهای خنده آوری در آنها نوشته شده است. اینهم خود ورا، واسیلی لوویچ و من درباره آن مرد دیوانه شما پ.پ.ژ صحبت میکردیم. من این مکاتبه را دور از شأن شما میدانم.»

شینیا با خونسردی حرفش را برید و گفت: «مکاتبه ای در میان نیست، فقط اوست که نامه مینویسد.»

ورا سرخ شد، و برروی نیمکتی که در سایه نخل چتر بزرگی قرار داشت نشست.

نیکلای نیکلاویچ گفت: «من متأسفم» و آنگاه شیئی نامرئی سنگین را بپائین انداخت، گوئی آنرا از سینه اش کنده و جدا کرده است.

ورا که از حمایت شوهرش برخوردار شده بود اظهار داشت: «نمیدانم چرا او را مال من میخوانید، همان قدر مال من است مال شماست.»

- بسیار خوب، من بازهم متأسفم. خلاصه عقیده من آنستکه باید باین حماقت خاتمه بدهیم. واسیلی لوویچ، باور کنید که آنچه من درباره آن نگران هستم فقط و فقط آبرو و حیثیت ورا و شماست.»

شینیا جواب داد: «بنظرم درباره آن غلو میکنید.»

- شاید اینطور باشد، اما شما هم این خطر را می پذیرید که سهل و ساده گرفتار وضع مضحکی بشوید.»

شاهزاده جواب داد: «چگونه؟ من نمی دانم.»

نیکلای جعبۀ قرمز را از روی میز برداشت و با نفرت فوراً آنرا دوباره انداخت و گفت: «فرض کنید که این دستبد ابلهانه، این چیز عجیب و شرارت بار، در خانه ما باقی بماند، یا آنرا دور بیندازیم، و یا به داشا بدهیم. آنوقت قبل از هر چیز پ.پ.ژ. میتواند نزد دوستان و آشنایان خود لاف بزند که شاهزاده خانم ورا نیکلایفنا شینیا هدیه اش را پذیرفته است. و دوم اینکه این پیروزی نخستین او را تشجیع خواهد کرد که بازهم بهره برداری کند. فردا یک انگشتر الماس خواهد فرستاد، و روز بعد یک گردن بند مروارید، و بعد تا آنجا که بعقل من میرسد، در اسکله به کلاهبرداری و اختلاس دست خواهد زد آنوقت شاهزاده و شاهزاده خانم شینیا را به عنوان گواه احضار خواهند کرد. چشم انداز بدیعی است. اینطور نیست؟»

واسیلی لوویچ فریاد زد: «دستبند را باید باو بازگردانید!»

ورا نیز با رضایت خاطر گفت: «من هم همینطور فکر میکنم، و هر چه زودتر بهتر. اما چطور باید اینکار را بکنیم؟ ما نام و نشانی او را نمیدانیم.»

نیکلای نیکلاویچ با بی اعتنائی جواب داد: «اوه، این کار یک بچه است، ما حروف اول اسم او را داریم. مگر همین نیست ورا؟ خیلی خوب، و از طرفی میدانیم که او در جائی کارمند است. این کاملاً کافی است. فردا من دفتر راهنمای شهر را برمیدارم و نام و نشان را پیدا میکنم. اگر بعلتی موفق نشدم که او را بیابم، آنوقت خیلی ساده از پلیس استمداد میکنم و یک مأمور آگاهی میگیرم تا او را برایم پیدا کند. چنانچه اشکالی پیش بیاید، نامه و دستخط او را در اینجا داریم. خلاصه، تا ساعت دو فردا من نام و نشانی دقیق این شخص را در دست خواهم داشت. آنوقت نه فقط گنجش را بدستش خواهم داد بلکه باو خاطرنشان میسازم که بعد از این دیگر ما را از شر وجود خودش راحت کند.»

شاهزاده واسیلی پرسید: «میخواهید چه کنید؟»

- چه کنم؟ میخواهم به فرماندار مراجعه کنم.»

- نه، خواهش میکنم به فرماندار مراجعه نکنید! ما فقط خودمان را مسخره خواهیم کرد.»

- بسیار خوب، به رئیس شهربانی مراجعه خواهیم کرد. او عضو باشگاه ماست. بگذار این رومئو را احضار کنیم و انگشت رئیس شهربانی را زیر بینی اش بگیریم. میدانید او چگونه اینکار را میکند؟ انگشتش را نزدیک بینی آدم میآورد، اما دستش را تکان نمیدهد. فقط انگشتش را می جنباند و نعره میزند: «آقا، این را من نمیتوانم تحمل کنم!»

خطوط چهره ورا درهم رفت و گفت: «وای! فکرکن که دیگر سر و کارمان با شهربانی نیفتد!»

شاهزاده تصدیق کرد و گفت: «ورا، حق با شماست، بهتر است که هیچ بیگانه ای را در این قضیه داخل نکنیم. شایعات و بدگوئی در اطراف آن براه خواهد افتاد. ما همه میدانیم که شهر ما چه وضعی دارد. انسان بهتر است در یک شیشه بزرگ زندگی کند. گمان میکنم مناسبتر آن باشد که خود من نزد این مرد جوان بروم؛ خدا میداند شاید هم شصت ساله باشد. دستبند را باو بدهم و با او صحبت کنم.»

نیکلای نیکلاویچ گفت: «پس من نیز با شما خواهم آمد، شما خیلی ملایم هستید. بگذارید من با او حرف بزنم.» در اینموقع ساعتش را بیرون آورد، نگاهی به آن انداخت و افزود: «و حالا دوستان من، مرا ببخشید که میخواهم باتاقم بروم، من بسختی روی پاهایم ایستاده ام، دو پرونده را باید مطالعه کنم.»

ورا با تأمل گفت: «بهرحال برای آن مرد بدبخت احساس تأسف میکنم.»

نیکلای در آستانه در چرخید و گفت: «هیچ جای تأسفی ندارد! اگر هرکس دیگر از طبقه خودمان این کار را کرده بود و دستبند و نامه میفرستاد، شاهزاده واسیلی او را به مبارزه میخواند. یا اگر او نمی خواند من میخواندم. چنانکه دوران سابق بود خیلی ساده میدادم که در طویله با شلاق پوست از گرده اش بردارند. واسیلی لوویچ، فردا در دفترتان منتظر من باشید. بشما تلفن خواهم کرد.»

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دستبند لعل - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 18 دی 1398 - 10:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2379

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 800
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096625