Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دستبند لعل - قسمت دوم

دستبند لعل - قسمت دوم

نوشته: الکساندر کوپرین
ترجمه: محمد - مشرف الملک (دهکردی)

از ساعت پنج به بعد میهمانان یکی پس از دیگری رسیدند. شاهزاده واسیلی لوویچ خواهر بیوه خود لیومیلا لوونا دوراسوا که زنی تنومند و مهربان و بسیار کم حرف بود با خود آورد. واسی یوچک جوان ثروتمند و هرزه و خودنمائیکه بعلت صدای گرمش مصاحب خوبی محسوب میگردید؛ پیانو زن معروف جنی ریتر که از مدرسه عالی اسمولنی با شاهزاده خانم ورا پیوند دوستی داشت و نیز برادرش نیکلای نیکلاویچ آمدند، سپس شوهر آنا باتفاق پرفسور چاق و گنده اسپشنیکوف و فن سک معاون فرماندار، با اتومبیل وارد شدند. آخرین نفر ژنرال آناسف بود که با یک کالسگه کرایه ای مجلل رسید، دو نفر افسر هم همراهش بودند، سرهنگ ستاد پاناماریف که مردی لاغر اندام بود و بعلت کارهای روح فرسای دفتری فرسوده شده و از سن و سالش پیرتر مینمود، و ستوان باخ تینسکی افسر گارد سوار که به عنوان بهترین رقاص و استاد تشریفات در پترزبورگ مشهور بود.

ژنرال آناسف پیر مردی بلند قد و چاق و قوی هیکل بود، و موهای نقره گون داشت. دو خواهر که از دور او را شناختند، بطرف کالسگه دویدند و در پائین آمدنش کمک کردند.

ژنرال با خشونت دوستانه ای غرید و گفت: «خیال کردید که من اسقف هستم؟»

ورا با لحنی که اندکی سرزنش آمیز بود گفت: «بابا بزرگ، بابابزرگ عزیز، ما تمام این روزها در انتظارتان بودیم.»

آنا با خنده گفت: «بابا بزرگ شرم و حیا را در اینجا از دست داده است. گویا فرزند تعمیدی خودتان را فراموش کرده اید؟»

ژنرال که سر بزرگ و با ابهت خود را برهنه کرده بود، دستهای دو خواهر را بوسید، سپس گونه ها و باز هم دستهای آنان را بوسید و گفت:

- اما صبر کنید. بگذارید این آقایان محترم را بشما معرفی کنم.

سرهنگ پاناماریف تعظیمی کرد و گفت: «مدتهاست که افتخار آشنائیشان نصیبم شده است.» افسر سوار افزود: «بنده در پترزبورگ بحضور شاهزاده خانم معرفی گردیده ام.»

- خوب، پس آنا اجازه بده ستوان باخ تینسکی را بشما معرفی کنم. او رقاص و آدمی پر سر و صداست. اما با اینهمه سوار کار خوبی است. باخ تینسکی عزیزم، آن چیز را از کالسکه بردارید. برویم دخترها.

ژنرال آناسف، هم قطار نظامی و رفیق فدائی شاهزاده میرزابولت توگانفسکی بود. پس از مرگ شاهزاده تمام علاقه و محبت خود را به دخترانش معطوف ساخت. آنها را از زمانیکه کاملا کودک بودند میشناخت – در واقع پدر تعمیدی آنا بود. در آن موقع نیز، مانند حالا حاکم  دژ بزرگ و دور افتاده شهر «ک» بود، و تقریبا هر روز بخانه توگانفسکی ها رفت و آمد میکرد، بچه ها او را جدا تحسین میکردند زیرا او آنها را نوازش میکرد، به آنها هدیه میداد و نیز برای اینکه هیچکس مانند او نمیتوانست با آنها بازی کند و سرگرمشان سازد. اما چیزی را که بیشتر از همه دوست میداشتند، و به خاطر داشتند، داستان عملیات نظامی او بود. داستانهای جنگ، اردو کشی ها، پیروزیها، عقب نشینیها، مرگها و زخمها و یخبندانهای بسیار سخت – داستانهای ساده و بی تزویر و بی شتابیکه مانند حماسه رزمی آرام بود، و در ساعات تنفر انگیزی نقل میشد که بعد از چای شبانه اطفال را برای خواب میفرستند.

او ایمانش ساده و بی غل و غش و دیدش از زندگی روشن و شاد و پر از مهربانی، و شجاعتش آرام و طبیعی بود، در مواجهه با مرگ فروتن، و نسبت باسرا و مغلوبین رئوف بود، صبرش بی پایان و تحمل جسمی و اخلاقیش شگفت انگیز بود.

شب بطور غیرمنتظره ای، هوا گرم و آرام شد. شمعها در مهتابی و اتاق ناهارخوری با شعله های آرام میسوختند. سرشام شاهزاده واسیلی لوویچ همه را سرگرم ساخت. او استعداد خارق العاده و خاصی در نقل داستان داشت. واقعه ای را که برای یکی از حاضرین و یا یکی از آشنایان مشترکشان اتفاق افتاده بود بقدری با شاخ و برگ شرح میداد، و رنگ آمیزیش میکرد که شنوندگان از خنده غش میکردند. در آنشب داستان عشقبازی نافرجام نیکلای نیکلاویچ را با بانوی ثروتمند زیبائی نقل کرد. تنها چیزیکه در آن حقیقت داشت این بود که شوهرش از طلاق دادنش امتناع ورزیده بود. اما شاهزاده با مهارت خاصی حقیقت و افسانه را با هم در آمیخت. نیکلای متین و جدی و تا حدی از خود راضی را مجسم ساخت که کفش هایش را در زیر بغلش گذاشته و با جوراب در دل شب در خیابان میدود. در یک گوشه تاریک پاسبانی او را میگیرد و او فقط پس از یک رشته توضیحات و مباحثات طوفانی و طولانی موفق میشود که وی را قانع سازد که خودش معاون دادستان است و دزد شب رو نیست. همچنین نقل کرد که عروسی آنها تقریبا تمام بود که ناگاه در لحظه ای حساس دسته شهود دروغی که در جریان امر بودند، دست به اعتصاب زدند و در خواست پول بیشتری نمودند.

و او که واقعا خسیس بود  و اصولا با اعتصاب بهر شکل و نوعی مخالف بود، بیکی از مواد قانون که با حکم و رویه قضائی دیوان تمیز هم ابرام شده بود، استناد جست، و از دادن پول اضافی به آنها جدا خوداری نمود. آنگاه در پاسخ این پرسش مرسوم: «آیا از میان کسانیکه در اینجا حضور دارند کسی هست که درباره ازدواج این دو نفر مانعی ببیند؟» گواهان دروغی که خشمگین شده بودند یک صدا گفتند: «بله، ما می بینیم تمام چیزهائیکه ما در دادگاه با قید سوگند گواهی داده ایم کذب محض است و همه را این دادیار که در اینجا است بزور تهدید و ارعاب بگردن ما گذاشته است. و در خصوص شوهر این خانم طبق اطلاعاتی که شخصا داریم باید بگوئیم که محترم ترین مرد دنیاست، مانند یوسف پاکدامن و همچون فرشته مهربان است.»

شاهزاده واسیلی که به نقل داستهانهای مربوط به عروسی پرداخته بود به گوستاو ایوانویچ فریسه شوهر آنا هم ابقاء نکرد و گفت که او روز بعد از عروسیش به پلیس متوسل شده بود که عروس جوان را بعلت اینکه شخصاً پروانه عبور ندارد از خانه پدر و مادرش بیرون بیاورند و در خانه شوهر قانونیش تحویل بدهند. تنها قسمتی از داستان که واقعیت داشت آن بود که آنا در همان روزهای اول ازدواجشان مجبور شده بود دائماً نزد مادر بیمارش بسر برد، زیرا ورا بجنوب مسافرت کرده بود. و گوستاو ایوانویچ بیچاره در یأس و حرمان فرو رفته بود.

همه خندیدند. آنا نیز با چشمان تنگش لبخند زد. گوستاو ایوانویچ از شادی و لذت قاه قاه بخنده افتاد، قیافه لاغرش با پوست محکم و براق، موهای کم پشت و روشنی که صاف بپائین شانه شده بود، و چشمان گود، به جمجمه ای میمانست که با خوشحالی ردیف دندانهای زشتش را به معرض تماشا بگذارد.

قبل از آنکه از سر میز برخیزند ورا خود بخود میهمانان را شمرد. سیزده نفر بودند. او چون باوهام و خرافات عقیده داشت با خود گفت: «عجب بلائی بسرمان آمد! چرا من قبلا بفکر شمردن آنها نیفتادم؟ و واسیا هم در اینباره مقصر است، او با تلفن بمن چیزی نگفت.»

هنگامیکه دوستان در خانه شینسایا فریسه جمع میشدند معمولا بعد از صرف شام پوکر بازی میکردند. زیرا هر دو خواهر بطور مضحکی به بازیهائیکه به بخت و اقبال مربوط بود سخت علاقمند بودند.

این بار نیز ببازی پوکر مشغول شدند. ورا بازی نمیکرد و در صدد آن بود که به مهتابی برود تا میز چای را که در آنجا میچپدند به بیند، اما ناگاه دختر خدمتکار با نگاهی نسبتاً مرموز از اتاق ناهارخوری او را صدا زد.

شاهزاده خانم ورا با ناراحتی پرسید: «داشا، چیست؟ برای چه اینطور احمقانه بصورت من نگاه میکنی؟ آن چیست که در دست گرفته ای؟» و بسوی اتاق خواب کوچک خود رفت.

داشا شیئی چهار گوش کوچکی را که با دقت در کاغذ سفید پیچیده و با نوار ارغوانی رنگی بسته شده و گره خورده بود، روی میز گذاشت، و در حالیکه رنگ برنگ میشد، با لکنت زبان گفت: «قربان، بخدا من تقصیری ندارم. او آمد تو و گفت:....»

- «او کیست؟»

- «یک پسر بچه، قربان»

- خوب.

- او به آشپزخانه آمد و این را روی میز گذاشت و گفت: «این را بخانم خانه بدهید، و فقط مواظب باشید که بدست خودشان برسد.» از او پرسیدم: «از طرف کیست؟» جواب داد: «در اینجا نوشته شده.» و سپس دوید و رفت.

- برو او را برگردان.

- اوه، قربان دیگر خیلی دیر شده است. او وقتی آمد که شما سرمیز شام بودید، و من جرأت نکردم مزاحمتان بشوم.

- بسیار خوب.

نوار را با قیچی پاره کرد و به کاغذیکه نشانی بر روی آن نوشته شده بود در زنبیل انداخت. در زیر پوشش آن درج کوچکی از مخمل پر کرک قرمز بود که ظاهراً نشان میداد تازه از مغازه است. سر آنرا که آسترش از ابریشم آبی روشن بود برداشت و مشاهده نمود که یک دستبند بیضی شکل طلا در داخل مخمل سیاه نصب شده است، و درون آن کاغذیست که بشکل هشت گوش منظمی تا شده است، کاغذ را با سرعت باز کرد. فکر کرد دستخط را میشناسد، اما کاغذ را کنار گذاشت تا اول نگاهی به دستبند بیندازد.

طلای آن ناب نبود، بسیار کلفت اما تو خالی بود، و روی آن با لعل های کوچک و کهنه ایکه خوب پرداخت نشده و صیقل نیافته بود، مرصع شده بود. در وسط آن و در اطراف یک سنگ سبز کوچک و شگفت انگیز، پنج دانه لعل بدخشان عالی شکل گرده ماهی نشانده شده بود که هر کدام باندازه یک نخود بود. دستبند در دست ورا برحسب تصادف چرخید و با زاویه مناسبی در برابر نور چراغ برق قرار گرفت. ناگهان درخشش خیره کنندۀ سرخ فامی از عمق صاف تخم مرغی سنگها به بیرون تابید.

ورا با نگرانی اندیشید: «مثل خون است!»

سپس به یاد نامه افتاد. نامه بخط بسیار زیبائی نوشته شده و مضمونش این بود.

 

«شاهزاده خانم والاگهر ورا نیکلایفنا»

«با نهایت احترام روز تولد پرسعادت و درخشان شما را تبریک عرض میکنم. ضمناً جسارت ورزیده بخود اجازه میدهم که هدیۀ ناقابلی را به پیشگاهتان تقدیم دارم.»

ورا با آزردگی خاطر بخود گفت: « اوه، پس این اوست.»

اما نامه را تا آخر خواند:

 

«هرگز جرات نمیکردم که باتکای ذوق خودم هدیه ای برگزینم و بحضورتان تقدیم دارم، برای اینکه نه این حق را دارم و نه چنان ذوق لطیفی را و نه اگر راست بگویم پولی را که به اینکار دست بزنم. وانگهی من اصلاً باور ندارم که در دنیا چیزی بتوان یافت که شایسته و لایق شما باشد. اما این دستبند بجده مادریم تعلق داشت، و مادر مرحومم آخرین کسی بود که از آن استفاده کرد. در وسط، در میان احجار بزرگتر سنگ سبزی دیده میشود. این سنگ بسیار نادر است. لعل سبز است. یک روایت قدیمی و خانوادگی در میان ما هست که این سنگ افکار و بد شیطانی را دور میسازد و انسان را از اجل معلق محفوظ میدارد، و هر زنی که آنرا با خود داشته باشد میتواند آینده را پیشگوئی کند. تمام سنگها با دقت از دستبند نقره قدیمی برداشته شده و باین دستبند منتقل گردیده است، بنابراین شما میتوانید کاملاً مطمئن و آسوده خاطر باشید که هیچکس پیش از شما آنرا بکار نبرده است. ممکن است شما این گوهر کم بها و بیمقدار را بیدرنگ بدور افکنید، و یا شاید آنرا بدیگری هدیه کنید، اما من همینقدر خوشبخت خواهم بود که بدانم دست شما به آن خورده و آنرا لمس کرده است. استدعا میکنم از من خشمگین نشوید. من از بیاد آوردن گستاخی و بی پروائیم در هفت سال پیش که بشما، یعنی بیک بانوی جوان نامه مینوشتم، آن هم نامه های احمقانه و دیوانه وار و مطمئن بودم که پاسخی هم در برابر آنها دریافت خواهم داشت، از شرم سرخ میشوم. اما امروز در مقابل شما جز احترام عمیق و پرستش ابدی احساسی ندارم. تنها چیزیکه اکنون میتوانم انجام دهم آنستکه برای شما سعادت و خوشبختی جاودانی، و اگر خوشبخت باشید، لذت و شادمانی آرزو کنم. من در باطن خود، به صندلی که شما برآن جلوس میکنید، بزمینی که روی آن راه میروید، به درختانیکه به هنگام عبور دستتانرا به آنها میزنید، و به خدمتکارانیکه به آنان امر و نهی میکنید، عمیقاً و قلباً تعظیم میکنم. دیگر به آن مردم و به آن اشیاء حسد نمیبرم و به آنها غبطه نمیخورم.

بار دیگر از اینکه با نامه مفصل و بی ثمر خود مصدع اوقاتتان شدم پوزش میخواهم و طلب عفو میکنم.»

غلام حلقه بگوش شما تا بهنگام مرگ «ج.س.ژ»

 

«آیا این را به واسیا نشان بدهم؟ اگر بدهم چه موقع؟ حالا یا بعد از آنکه میهمانان رفتند؟ نه، بهتر است اینکار را بعداً بکنیم – حالا مانند این پیرمرد بیچاره بنظرشان مسخره خواهد آمد.»

شاهزاده خانم ورا در حالیکه با خود حرف میزد و این مطلب را میگفت، نمی توانست از لمعان تلالوای که از درون پنج دانه لعل بیرون میتابید چشم برگیرد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دستبند لعل - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: دوشنبه 16 دی 1398 - 11:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2242

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 170
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111371