Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دستبند لعل - قسمت اول

دستبند لعل - قسمت اول

نوشته: الکساندر کوپرین
ترجمه: مشرف الملک (دهکردی)

در اواسط اوت قبل از ماه نو، وضع هوا ناگهان بوخامت گرائید و بصورتی درآمد که مخصوص سواحل شمال دریای سیاه است. مه غلیظ و متراکمی خشکی و دریا را در خود فرو برد، و سوت خطر فانوس عظیم دریائی همچون گاو خشمگینی شب و روز میغرید. بعد از باران ریز که در لطافت و زیبائی بغبار آب میمانست، از آغاز صبح تا صبح روز دیگر یکریز و لاینقطع از آسمان فرو ریخت و شاهراهها و کوره راههای رسی را از گل و لای ضخیمی پر کرد.

اما در اواخر اوت، هوا ناگهان تغییر کرد. روزها آرام و بی ابر شد و حتی از ماه ژوئیه هم آفتابی تر و مطبوعتر گردید. تارهای نازک پائیزی مانند طلق روی کاه بن های نوک تیز و زرد رنگ مزارع خشک برق میزد. درختان که به دوران آرامش خود پناه برده بودند، با نرمی و فروتنی برگهایشان را فرو می ریختند.

شاهزاده خانم ورا نیکلا یفناشیتیا نتوانسته بود ویلای خود را ترک کند، برای آنکه تعمییرات کاخ شهریش هنوز به پایان نرسیده بود، و او اکنون از روزهای مطبوع، گوشه آرام و هوای صاف و پاک فوق العاده محفوظ میشد لذت میبرد.

علاوه براین، آن روز هفدهم سپتامبر روز تولد ورا بود. او همیشه این روز را دوست میداشت و آنرا عزیز و گرامی میشمرد، و همواره انتظار داشت که این روز، چیز فرخنده و میمونی برایش به همراه داشته باشد. شوهرش صبح زود، قبل از آنکه برای انجام یک امر فوری و ضروری به شهر عزیمت کند، جعبه ای محتوی گوشواره های گلابی شکل مروارید، از نوعی بسیار عالی و ممتاز، بر روی میز شبش نهاده بود، و این هدیه خود سرور و شادمانیش را افزون کرده بود.

او در خانه تنها بود. برادرش نیکلای نیز که معاون دادستان، و مردی مجرد بود و معمولا نزد آنها میزیست، برای محاکمه به شهر رفته بود. شوهرش قول داده بود که برای شام جز چند تن از رفقای بسیار نزدیک و صمیمی کسی را دعوت نکند. جای خوشبختی بود که روز تولدش در فصل تابستان بود، و گرنه در شهر مجبور بودند مبلغ هنگفتی خرج کنند و ضیافت شام مجللی برپا کنند. و یا ممکن بود ناگزیر شوند که شب نشینی و مجلس رقض با شکوهی برپا نمایند.

او در باغ گردش میکرد و با دقت برای میز شام گل میچید. باغچه های گل که گلهایشان چیده شده و تقریبا لخت گردیده بود، حکایت از این میکرد که مراقبتی از آنها بعمل نیامده است.

صدای بوق اتومبیلی در جاده نزدیک بگوش رسید، و بدین وسیله اعلام داشت که آنا نیکلا یفنا فریسه خواهر شاهزاده خانم ورا میآید. وی صبح همان روز با تلفن اطلاع داده بود که برای آماده کردن خانه و پذیرائی از میهمانان به کمک او خواهد آمد.

گوش تیز ورا اشتباه نمیکرد. بنابراین به استقبال تازه وارد رفت. چند دقیقه بعد اتومبیل کوچک و قشنگی در مقابل در بزرگ خانه متوقف شد، و راننده آن با چابکی از آن بیرون پرید و در را گشود.

دو خواهر با خوشحالی یکدیگر را بوسیدند. علاقه و دلبستگی گرمی از همان اوان طفولیت آنها را بهم پیوسته بود. از لحاظ صوری بطور فاحش و غریبی با هم فرق داشتند. خواهر بزرگتر یعنی ورا به مادرش که یک زن زیبای انگلیسی بود شباهت داشت، اندامش نرم و بلند و چهره اش ظریف اما سرد و مغرور بود، دستهائی خوش ترکیب و اندکی بزرگ داشت. شانه هایش مانند تصاویر مینیاتور بطور دلفریبی افتاده بود. خواهر جوانتر آنا، سیمای مغولی پدرش را به ارث برده بود. وی یکی از شاهزادگان تاتار بود و پدر بزرگش تا اوائل قرن نوزدهم بکیش عیسوی در نیامده و غسل تعمید نیافته بود. سلسله نسبیش به تیمور لنگ میرسید، پدرش با غرور و افتخار با این نام تاتاری از قاتل کبیر نام میبرد. او در کنار خواهرش ایستاده بود و یک سر و گردن با ریخت مشخص مغولی، استخوانهای برجسته گونه، چشمان تنگ و حالت مغروریکه در لب و دهان کوچک و شهوانیش مشهود بود، مخصوصاً در لب زیرینش که گوشت آلود و اندکی برآمده بود، جاذبه ای در حد کمال داشت.

او با مردی ازدواج کرده بود که بسیار غنی و بسیار احمق بود، و با وجود آنکه عضو هئیت مدیره یک موسسه خیریه بود، مطلقا کاری انجام نمیداد. او از شوهرش متنفر بود، اما برایش دو بچه آورده بود – یک پسر و یک دختر؛ و تصمیم گرفته بود که دیگر بچه نزاید. اما ورا آرزو داشت که بچه دار شود، و هر چقدر ممکن است، بچه داشته باشد.

آنا در حالیکه با قدمهای سریع و کوتاه در طول پیاده رو در کنار خواهرش را میرفت گفت:

- به به! چقدر اینجا زیباست! بگذار قدری بربالای این بلندی روی نیمکت بنشینیم، خیلی وقت است که دریا را ندیده ام. هوای اینجا بسیار عالی است، استنشاق آن دل آدم را شاد میکند. من تابستان گذشته در کریمه در میسخور به یک موضوع پی بردم. آیا میدانی موجی که بکنار ساحل میخورد، چه بوئی دارد؟ خوب دربارۀ آن فکر کن بوی اسپرک میدهد.

ورا با لطف و محبت خندید و گفت:

- تو همیشه چیزه ئی در خیال خود میپرورانی.

- واقعاً همینطور است. در خاطرم هست که وقتی گفتم سایه ماه برنگ گل میخک است، همه بمن خندیدند. اما چند روز پیش بورتیسکی نقاش که تصویر مرا میکشید، اظهار داشت که حق با من بوده است، و این را خیلی وقت است که نقاشها فهمیده اند.

- آیا این نقاش، سرگرمی جدید تست؟

آنا خندید و گفت:

- همیشه فکرهای غریبی می کنی!

و سپس به سرعت به لبه پرتگاهی که بصورت دیوار کاملا صاف و بلندی تا دریا پائین میرفت نزدیک شد، بپائین نگاه کرد و ناگهان با وحشت فریاد زد و خود را عقب کشید، و رنگ از رخش پرید.

آنگاه با صدای ضعیف و لرزانی گفت:  چه ارتفاع وحشتناکی هنگامیکه من از چنین جای بلندی بپائین چشم میاندازم، یک نوع ترس نفرت انگیز و شیرینی بدنم را مسخر میکند و انگشتان پایم را بدرد میآورد، معهذا باز هم بسوی اینکار کشیده میشوم! می خواست بار دیگر نگاه کند اما خواهرش مانع شد و گفت:

- آنا، عزیزم ترا بخدا جلو نرو! وقتی تو اینکار را میکنی من سرم گیج میرود، خواهش میکنم بنشین.

- بسیار خوب، بسیار خوب، می نشینم. اما نگاه کن ببین چقدر زیباست، چقدر روح بخش است، فقط حیف که نمی شود خوب نگاه کرد!

خواهر بزرگتر متفکرانه اظهار داشت: من منظور ترا درک میکنم، اما احساس من در این باره با تو یکسان نیست. من هنگامیکه دریا را پس از مدتها برای اولین بار می بینم، به هیجان میآیم و چشمم سیاهی میرود. احساس میکنم که گوئی چیز شگفت انگیز عظیم و پر هیبتی را می بینم که پیش از آن هرگز ندیده ام، اما هنگامیکه چشمم به آن عادت کرد، پوچی و ابتذالش خرد و مغلوبم میسازد، و وقتی به آن نگاه میکنم حوصله سر میرود و سعی میکنم که دیگر به آن نگاه نکنم.

آنا جواب داد: «برای من فرقی نمیکند، من همه چیز را دوست دارم، اما از همه بیشتر خواهرخودم، ورای عاقل عریزم را دوست دارم. آخر از ما فقط همین دو نفر در دنیا وجود دارد.»

و دستش را بدور بدن خواهرش پیچید و او را در آغوش گرفت و گونه بر گونه اش نهاد. اما ناگهان بخود آمد و گفت:

- اما من عجب احمقی هستم! ما مثل اشخاص یک داستان در اینجا می نشینیم و از طبیعت صحبت میکنیم، و من هدیه ام را کاملا فراموش میکنم. بیا آنرا ببین، فقط میترسم که دوستش نداشته باشی و از داخل کیف دستی خود بیاض کوچکی را که جلدی غیر عادی داشت بیرون کشید: بر روی زمینه مخمل آبی کهنه ایکه در اثر گذشت زمان فرسوده شده بود، طرح ملیله دوزی شده طلائی کدری بود که با پیچیدگی استادانه و زیبائی دوخته شده و ظاهرا نشان میداد که کار پر زحمت دست هنرمند ساعی و ماهری بوده است. بیاض بیک زنجیر طلا بسته شده بود که چون نخ نازک بود و صفحات درون آن با ورقه های عاج عوض شده بود.

ورا گفت: «چه زیبائی خیره کننده ای! اصل است!» و در حالیکه خواهرش را می بوسید افزود: «متشکرم. این گنج را از کجا پیدا کردی؟»

- از یک عتیقه فروشی، تو از نقطه ضعف من در زیرورو کردن این خنزر پنزرهای کهنه و اشیاء قدیمی اطلاع داری. بله، به همین ترتیب بود که به این بیاض دست یافتم. ببین چطور نقش و نگارش در اینجا شکل صلیبی بوجود میآورد. من فقط جلد آن را پیدا کردم و همه چیز دیگر، یعنی اوراق، چفت و بست ها و مدادش را با فکر خود درست کردم، خیلی سعی کردم تا نظرم را برای ملی نت تشریح کنم، اما او حاضر نشد که به بیند من چه میخواهم. چفت و بست ها بایستی به سبک طرح اصلی ساخته شده باشد، یعنی، برنگ تیره، با طلای کهنه، و قلمزنی ظریف، اما خدا میداند که او چه کرده است. ولی بهرحال زنجیر آن کار ونیز اصل است، و بسیار قدیمی است.»

ورا از روی تحسین به جلد عالی بیاض دست کشید و گفت:

- معلوم نیست این بیاض مال چه عهدی است؟

- فقط از روی حدس میتوانم بگویم که باید در اواخر قرن هفدهم و یا اواسط قرن هجدهم ساخته شده باشد.

ورا متفکرانه لبخند زد و گفت: « چیز غریبی است، الان من چیزی را در دست دارم که ممکن است دست مادام دو پمپادر و یا ماری آنتوانت نیز به آن خورده باشد.»

آنها داخل خانه شدند و از بهار خواب بزرگی که کفش سنگ فرش بود گذشتند. خوشه های سیاه و پرکی بطور خفیفی بوی توت فرنگی میداد، از بالا آویخته  بود، و در میان رنگ سبز تیره بر اثر تابش آفتاب در بعضی نقاط طلائی میزد. رنگ سبز نیمه روشنی همه جای بهار خواب را در خود فرو برده بود، و بطور کمرنگی بر چهرۀ آنها منعکس میگردید.

آنا پرسید: «شام را در اینجا صرف میکنید؟»

- اول قصد داشتم، ولی حالا شبها نسبتاً سرد شده است و در اطاق ناهار خوری بهتر است. ممکن است مهمانان برای کشیدن سیگار به اینجا بیایند.»

- کسیکه قابل دیدن باشد در میان آنها هست؟

- هنوز نمیدانم. فقط میدانم که بابا بزرگ میآید.

آنا در حالیکه دستهای خود را بهم جفت میکرد فریاد زد: «آه، بابا بزرگ عزیز! چقدر خوبست! خیلی وقت است که او را ندیده ام.»

- خواهر وایسا هم میآید گمان میکنم پرفسور اسپشنیکوف هم خواهد آمد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دستبند لعل - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: شنبه 14 دی 1398 - 17:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2222

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 639
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108000