Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پناهگاه - قسمت دوم

پناهگاه - قسمت دوم

نوشته: هانری بردو
ترجمه: رضا عقیلی

استحکام و ثبات عقیده ای تا آنروز از او ندیده بودم، مهلتی را که باو داده بودم، رد کرد و گفت:

- تأمل کنید؛ کسانی که با شما وعده ملاقات دارند، منتظرتان خواهند شد.

بلافاصله از جا برخاستم؛ او نیز بلند شد تا بدنبالم روان شود؛ بزحمت خونسردی خود را بازیافتم و باو گفتم:

-ذاز تو خواهش میکنم، سرجایت بشین؛ فعلا به امید دیدار!

این را گفتم و از در خارج شدم؛ فریاد زد:

- برای همیشه خداحافظ!

این کلمۀ «خداحافظ» را مانند سایر کلماتی از قبیل: روز بخیر، صبح بخیر، عصر بخیر، بامید دیدار، شب بخیر و امثال آن تلقی کردم؛ ولی باطنا نگران بودم، نگرانی من از آن جهت بود که شب، دوباره چنین صحنه ای تکرار شود؛ آنروز بعد ازظهر را سرگرم انجام امور مهم، و ملاقات با نمایندگی های سایر کشورها بودم، و بحساب شعب رسیدگی میکردم؛ مخصوصا از اینکه، همان روز امتیاز نامۀ حمل چوب، بنام من، از سواحل گینۀ شمالی به تصویب و امضای مقامات دولتی آن کشور رسیده بود، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدم.

شب که بخانه بازگشتم، از موفقیت بزرگی که آنروز نصیبم شده بود، روی پاهایم بند نبودم، خودم اتومبیل میراندم، در راه تصمیم گرفتم با پیشانی باز، و چهره ای خندان، با مارسلین روبرو شوم و وقایع ظهر را فراموش کنم؛ ضمناً خیال داشتم، مزایای تازه ای برایش قائل شوم؛ مطمئن بودم زن شریف و عفیفی چون «مارسلین» هرگز دست از خانه و زندگی و شوهرش نمی کشد؛ که تازه به کجا برود؟ نزد عاشقش! ابدا، ابدا، محال است! اصلا او عاشق ندارد.

راستی اگر او زنی نانجیب بود، آیا امکان داشت، همه چیز را با کمال صراحت، نزد شوهرش اعتراف کند؟ منکه هیچ وقت او را نظارت نمیکردم و در معاشرتش با افراد، دقیق نمیشدم؛ بنابراین، او میتوانست بدون اطلاع من با مردی روابط عاشقانه بر قرار کند و تا ابد آن را از من مکتوم نگاه دارد. با اعتماد و اطمینانی که من باو داشتم، محال بود نسبت به او بد گمان شده و روزی این راز مشکوف گردد؛ پس صحبتهای او، صرفاً بمنظور تحریک حس حسادت من بوده است و بس، تا بیشتر باو بپردازم؛ «مارسلین» اکنون در حالت خاص روحی و عصبی است و من نباید او را، در چنین کیفیتی، بحال خویش گذارم؛ بلکه باید او را بیکی از پزشکان، حاذق باشد، نشان دهم تا هر چه زودتر معالجه شود.

در این افکار بودم که بمنزل رسیدم، مقابل در آهنی باغ طبق معمول بوق زدم و در باز شد؛ پس از اینکه اتومبیل را در گاراژ گذاشتم، سراغ خانم را از مستخدمه مخصوصش گرفتم؛ ولی او با تعجب تکرار میکرد:

- خانم؟ خانم؟ خانم را میفرمائید؟

- بله؛ خانم کجاست؟

- ایشان از خانه رفتند.

- کجا؟

- چه عرض کنم، آقا.

- نگفت که چه ساعتی مراجعت خواهد کرد؟

- ایشان چمدانهای خود را بسته و از منزل خارج شدند.

- مطمئنید؟،

- خودم در بستن چمدانها بایشان کمک میکردم.

- نگفتند که بکجا میروند؟

- هیچ نشانی بما ندادند.

- بسیار خوب، متشکرم.

این زن، خدمتکار مخصوص «مارسلین» بود، که بتازگی او را استخدام کرده بود، و من نمی خواستم بیش از این دربارۀ فرار «مارسلین»، از او سئوال کنم، لذا دو نفر خدمتکار قدیمی را که از دوران پیش از عروسیم، در خدمت من بودند، احضار کردم و از آنها در این باره تحقیق نمودم، هر دو نفر گفتند که خانم بعد ازظهر آنروز پس از خروج من، لباسهایش را در چمدانها جا به جا کرده و جواهرات و دفتر حساب پس اندازش را که من برایش باز کرده بودم، در جعبه ای گذاشت. سپس سوار تاکسی شده و از منزل رفته است، بنابراین جای هیچگونه تردیدی نبود که او برای همیشه مرا ترک گفته است.

به «پیر» و «فانی»، همان دو مستخدم، گفتم:

- بسیار خوب، آیا شام حاضر است؟

حتی یک لقمه نتوانستم غذا بخورم، و قبل از آنکه با اطاقم بروم، به اطاق «مارسلین» که مجاور اطاق من بود، رفتم؛ وضع داخلی آنجا، کاملا مرتب و قفسه ها خالی بود، معهذا پاره ای اشیاء مورد لزوم را فراموش کرده بود، با خود ببرد. آیا روزی بخاطر بردن آنها، باز خواهد گشت؟ خیر، او هیچ وقت، باز نخواهد گشت؛ کلمۀ «هیچ وقت» مرا نیش میزد و مانند سیلی، بصورتم نواخته میشد؛ در وضعی قرار گرفته بودم، که هرگز پیش بینی آنرا نمیکردم، حالا چه کنم؟ چه تصمیمی بگیرم؟ از خشم برخود می پیچیدم، غم و اندوهی جانفرسا توام با نا امیدی، مرا فرا گرفته بود؛ نا امیدی من مبتنی بر احساسات عشقی نبود، بلکه در تنگنائی افتاده بودم که از هر طرف، بر من فشار وارد میشد، ترس از آبرو! بیم از فضیحت و ننگ و بدنامی!

از یافتن راه چاره، مأیوس بودم، دیری نمی گذشت که «مارسلین» حائل قرار داده، کیست؟ مگر خودش نگفت که من رسوای خاص و عام میشدم، مگر نه اینکه او جسماً و روحاً بمن تعلق داشت؟ اینک با واگذاری جسم و روحش بدیگری، شرف و حیثیت، راستی آن «دیگری» یعنی کسیکه خود را بین من و نمی شناسم؟ چه اقدامی علیه این ناشناس میتوانم انجام دهم؟

«مارسلین» اکنون باو ملحق شده، و من به هیچ یک از آنان دسترسی ندارم، او با اعلام قبلی، دست از خانه و زندگی خویش شست، دیگر همه چیز پایان یافت.

خیر، باید برخاست و بجنگ با سرنوشت رفت، نباید بگذارم تقدیر برمن دست یابد و مرا خرد کند، مگر نه اینکه او مرا ترک گفته و از خانه ام رفته است؟ بجهنم! خاک بر سر خود او شده است! زندگانی من، پول و ثروت من، همه بجای خود باقی است و هیچکدام مرا ترک نگفته اند، بزودی، این لباس پاره را از روی زمین جمع خواهم کرد، ممکن است کثیف شده باشد ولی قابل دوخت و دوز است.

پانزده روز از فرار یا ناپدید شدن «مارسلین» گذشته بود، و من کوچکترین نشانی از او در دست نداشتم، آنروز، موقعکیه خدمتکار من، چمدانهایش را در تاکسی جا به جا میکرد، چون میخواست آنها را با طناب ببندد، راننده گفته بود احتیاجی به بستن چمدانها نیست زیرا مقصد نزدیک است، بنابراین معلوم بود که «مارسلین» و عاشقش در همان حوالی زندگی میکردند ولی هیچ علاقه ای بیافتن وی نداشتم. اولین وظیفۀ من، تقاضای طلاق از دادگاه است، این کار را باید به آقای «هروه رولان» وکیل دعاوی، ارجاع کنم.

آنشب یکی از شبهای سرد و بارانی ماه آوریل بود، ناگهان در حوالی نیمه شب، صدای زنگ در منزل، بگوشم رسید، ابتدا خیال کردم اشتباه میکنم زیرا در آنموقع شب انتظار کسی، یا تلگرافی را نداشتم ولی با صدای مجدد زنگ، از تختخواب پائین آمدم، مستخدمین منزل همگی خوابیده بودند، مصلحت آن دیدم، که چراغها را روشن نکنم لذا با لباس خواب، رولورم را برداشتم و از پلکان پائین آمدم، و پشت در رفتم و قبل از اینکه آنرا باز کنم پرسیدم:

- کیه؟

صدائی گریان و غیر مشخص، جواب داد:

- منم.

صدای زن بود، آیا «مارسلین» است که صدایش را نشناختم؟ پس از آن واقعه، حالا در نیمه شب، با من چکار دارد؟ آیا در را باز کنم و او را بخانه راه دهم؟ او با احداث چنان گودال عمیقی بین خودش و من، چگونه بازگشته است؟

خیر! این امر از محالات است! هرگز او را به خانه راه نخواهم داد، همانطور بی حرکت پشت در ایستاده بودم و نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم، اما او مهلت فکر کردن بمن نداد و نالان و گریان گفت:

- فردریک، از تو تمنا میکنم، بتو التماس میکنم، اجازه بده داخل شوم، از سرما نزدیک است خشک شوم،

بنظرم رسید که صدای بهم خوردن دندانهایش را می شنوم، بی اراده، کلید در قفل را چرخاندم و در را باز کردم، «مارسلین» مانند شبحی، جلوی چشمم پدیدار شد، او با پای برهنه و گل آلود، در حالیکه چهره اش از سرما پریده رنگ و افسرده بود، با پیراهن نازکی که بتن داشت، قدم به داخل خانه نهاد، دندانهایش از شدت سرما بهم میخورد، باو گفتم:

- بیا تو!

خودم از این لحن خودمانی که با او حرف زدم، تعجب کردم؛ او دیگر بیگانه بود.

زیر لب پاسخ داد:

- متشکرم.

آن شب چون هوا سرد بود، اول شب بخاری اطاق کارم را روشن کرده بودم، و او را بهمان اطاق بردم و باو گفتم:

- خودت را گرم کن.

سپس باطاق سابقش رفتم مقداری از لباسهای پشمی کهنه اش را که با خود نبرده بود روی شانه اش انداختم، دست و پای یخ کرده اش را کاملا نزدیک آتش برده بود، از او پرسیدم:

- میل داری چیزی بخوری؟

- خیر، متشکرم، گرسنه نیستم.

سپس خاموش شد و همچنان کنار آتش، دست و پایش را گرم میکرد، پس از چند لحظه از جا برخاست گفت:

- حالا دیگر، مرا از خانه بیرون کنید:

- نه، مارسلین تو در حالتی نیستی که بتوانی بیرون بروی، شب را همین جا استراحت کن اطاقت دست نخورده و بهمان صورت باقی است فردا صبح هر قدر لباس و اثاثه که مورد نیازت باشد، از آنجا بردار...

- شما نمی دانید که من، زنی جنایتکارم.

- شما؟

- همین چند لحظه قبل، عاشقم را کشتم....

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پناهگاه - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 5 دی 1398 - 10:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2630

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

  • به نظر میاد که میشه حدس زد که چه اتفاقی بینشون افتاده طرف از مارسلین خواسته که تا میتونه پول و ثروتش رو در اختیارش بذاره اونم این کار رو کرده و بعد از اینکه مارسل هر چی رو داشته در اختیار اون ناشناس گذاشته اونم از موقعیت استفاده کرده و گفته دیگر علاقه ای بهش نداره و همین عامل باعث شده که شوک ناگهانی به مارسل وارد بشه و به یاد اینکه چرا چنین اشتباه بزرگی را مرتکب شده و با مرور خاطرات خوبش با فردریک ناخواسته مرتکب جنایت شده شاید هم طور دیگری باشه باید ببینم چطور میشه رمان قشنگیه ممنون از شما

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 883
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108244