Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

پناهگاه - قسمت اول

پناهگاه - قسمت اول

نوشته: هانری بردو
ترجمه: رضا عقیلی

مگر نه اینستکه همیشه قبل از طوفانهای مهیب، نشانه هائی پدیدار میشود و بدهقان هشدار میدهد که محصولش را از صحرا بانبار برده و از خطر نیستی و فساد، آنرا برهاند؟ پس چرا در زندگی زناشوئی من و همسرم، چنین علائمی، قبل از طوفان خانمان برانداز آنروز بعد از ظهر ظاهر نشد و بمن هشدار نداد؟

بیست سال از ازدواج من و مارسلین دگرانژ میگذشت. من در تمام دوران زندگی زناشوئی فرصت نداشتم که به تجزیه و تحلیل احساسات و عواطفم پرداخته و در مفهوم کلمه «عشق» دقیق شوم، ولی مطمئن بودم، روز اول، جاذبه ای در هر دو نفر ما وجود داشت، که ما را بطرف یکدیگر کشید؛ او دختری بزرگ، با موهای خرمائی و چهره ای ساده و بدون آرایش بود.

«مارسلین» کوچکترین خواسته هایم را احساس میکرد و با پنهانی ترین تمایلاتم، هماهنگی داشت.

من در جاده پیشرفت و ترقی افتاده بودم و روز به روز، کارم در پیشرفت بود؛ پیشه ام تجارت چوب بود؛ کشتی های حامل چوب من از بندر هاور تا سواحل افریقای شمالی در رفت و آمد بودند؛ و همچنین کارخانجات چوب بری و مبل سازی متعددی داشتم که از جنگلهای شمالی «برزیل» و «کانادا» چوبهای عالی صنعتی و درختان کهن، برای مصرف آنها، حمل میشد؛ در اکثر کشورها نمایندگی تجاری داشتم؛ در یکی از مسافرت هایم با مهندسی بنام لئون دگرانژ که مردی خوش مشرب و عالمی مبتکر بود، آشنا شدم؛ از مدتها قبل همسرش را از دست داده بود و با یگانه دخترش مارسلین زندگی میکرد؛ پس از یکی دوبار که مرا بخانۀ خویش در «نیس» دعوت کرد، با دخترش عروسی کردم.

مارسلین دگرانژ دختری لاغر اندام بود ولی قامتی کشیده و پوستی گندمگون داشت؛ او بدون کمترین تردید و دودلی، در مقابل برنامه ای که شخصا برای زندگی  جدیدمان تنظیم کردم، سرتسلیم فرود آورد.

چون به پاریس بازگشتم در عمارتی واقع در خیابان نوئی که در انتهای باغ بزرگی بنا شده بود، سکونت کردیم؛ دائماً سر و کارم با مهندسین، استاد کاران، بانکداران و صاحبان صنایع بود؛ غالبا با آنان معاشرت داشتم و هر چند روز یکبار، با همسرانشان به منزلم دعوت میکردم؛ ولی هیچ وقت خود را داخل صحبتهای زنانه نمیکردم؛ بلکه در این قبیل مهمانی ها، بیشتر با مردها حرف میزدم و حدود مذاکراتمان از وضع کار و سیاست روز تا جائی که بستگی بکارمان داشت، تجاوز نمیکرد؛ هفته ای یکبار او را با خود به سینما یا تئاتر میبردم، تا از کسالت تنهائی بیرون آید؛ گاه اتفاق میافتاد که از اواسط پرده دوم به خمیازه و چرت زدن میافتادم ولی محض خاطر او تا پایان نمایش یا سینما می نشستم. سالها بود که آرزوی مادر شدن داشت؛ منهم از اینکه موجود کوچک و مزاحمی بنام فرزند، در زندگی آرام ما، شور و وجدی بوجود آورد و در آینده بتواند قسمتی از تاسیسات و کارخانجات مرا اداره کند و وارث قانونی من گردد، ناراضی نبودم؛ حتی در ساعات بیکاری، غالبا در این فکر فرو میرفتم و غمی بر دلم سنگینی میکرد؛ یک بچه کوچولو، میتوانست زنم را کاملا سرگرم و مشغول سازد چه سرگرمی من، کارهای وسیع تجاری و رسیدگی بامور کارخانجات و نمایندگیها بود ولی او در خانه هیچگونه تفریح و سرگرمی نداشت.

سالها یکی پس از دیگری میگذشت بدون اینکه در وضع داخلی من و همسرم، تغییری بوجود آید؛ روز به روز بر وسعت کارم افزوده میشد؛ دیگر شهرتم عالمگیر شده بود؛ بخت با من یار و مساعد بود و خوشبختی من، اندازه نداشت؛ همسرم نیز با من در این خوشبختی شریک بود؛ و زندگی من از او جدائی نداشت. یقین داشتم که او نیز باندازه من خوشحال است؛ چه نقصی ممکن بود در زندگی سعادت بار وی وجود داشته باشد؟

در این ایام، طبعا بیشتر اوقاتم صرف کار میشد و از لحاظ امور داخلی منزل، کمترین نگرانی نداشتم؛ مارسلین زنی کدبانو و مدیر بود. از عالیترین و اشرافی ترین وسائل زندگی برخوردار بود؛ آنقدر گرفتار کارهای جاری بودم که غالبا ظهرها، ناهار را در دفتر میخوردم و اگر گاهی بمنزل میرفتم، بسرعت بدفتر بازمیگشتم.

مگر نه اینستکه زن وظیفه دارد، هر وقت شوهرش خسته و کوفته، بخانه باز میگردد، با چهره ای بشاش از او استقبال کند، تا خستگی کار از تنش بدر رود؟ گاهی اوقات که او را غمگین میدیدم، اهمیتی نمیدادم؛ اصولا مردها، بهرچه که در داخله منزل، باعث ملالت خاطرشان گردد، و آنها را از اشتغالات فکری باز دارد، چندان توجهی نمیکنند و سعی دارند که خود را بدان بی اعتنا نشان دهند؛ و عموما از صحنه های منازعات داخلی میگریزند؛ شاید همین موضوع باعث میشود، ابرهای تیره و تار، افق کانون خانواده ها را فرا گیرد و هر روز که بگذرد، بر تیرگی و ضخامت این ابرها افزوده گردد.

چند ماه قبل از اینکه آن اعتراف وحشتناک را بزبان آورد، روزی با منتهای حجب، مرا سرزنش کرد که با او جدی صحبت نمیکنم.

در حالیکه لبخند میزدم، باو جواب دادم:

- من همیشه جدی حرف میزنم.

- بله، ولی در صورتیکه موضوع «کار» در میان باشد.

- پس میخواستی در چه موردی صحبت کنم؟

او میتوانست آنروز در جواب من بگوید: «در مورد من» ولی جرئت نکرد؛ اصولا نمیتوانستم تصور کنم که «در مورد او» چیزی هم وجود دارد؛ همین سکوت او موجب بدبختیهائی شد که قابل جبران نبود؛ شاید اگر آنروز لب بسخن میگشود، و از من یاری می جست، چندان دیر نشده بود؛ چرا گفتگو را قطع کرد و بیش از آن اصرار نورزید؟ مگر من یگانه حامی و تکیه گاهش نبودم؟

با اینکه چهل سال از عمر مارسلین میگذشت، معهذا نهایت زیبائی بود. من در داخله منزل، از آرامش کامل بهره ور بودم؛ ولی رفتار من با او توام با خطا و اشتباهات فراوانی بود؛ و جز من، همه کس این زیبائی را تشخیص میداد؛ من مانند هر مرد جاه طلب و پر مشغله ای، که غرق در کار باشد، توجهی بآنچه که در داخله منزلم میگذشت، نمی کردم. کوچکترین سوءظنی به مارسلین نداشتم و پس از بیست سال زناشوئی، هرگز به مخیله ام خطور نمیکرد، که همین عدم توجه من نسبت باو، و احساسات او، باعث پیدایش مردی در زندگی او شود؛ من هیچ وقت حسود نبودم زیرا وجود رقیبی را در مقابلم، حدس نمیزدم؛ زندگی پر از آسایش وی، غایت آمال هر دختر جوانی بود؛ تا آن روز نمیدانستم که زن، قبل از این مظاهر زیبا و با شکوه زندگانی، احتیاج به چیز دیگری دارد...

آنروز ظهر من و همسرم، ناهار خورده بودیم؛ و دخترک خدمتکار، فنجانهای قهوه را نیز، سر میز میگذاشت و خود از اطاق خارج شد؛ من هنگام صرف قهوه، روزنامه پاری میدی را برداشتم و نگاهی سرسری، بدان افکندم؛ عجله داشتم، هرچه زودتر، بدنبال کارهای فوری خود از منزل بیرون بروم؛ در همین لحظه، زنم از من خواهش کرد، روزنامه را کنار بگذارم؛ من از این خواهش غیرمنتظرۀ او یکه خوردم؛ دلیلش را پرسیدم؛ جواب داد:

- زیرا این بار باید، بسخنانم گوش بدهید.

- من همیشه بحرفهای تو، گوش میدهم.

- زیرا، من هیچوقت حرف نمی زنم.

حق با او بود، ناگهان بخاطرم گذشت، که اتفاقاتی در خانه رخ داده و یکی از خدمتکاران قدیمی و پیر را از خدمت، خارج کرده یا نامه ای از پدرش رسیده و برای آن پیرمرد، گرفتاریهائی رخ داده است؛ ولی او نگذاشت بیش از این، در تردید بمانم؛ و بدنبال سخنش افزود:

- من از امروز، شما و این خانه را برای همیشه ترک خواهم گفت؛ فقط میخواستم دلیل اینکار را بدانید.

روزنامه از دستم افتاد؛ و باو چشم دوختم؛ رنگش بکلی پریده بود؛ قیافه ای مصمم داشت؛ از این شوخی بیجا، خندیدم؛ ولی بعداً دانستم که جای خنده نبود؛ باو گفتم:

- عزیزم؛ تو احتیاج به استراحت داری؛ آیا میل داری، چند روزی به «نیس» نزد پدرت بروی؟ منهم در تعطیل عید پاک بشما ملحق خواهم شد.

او با آهنگی که صدایش تشخیص داده نمیشد، جواب داد:

- نه، نه، من برای همیشه از اینجا خواهم رفت.

- مارسلین، شوخی را کنار بگذار؛ کجا می خواهی بروی؟

- نزد عشقم!

این دو کلمه را با آرامش خاطر و لحنی قاطع و مصمم، ادا کرد؛ با همین دو کلمه گوئی ضربه سهمگینی بر مغزم فرود آمد؛ چه کسی در غیاب من، خود را داخل زندگی من کرده و آرامش آنرا بهم زده است؟ چه توطئه ای ممکن است علیه من صورت گرفته باشد؟

افکاری از این قبیل، به مغزم راه یافت؛ تعجب  و حیرتم بیش از خشم و ناراحتی ام بود؛ باو گفتم:

- با تمام این احوال، خیال میکنم، با من قصد شوخی داری؛ ولی بدان این قبیل شوخی ها، مناسب شئون تو نیست.

- آنچه گفتم، حقیقیت محض بود.

- راستی؟ پس بگو بدانم این شخص کیست؟

- شما او را نمی شناسید.

خواستم موضوع را به مسخره تلقی کنم لذا باو گفتم:

- صحیح! لابد مردی را را از توی کوچه صدا زدی!

- بیش از یکسال است او مرا تعقیب میکند؛ مرا می پرستد و بخاطر من زنده است؛ تا حدی که توانسته ام مقاومت کردم و کوشیدم از شما یاری بطلبم؛ چند ماه بود که میخواستم شما را از این مطلب آگاه کنم؛ قطع دارم اگر شما از این موضوع اطلاع پیدا میکردید، مرا نجات میدادید؛ ولی متاسفانه در این بیست سال من در زندگی شما مانند مبل و صندلی بودم.

با لحن جدی و رسمی گفتم:

- محروم؟ با این همه تنعمات گوناگون که اطراف شما فرا گرفته، باز هم راضی نبودید؟

- زندگی فقط مادیات نیست؛ بعلاوه فایده این جرو بحث چیست؟

- صحیح است؛ این حرف کاملا حسابی است؛ جر و بحث فایده ای ندارد. ولی من نمیتوانم باور کنم، زنی چون شما، تکالیف زناشوئی فراموش کرده وظائفی را که بر عهده دارد زیر پا نهاده باشد؛ تصور میکنم، بسهولت و سادگی، افکاری به مغزتان راه یافته که شئامت آن وبال گردن خودتان خواهد شد؛ زن نجیب و شرافتمند، چنین اندیشه هائی را فورا از سر بدر خواهد کرد؛ تا امشب فکر کنید، و بعداً بمن جواب بدهید، که از گفته های امروزتان، متاسفید؛ در این صورت، یقین داشته باشید، هیچ خللی در روابط فیمابین، ایجاد نخواهد شد؛ اما در خصوص این شخص که رعایت حریم عفت شما را نکرده است: مسلماً چنین کسی از دار و دسته و طبقۀ ما نیست؛ شما باید نامش را بمن بگوئید تا باو بفهمانم، که تحطی و تجاوز بحریم زنی شرافتمند، تا چه حد برایش گران تمام میشود؛ امشب دوباره در این باره صحبت خواهیم کرد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در پناهگاه - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 4 دی 1398 - 12:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2403

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1313
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108674