Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت یازدهم

دیوانه انتقام - قسمت یازدهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

خواب سنگینی هرمه را فرا گرفته بود، چشمهایش خود به خود بسته میشد ولی هرمه مقاومت میکرد و منتظر بود که اول بورتاک بخوابد، بورتاک شمعی جلوش روشن کرد و با چاقوی پهن و بلندش مشغول بریدن شاخه درختی شد. بنظر میرسید اصلا قصد خوابیدن ندارد، افکار مختلفی در مغز هرمه میجوشید، چرا بورتاک نمی خوابد؟ بالاخره او هم خسته است، منتظر چیست؟

راستی او چرا از بورتاک می ترسد؟ آیا بعلت چاقوی دست اوست؟ واقعاً مسخره است! بورتاک بالاخره آدم متمدنی است، منزل قشنگی دارد، اتومبیل دارد، چاپخانه دارد. ولی از طرف دیگر بورتاک او را مقصر میدانست و در این جنگل با او تنها است، ممکن نیست، بورتاک قیافه یک قاتل را ندارد، سر و وضعش مرتب است، در طرابلس مال و مکنت دارد. از طرفی از بین بردن هرمه که آدم سرشناسی است کار آسانی نیست، دلائل زیادی برای پیدا کردن قاتل بجا مانده است، اتومبیل بورتاک کنار جاده، اتومبیل خودش در گاراژ دهکده، همراهی آن دو با هم... ولی دوباره بیاد میآورد که در تاریکی، تنها مقابل بورتاک قرار گرفته...

این افکار درهم و برهم مدتها هرمه را بخود مشغول داشت، سپس بدون آنکه بخواب برود چشمانش را بست تا بداند که بورتاک چه تصمیمی دارد. لحظه ئی طولانی گذشت، غفلتاً بر اثر صدائی هرمه از جا پرید، بورتاک را دید که کبریتی کشیده است، هرمه از جا بلند شد، جلوی بورتاک ایستاد و گفت:

- این را بمن بدهید....

بورتاک همانطور که خونسرد، مانند کسیکه اصلا چیزی نشنیده باشد ساکت ماند.

- برای آخرین دفعه بشما میگویم، این چاقو را بمن بدهید.

این بار نیز عکس العملی نشان داده نشد، هرمه لگدی بدست او زد و چاقو چند متر آنطرف تر پرت شد، با کمک شمع آنرا پیدا کرد و در جیب گذاشت، بورتاک با خونسردی گفت:

- حالا راحت شدید؟

تمایل عجیبی بزدن این مرد خونسرد – که با چشمان متعجبی باو نگاه میکرد – در خود احساس نمود.

- چاقوی دیگری ندارید، هان؟

با دستهای لرزانی از خشم، حوله و دستمالهای بورتاک را از چمدان بیرون ریخت جیبهای لباس ها را گشت، در جیب یکی از لباسها دستش به مقوائی خورد آنرا بیرون آورد. یک عکس بود، زن و مردی را نشان میداد که پشت میز غذا پهلوی یکدیگر نشسته بودند، مرد بورتاک بود، قیافه ای مملو از خوشحالی داشت، یک دستش را روی پشتی صندلی زن گذاشته بود، بدون شک زن او بود. موهای بلند مواج و قیافه ظریفی داشت.

بورتاک اصلا تکان نخورد و با چشمان متحیری باو نگاه میکرد، پس از آنکه هرمه لباسها را دوباره در چمدان ریخت او از جایش بلند شد، چمدانش را باز کرد و لباسها را بیرون ریخت و دوباره آنها را بطور مرتب در چمدان قرار داد و شمع را خاموش کرد، تاریکی همه جا را فرا گرفت.

هرمه تا صبح بیدار ماند و سیگار آتش میزد .

صبح هرمه چشمان خسته اش را که بزحمت از هم باز میشد مالید، نگاهی به اطراف انداخت، اثری از بورتاک نبود، شاید او را گذاشته و رفته است، لحظه ای فکر کرد، آیا بدهکده برگردد؟

دو روز تمام باید راه برود، بالا رفتن از کوه بنظرش منطقی تر آمد براه افتاد، نیمساعت بعد بورتاک را دید که چمدان بدست با قدمهای مصممی پیش میرفت هرمه با دیدن او هیچ تعجبی نکرد بلکه بسیار ناراحت و عصبانی شد، با خود میگفت چه بهتر که زنش را معالجه نکردم، اصلا بایستی باین پست فطرت بگویم که اگر زن او را پذیرفته بود، در عرض پنج دقیقه معالجه اش میکردم، ولی نخواستم. چون میل داشتم استحمام کنم...

هرمه پس از چند بار زمین خوردن بدنبال بورتاک به نوک کوه رسید، مه غلیظی همه جا را فرا گرفته بود بطوریکه دامنه کوه پیدا نبود، آیا طرابلس در پائین قرار داشت؟ هیچ چیز دیده نمیشد لازم بود خود را بپائین کوه برسانند تا معلوم شود، بورتاک چمدان بدست مانند کبکی جست میزد، هرمه با احتیاط او را تعقیب میکرد، در پائین کوه بورتاک روی چمدانش نشست، دشت دیگری بود که اطراف آنرا کوهستانهای بلند احاطه کرده بودند. خشم شدیدی به هرمه دست داد، مشت محکمی بر مغز بورتاک کوفت و فریاد کشید:

- پس طرابلس کجاست؟ این همه راه آمده ایم برای چی برای رسیدن جلوی یک دیوار بلند دیگر؟

خود را برروی بورتاک انداخت، او را از روی چمدان به پائین پرت کرد، مشت و سیلی محکمی بصورت بورتاک نواخت.

بورتاک عکس العملی نشان نمیداد بلکه برعکس از چشمانش برق استهزاء میدرخشید. در گونه گوشت آلودش جای انگشتان هرمه مانده بود، هرمه لحظه ای از کتک زدن باز ایستاد، دستهایش درد گرفته بود، ولی پس از یک لحظه کوتاه دوباره شروع به کتک زدن کرد، در این موقع بورتاک با چابکی خاصی دو دستش را دور گردن او حلقه کرد و هر دو در دامنه کوه سرازیر شدند، بدن سنگین بورتاک که بدور بدن او چسبیده بود در هر چرخی به بدن او فشار میآورد، سنگ و خاشاک به سر، بدن و دنده های او فرو رفتند، در یکی از این چرخها سنگ بزرگی به کله اش خورد، از هوش رفت، وقتی چشمش را گشود، از دماغش خون زیادی آمده بود و بر روی کتش دلمه بسته بود. بزحمت خود را تکانی داد، اعضای بدنش را امتحان کرد، همه جا سالم بود، سرش خیلی درد میکرد، دستی بسرش کشید، متوجه شد که هنوز از آن خون می چکد، دستمالش را روی آن گذاشت، لباسهایش بکلی پاره شد، کیف دستی اش مفقود شده بود ولی از اینکه زنده مانده بود خوشحال بنظر میرسید.

- باز هم راه را گم کردید؟

بورتاک بدون آنکه کوچکترین زخمی برداشته باشد روی چمدان روبرویش نشسته بود و باو نگاه میکرد.

هرمه بدون آنکه منتظر پاسخ باشد اضافه کرد:

- من بدهکده برمیگردم، شما اگر بخواهید براه خود ادامه دهید مختارید.

هرمه که مدت بیست ساعت چیزی نخورده بود، با خود فکر میکرد: «پس از رسیدن بکنار چشمه، شکمش را از آب پر خواهد کرد، اگر لازم باشد برگ درختان را خواهد خورد ولی دیگر دنبال بورتاک نخواهد رفت»، بدون آنکه چیزی اضافه کند براه افتاد، ساعت دو بعد از ظهر بود، او دیگر به بالا رفتن از کوه و بپائین آمدن از آن عادت کرده بود و میدانست چگونه راه برود، میتوانست شب به چشمه برسد، تصمیمش قطعی بود، اتکاء بخود نیروی تازه ای باو داد.

فکر میکرد که در مقابل مریضی قرار گرفته که بایستی او را عمل کند، دستها را بکمرش زد و براه افتاد.

هرمه ساعات متمادی تنها در کوهها راه رفت، امیدش رسیدن بچشمه بود، احساس گرسنگی و تشنگی نمیکرد ولی بسیار خسته و کوفته بود، دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود، بر روی زمین افتاد، هوا بی نهایت سنگین و خفه بود، بنظرش میآمد که آسمان بقدری پائین آمده که اگر از جایش بلند شود سرش به آسمان بخورد، انگشتانش بر روی خاک گرم در پی آب و رطوبت میگشت.

چقدر آرزو میکرد که یک کمی باران ببارد. کم کم بسختی نفس میکشید چون لخته های خون در دماغش منعقد شده بود و قدرت نداشت که با نفسی محکم؛ راه بینی اش را باز کند، بدنش در تب شدیدی میسوخت.

باران شدیدی میبارید، دهانش را باز کرد، و یک جرعه آب خورد، ولی آب او را در بر گرفته بود، بر روی تمام بدنش میریخت، نزدیک بود خفه شود، سرش را کنار کشید، دیگر باران نمی بارید، ولی لباسش بکلی خیس شده بود، آب چشمه او را بیدار کرده بود، خنده تمسخر آمیزی لبان کلفت بورتاک را از هم باز کرد:

- گرسنه هستید دکتر؟

هرمه جوابی نداد، نیروهایش را متمرکز کرد، دستی به بدن خود کشید، بورتاک یک پرتقال پوست کنده بطرف او دراز کرد.

- بعد از رفتن شما من به عده ای دهاتی برخورد کردم و از آنها دو کیلو پرتقال خریدم.

هرمه که هنوز بحال عادی برنگشته بود باو نگاه میکرد بدون آنکه چیزی بگوید.

- من خیلی به دنبال شما گشتم و شما را باینجا آوردم...

هرمه به خود فکر میکرد پس چرا بورتاک او را رها نکرده و به دهقانها ملحق نشده بود؟ حتماً بازهم دزوغ میگوید، ولی از طرفی چمدانش پر پرتقال بود.

بورتاک تکه ای نان بطرف هرمه دراز کرد و گفت:

- نان را بگیرید هنوز داغ است...

هرمه در چشمان او نگاه کرد و با صدای خشکی گفت:

- خیلی از دهکده دور هستیم؟

بورتاک در حالیکه دانه های پرتقال را در دستهای نیم بسته اش تف میکرد گفت:

- نمیدانم دکتر ولی راه را پیدا خواهیم کرد.

بورتاک دروغ میگفت و مخفی هم نمیکرد که دروغ میگوید.

- راحتم بگذارید و بروید.

- من شما را رها نخواهم کرد دکتر.

هرمه بسیار عصبانی شد و بقدری کوفته و خسته بود که چشمانش را بهم گذاشت، بدنش در تب شدیدی میسوخت، سرش صدا میکرد، ولی در عین حال بکلی گیج نبود، معلوم نبود چه مدت در این حال باقی ماند ولی وقتی چشمانش را باز کرد، روشنائی کمرنگ شمع نزدیک بورتاک میرقصید. بورتاک کتش را در آورده و آستینهای پیراهن را بالا زده بود، و از صدای خرخرش پیدا بود که بخواب عمیقی فرو رفته است. بازوان گوشت آلودش در روشنائی میدرخشید، فکری در مغز هرمه پیدا شد و کم کم قوت گرفت، او متأسف بود که چرا زودتر باین فکر نیفتاده است، بدون آنکه بیشتر تعمق کند، جیبهایش را گشت، چاقو را برداشت تیزی تیغه را امتحان کرد، با آهستگی بطرف بورتاک پیشرفت، وقتیکه باو نزدیک شد لحظه ای مکث کرد که مطمئن شود بورتاک خوابیده است، او همچنان نفس میکشید و در خواب عمیقی فرو رفته بود.

هرمه گوشت بازوی بورتاک را امتحان کرد مثل آنکه میخواهد عمل جراحی کند، چاقو را در گوشت پر چربی او فرو برد، چهار سانتیمتر از گوشت روی عضله را بدو قسمت کرد، بورتاک از جایش پرید، نگاهی به هرمه و بعد به زخم بازویش انداخت، اول چیزی نفهمید، لحظه ای بیحرکت ماند، هرمه بجای اولش برگشت و چاقو را محکم در دستش بحالت دفاع نگاه داشت.

- این مسخره بازیها دیگر بس است، من دیگر از این کوه و بیابان و سرگردانی خسته شدم، بیست و چهار ساعت دیگر زخم چاقو چرک خواهد کرد، و سپس سیاه خواهد شد، یعنی قانقاریا... اگر تا فردا به طرابلس رسیدیم من شما را معالجه خواهم کرد، از زخمتان هم جز یک خط نازکی چیزی باقی نخواهد ماند، خوب متوجه شدید؟

بورتاک قیافه وحشتناکی بخود گرفت، بدون آنکه بازویش را رها کند از جایش نیم خیز شد، نگاهی بزخم انداخت سپس نگاهی به هرمه کرد و گفت:

- اگر فردا به طرابلس نرسیدیم چطور؟

- به قانقاریا مبتلا خواهید شد، میدانید یعنی چه؟

بورتاک سرش را بعلامت نفی تکان داد:

هرمه با حالت آرام و خونسردی پاسخ داد:

- خواهید دید.

بورتاک قیافه متفکری بخود گرفت، بر روی زمین دراز کشید، دوباره تب هرمه را به حالت اغما انداخت.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: دوشنبه 2 دی 1398 - 11:39
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2311

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1073
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108434