Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت آخر

دیوانه انتقام - قسمت آخر

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

رعد در میان ابرها میغرید، باد مرطوبی بطور عمودی بزمین می وزید، برگهای خشک درختان توام با گرد و خاک بسنگها میخورد.

- دکتر.

- ما مسافت تا شهر را در دو مرحله طی خواهیم کرد.

الان ساعت هشت است، ساعت دو صبح ما باید بیک چشمه ایکه دهاتی ها بمن نشان دادند برسیم، پس از یک ساعت استراحت دوباره حرکت خواهیم کرد.

چهار ساعت تمام هرمه سایه بورتاک را تعقیب میکرد، از ساعت نه باران قطع شد، حرارت سنگینی از زمین بلند میشد، بدن هرمه بدو قسمت شده بود، پاها و تنه. پاها بطور کلی پیچیده شده بودند، گوئی اصلا در اختیار او نبودند، او هر چه سعی میکرد که فاصله میان خود و بورتاک را طی کند موفق نمیشد، دیگر بهیچوجه نمیتوانست قدم از قدم بردارد، گوئی در جایش میخکوب شده بود، مثل یک تکه سرب به زمین افتاد، بورتاک برگشت، در اینجا هرمه در دل جسارت او را تحسین میکرد.

- حالتان خوب نیست دکتر؟

هرمه با صدای ضعیفی پاسخ داد:

- مرا همین جا بگذارید، خودتان ادامه دهید من اثر پاهایتان را پیدا خواهم کرد... فردا... فردا...

بورتاک باو گوش نداد و او را بر روی زمین کشید، هرمه تا وقتیکه زنده بود، نمی توانست از او دست بردارد. سعی داشت او را تشویق به مقاومت کند:

- باز هم دو ساعت راه در پیش داریم، فقط دو ساعت سپس نزدیک چشمه خواهیم رسید و در آنجا استراحت خواهیم کرد، در آنجا راهمان به طرابلس نصف خواهد شد...

بورتاک کت او را گرفته و او را بروی زمین میکشید، هرمه درد شدیدی در گردن خود احساس میکرد سعی میکرد برخیزد، با نهایت تعجب دید که سرپا ایستاده است، چشمانش را بسوی افق دوخت و مانند اسباب بازی کوکی بچه ها، با حرکات مقطع راه میرفت، یکساعت بهمین طریق گذشت، در ساعت یک صبح، دیگر بطور کلی، نیروی خود را از دست داد. سرش بپائین خم شد. مانند فانوسی تا شد.

- یک ساعت دیگر دکتر، آنوقت استراحت خواهیم کرد.

- ممکن نیست، من بعداً بشما ملحق خواهم شد.

- گم خواهید شد، کمی استراحت کنید بعد ادامه میدهیم.

هرمه غفلتاً خود را روی هوا احساس کرد، چشمهایش را باز کرد خود را روی دوش بورتاک یافت.

در ساعت دو صبح، درست همان ساعتی که بورتاک پیش بینی کرده بود، نزدیک چشمه رسیدند، باریدن آب صافی که از میان دو تخته سنگ خارج میشد، نیروی تازه ای به هرمه قوت بخشید. با خود فکر کرد: «پس از چند ساعت دیگر، این شکنجه تمام خواهد شد.» بورتاک پاهایش را می شست، در ساعت سه بورتاک پرسید:

- حاضر هستید دکتر؟

مثل آنکه هرمه چیزی نشنید، چون با آنکه چشمانش باز بود، و به آسمان نگاه میکرد، پاسخی نداد، بورتاک باو نزدیک شد و گفت:

- به چه چیز فکر میکنید دکتر؟

- بخدای بزرگ، براه خدا...

ماه از پشت ابرها ظاهر شد، هرمه با تکیه بر روی زانوهایش از جا بلند شد، ولی زانوی چپش بکلی از کار افتاده بود، تمام نیروی خود را روی پای راست متمرکز کرده بود، در ساعت چهار صبح باد ملایمی وزید، زیر دندانهای هرمه خاک و شن صدا میکرد. بورتاک بهمان اندازه که هرمه نیروهایش را از دست میداد بیشتر او را تشویق به مقاومت میکرد.

- یک پیچ دیگر باقی مانده دکتر،

سپس پرسید:

- بوی دریا را حس میکنید دکتر؟

هرمه سرش را به علامت نفی تکان داد و زبانش را بدور لبانش کشید، و مقداری شن از دهانش تف کرد.

- کمی جسارت داشته باشید دکتر! فقط همین یک کوه مانده است که باید بالا برویم، در دامنه آنطرف حتماً بساکنین دهات اطراف برخورد خواهیم کرد، زودتر دکتر چون بازویم خیلی درد میکند....

بورتاک هنوز حرف میزد ولی هرمه دیگر چیزی نمی فهمید، بی حرکت بر روی زمین افتاده بود.

- من شما را می برم دکتر.

هرمه مانند بچه ای اطاعت کرد با حرکت خیلی ملایمی یقه کتش را گرفت و براه افتاد. مدت یک ساعت او را کشاند، سر بالائی زیاد تند نبود، یک چهارم راه پیموده شد، بورتاک لحظه ای هرمه را رها کرد که نفسی تازه کند، هرمه تکانی خورد.

- حالتان بهتر است دکتر.

هرمه گردنش را می مالید، بر اثر فشار یقه کت، گلویش ورم کرده بود بطوریکه بزحمت نفس میکشید، در حالی که بکلی خم شده بود و با احتیاط چند قدم پیش رفت و دوباره بزمین افتاد، بورتاک پیش افتاد. هرمه در هر چند قدم بزمین میافتاد ولی بهر ترتیبی بود میخواست پیش برود، با فشار دست و پا و سر، از جا بلند میشد، چند قدم خیز میگرفت ولی دوباره بزمین میخورد، چندین بار این وضع تکرار شد، تا اینکه بطوری افتاد که دیگر بلند نشد، بورتاک که تمام حرکاتش را زیر نظر داشت و از برق چشمانش معلوم بود که از زجر هرمه لذت میبرد پرسید:

- خیلی سخت است، اینطور نیست؟

هرمه جواب نداد، بورتاک اضافه کرد:

- یک ساعت دیگر خواهیم رسید.

سپس بورتاک در حالیکه هرمه را روی شکم می خوابانید گفت:

- من دیگر نمیتوانم شما را ببرم، جرات بخرج دهید اینطوری با آرنج و زانو مانند سرخ پوستان.

بورتاک که در جوار هرمه دراز کشیده بود باو نشان میدهد که چگونه راه برود، هرمه آخرین نیرویش را بکار برد و بحرکت افتاد، هر دو کنار هم می خزیدند، نفسهایشان با هم مخلوط میشد، آرنجها به هم میخورد، صورتشان که از عرق خیس بود، آغشته بخاک و شن شده بود، پنجاه متر باقی مانده بود، نیرویشان بانتها رسیده بود، از حرکت باز ایستادند، بورتاک با لحن استهرا آمیزی گفت:

- دکتر! اول مرا معالجه کنید، بعد بروید استحمام کنید، آیا این را بمن قول میدهید؟

هرمه باو گوش نمیداد، با دندانهای فشرده از خشم، با دستها و پاهای خون آلود پیش میرفت، از بینی اش خون می آمد، بیست و پنج متر دیگر باقی بود، اما دیگر قدرت پیش رفتن نداشت، مانند شاگردی که تازه شنا کردن میآموزد تکان میخورد ولی پیش نمیرفت. بازهم بورتاک بسراغش آمد، خون را از دماغش پاک کردچند متر دیگر او را بر روی زمین کشید، در پنج متری قله کوه او را رها کرد، نزدیک او قرار گرفت و او را تشویق ببالا رفتن میکرد، چهار متر، سه متر، دو متر، بالاخره رسیدند، بورتاک با قیافه بشاشی گفت:

- آنهم بیمارستان، آن هم میدان ساعت، آنهم قبرستان، آیا می بینید دکتر؟ دریا را هم می بینید؟ می بینید چقدر آرام است؟ نه قایق و نه موجی، هیچ چیز سطح آنرا نمیلرزاند مثل کویری بنظر میآید.

هرمه چشمانش را تا آنجا که میتوانست باز کرد، بیمارستان و میدان ساعت را تقریباً میدید ولی اثری از قبرستان نبود، در پائیز مانند بیابانی بی آب و علف بنظر میرسید.

خنده دردناک و تلخی از اعماق قلب بورتاک شنیده شد.

هرمه نگاهش را بافق دوخت، هرچه بیشتر نگاه میکرد، جز بیابان چیزی نمیدید، صحرائی از شن بود که وزش باد گاهگاهی نقشه هائی بر آن ترسیم میکرد و توهمی از منظره شهر را در چشمان خسته هرمه بوجود آورده بود، خستگی مرگ آور هرمه باو اجازه نشان دادن عکس العملی نمیداد، چانه اش از غیظ میلرزید، از بینی اش دوباره خون جاری شد، با صدای بلند فریاد زد:

- دستتان چه میشود؟

با خنده کریهی باو پاسخ داد:

- بازویم به جهنم، با این زخم بود که توانستم شما را تا اینجا بکشانم، خیلی زحمت دارد، هان؟ راه رفتن، بالا رفتن، پائین آمدن، گرسنگی، تشنگی، انتظار کشنده، اینطور نیست؟ شما که راحتی و آرامش و امنیت را دوست دارید...

- شما دیوانه ای بیش نیستید.

- بله، دیوانه بودم که در آنشب بحرانی به شما رو آوردم حالا نوبت شما است که بمیرید....

بورتاک اضافه کرد:

- من دیگر میل ندارم شما را به بینم، و نه اینکه صحبت شما را بشنوم، وقتیکه شما استحمام میکردید، زنم با مرگ وحشتناکی دست بگریبان بود!

بورتاک تفی بر روی هرمه انداخت، ولی با گلوی خشکش تقریباً چیزی از دهانش خارج نشد. این سخنان، چون جریان برق در بدن هرمه اثر گذاشت، خشم عجیبی باو دست داد، از آن خشم های که سه بار در این سه روز آخر باو عارض شده بود بی آنکه خودش متوجه باشد سرپا ایستاد، با پای راستش لگد محکمی بشکم بورتاک زد، بورتاک نفسش بند آمد، بدون آنکه چیزی بگوید بزمین افتاد. پیشانی اش به سنگی خورد، هرمه همینطور ادامه داد؛ به همه جا، شکم، دنده و سر، گلوی او را زیر مشت و لگد گرفته بود.

بورتاک تکان نمی خورد، با یک لگد آخری او را معلق کرد، بورتاک دیگر نفس نمی کشید...

روی لبانش یک حباب از آب دهان جمع شده بود که ترکید  و این کلمه از آن خارج شد:

- ق... ت... ل

پایان!

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: سه شنبه 3 دی 1398 - 15:11
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2941

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

  • واقعا حرکت آخر دکتر ابدا قابل پیش بینی نبود اصلا حتی تصورش ممکن نبود که شخصی مرفه و بی درد مثل دکتر هرمه آن هم با آن همه عذابی که بورتاک براش فراهم کرده بود بتواند یک دفعه از یک جنازه تبدیل به یک قاتل بشود هر چند که رمان آخرش باز موند اما خب شاید اگر ادامه میداد بهتر بود چون مسلما دکتر با انگیزه مضاعفی که پیدا کرده بود خودش را نجات میداد یا توسط اهالی جایی نجات پیدا می کرد شاید هم وسط راه تلف میشد در کل امیدوارم که رمان بعدی یعنی پناهگاه هم به جذابی رمان دیوانه انتقام باشد از زحمت شما بسیار تشکر میکنم به امید اینکه هیچ بیماری در چنین شرایط سختی محتاج...
    • دکتر علاء الدینی
      پنجشنبه 5 دی 1398 - 13:05
      دقیقا بورتاک اونو میخواست به این مرحله برسونه، چون برای خودش زندگی دیگه مفهوم نداشت، نمی تونست مدرکی بیاره که دکتر قاتل زنشه، اما حالا دکتر قاتل بود، آخر داستان هم بازه، یا دکتر می مرد و اگر هم زنده می موند قاتل بورتاک بود. 5 دقیقه ای که وقت برای زن بورتاک نگذاشت، عاقبتش این شد. عواقب هر تصمیمون رو باید بدیم.

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 909
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23108270