Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت دهم

دیوانه انتقام - قسمت دهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

نظری بعقب انداخت ولی بورتک را پیدا نکرد، پاهایش را دراز کرد، لحظه ای به همین حال ماند، بورتاک غفلتاً در پنجاه متری از پشت سنگی ظاهر شد، دستهایش را در جیب کرده بود و به هرمه نگاه میکرد، وقتی نگاهش با نگاه هرمه تلاقی کرد دستی تکان داد و بطرف هرمه براه افتاد. هرمه با احساساتی مخلوط از خشم و خوشحالی بالا رفتن او را از کوه نگاه میکرد، حالا نوبت او بود که دستهایش را با سنگهای تیز زخمی کند. کوچکترین حرکاتش را زیر نظر گرفته بود، بورتاک بدنش را بجلو خم کرده و در حالیکه نوک پاهایش را بجلو فشار میداد بالا میآمد. و بدون کوچکترین لغزش، فاصله میان خود و هرمه را پیمود و آرام و سرحال باو نزدیک شد، سیگاری تعرف کرد ولی هرمه نگرفت، منتظر ماند تا عکس العمل بورتاک را بفهمد، بورتاک دستش را روی پیشانی گذاشت و نگاهی به اطراف انداخت، لحظه ای بکوه مقابل خیره شد و سپس گفت:

- فکر میکنم قبل از فرا رسیدن شب به طرابلس نخواهیم رسید.

چون هرمه ساکت ماند و چیزی نگفت بورتاک اضافه کرد:

- عقیده شما چیست دکتر؟

هرمه بآرامی پاسخ داد:

- شما بیشتر صلاحیت دارید که در این موضوع اظهار عقیده نمائید.

- چرا؟

- برای اینکه....

هرمه سپس با لحنی حاکی از خشم و بی حوصلگی اضافه کرد:

- درست گوش کنید، من قصد شوخی و مزاح ندارم، از رولتا تا اینجا چشم بسته بدنبال شما آمدم، حال بگوئید ببینم آیا امشب به طرابلس خواهیم رسید یا خیر؟

بورتاک پکی بسیگار زد و نگاه معنی داری به هرمه انداخت، سپس چهار زانو روی زمین نشست، چمدانش را با نهایت دقت و حوصله، مانند کسیکه وقت کافی برای کاری داشته باشد باز کرد، یک جعبه ساردین بیرون آورد و باز کرد و رو به هرمه نمود و گفت:

- این آخرین غذا است، من نصف آنرا برمیدارم و نصف دیگر را بشما میدهم، اینهم نان...

هرمه بدون آنکه اشتها داشته باشد، نان را گرفت و شروع بخوردن کرد، پس از آنکه آخرین لقمه را خورد، از جایش بلند شد و در حالیکه پاهایش را حرکت میداد پرسید:

- از چه طرفی باید برویم؟

- نمی خواهید استراحت کنید؟

- خیر، شما اگر بخواهید میتوانید استراحت کنید، فقط راه را بمن نشان دهید.

بورتاک از جا بلند شد، نگاهی بافق انداخت:

- اول باید از کوه پائین رفت، آنوقت...

- بعد؟

- طرابلس در دامنه آنطرف کوه مقابل قرار دارد.

- مطمئن هستید؟

بورتاک با لحن آرامی گفت:

- این راهی است که من انتخاب خواهم کرد.

جز رفتن چاره ای نداشت، بورتاک از جایش تکان نخورده بود، روی چمدانش نشسته بود و به پائین رفتن هرمه نگاه میکرد، هرمه نگاهی باو کرد و فریاد کشید:

- فکر میکنید که در آنطرف کوه به دهاتی ها برخورد کنیم؟

- احتمالش خیلی زیاد است.

هرمه از سراشیبی ملایم کوه با احتیاط فراوان پائین میرفت، در هر فاصله چند متری لحظه ای برای نفس تازه کردن میایستاد، بعد از دو ساعت بدامنه کوه رسید، و جلو میرفت.

- دکتر گرسنه نیستید؟

- چرا.

هرمه در حالیکه سر را روی دستهایش گذاشته بود پرسید:

- چرا می خندید؟

- برای اینکه...

بعد چمدانش را باز کرد و گفت:

- برای اینکه چیز تازه ای برای شما دارم.

هرمه سرش را بلند کرد و دید بورتاک دو موز پوست کنده بطرف او دراز کرده است، هرمه یکی از موزها را گرفت.

- آن یکی را هم بگیرید.

- پس شما...؟

- منهم دارم.

زیر سایه درختی، مدتی استراحت کردند، هرمه سرش را بدستها تکیه داد و بنظر میرسید که بخواب رفته است، ساعت سه بعد از ظهر بود، بورتاک او را بیدار نکرد، در حدود سه ساعت بعد، هرمه چشمانش را گشود، هوا تقریباً تاریک شده بود، کوفتگی عجیبی بدن هرمه را فرا گرفته بود. صدای بورتاک از بالا بگوشش رسید که میگفت:

- شما میتوانید بخوابید، چون ما مجبوریم که شب را همین جا بسر بریم.

هرمه نگاهی به بالای سرش انداخت، چشمهای بورتاک از بالای درخت میدرخشید.

- بالای درخت چکار میکنید؟

- هوا خوری میکنم!

خشم عجیبی سراسر وجود هرمه را فرا گرفت، بورتاک از درخت پائین آمد و روبرویش نشست، هرمه، خیلی چیزها داشت که باو بگوید ولی جلوی خود را گرفت، آرزو داشت که تاریکی شب هرچه زودتر قیافه بورتاک را بکلی از نظرش محو سازد، با خود فکر میکرد: «عجب بی احتیاطی، اگر بورتاک از تاریکی جنگل استفاده کند و با یک جهش بروی او بپرد و او را خفه کند؟... ولی او از خودش دفاع خواهد کرد. از طرف دیگر، اهالی دهکده آنها را با هم دیده اند. اگر بورتاک تنها برگردد دستگیر خواهد شد، ولی باز فکر میکرد که ممکنست بورتاک از مرز لبنان براحتی عبور کند و از چنگال عدالت بگریزد. هرمه با این افکار چشمانش را که بسته بود باز کرد، بورتاک کمی دورتر شمعی را روشن کرده بود.

- دکتر..؟

بورتاک در حالیکه دانه های درشت عرق روی صورتش برق میزد به هرمه نزدیک شد:

- شما خیال میکنید که کرمها بدن او را خورده اند؟

هرمه فوری متوجه او نشد و بفکر لاشه اسبی که کنار چشمه دیده بودند افتاد. بورتاک که فکرش را حدس زده بود، اضافه کرد:

- نه، منظورم زنم است که شما از معالجه اش سر باز زدید.

هرمه دیگر کاملا بیدار شده بود، خشم توأم با نفرتی به او دست داد، او میخواست بهر ترتیبی که شده موضوع را تمام کند.

- صد دفعه بشما گفتم که دیگر دیر شده بود... خیلی دیر، میفهمید؟ هیچکس نمیتوانست او را نجات دهد، نه من و نه هیچکس دیگر. مریض غیر قابل علاج بود و قبل از رسیدن بمنزل من محکوم بمرگ بود، بالاخره متوجه این مطلب میشوید یا خیر؟

هرمه دندانهایش را فشرد و ساکت ماند، بورتاک باو خیلی نزدیک شده بود، مانند دو گربه خشم آلود بهم نگاه میکردند، هرمه منتظر یک کلمه و یا یک حرکت بورتاک بود تا باو حمله کند، بورتاک دستش را بجیب برد و سیگاری بیرون آورد و آنرا روشن کرد و سپس بر روی پشت دراز کشید و گفت:

- دروغ میگوئید آقای دکتر.

این جمله بقدری بآرامی ادا شد که موقتاً خشم هرمه را فرو نشاند، لحظه ای سکوت برقرار شد و سپس هرمه پرسید:

- آیا میتوانید ثابت کنید که من دروغ میگویم؟

بورتاک فوری پاسخ داد:

- خیر.

- پس چطور...

نقطه قرمز آتش سیگار در تاریکی درخشید و سپس خاموش شد.

- اگر شما او را می پذیرفتید؛ او الان در حال پوسیدن نبود.

- شما مطمئن هستید؟

- بله دکتر.

آرامش بیحد بورتاک، اثرات منفی اظهارت هرمه را بکلی زایل میکرد، او آرزو میکرد که بورتاک نیز عصبانی میشد و با همان لحن باو جواب میداد، چون در مواقع خشم وقت فکر کردن و تعمق وجود ندارد، جملات مقطع و بی سر و ته رد و بدل میشود و غالبا ً هم در آخر یکنفر قانع میشود ولی بورتاک کاملا آرام بود. هرمه پرسید:

- کی بشما گفته است؟

- بمن مطلب را فهمانده اند.

- چه چیز را؟ این را که او امکان داشت نجات پیدا کند.

- اگر فوری عملش میکردند صد در صد امکان داشت.

- کی بشما گفت؟

- یک دکتر.

- در مریضخانه؟

- چه اهمیتی برای شما دارد که بدانید، بالاخره بمن گفته اند.

هرمه با روابط خوبی که با پزشکان بیمارستان و همچنین پزشکان خارج داشت فکر میکرد که بدون شک بورتاک دروغ میگوید:

- به شما دروغ گفته اند.

هرمه میخواست بازهم در مورد بیماری زن او توضیح بدهد، ولی خودداری کرد. چون فکر کرد که فایده ای ندارد  زیرا در نظر بورتاک، او مقصر است، و با لجاجت خاصی که بورتاک بخرج میدهد بهیچ عنوانی قانع نخواهد شد لذا برای آنکه حقیقت را بداند گفت:

- در اینصورت بنظر شما من مقصرم؟

بورتاک پاسخی نداد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: یکشنبه 1 دی 1398 - 12:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2810

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3521
  • بازدید دیروز: 2923
  • بازدید کل: 23110882