Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت نهم

دیوانه انتقام - قسمت نهم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

هرمه روی درخت راحت تر بود ولی خواب از چشمانش پریده بود، میل داشت هرچه زودتر صبح شود و کبریتی روی ساعتش کشید، ساعت دوازده بود. هنوز چهار ساعت دیگر میبایست در آنجا بسر برند.

خرخر بورتاک شروع شد، هرمه فکر کرد شاید در خواب بزمین بیفتد، کمی مردد ماند بالاخره تصمیم گرفت او را بیدار کند، با صدای بلند گفت:

- گوش کنید... از درخت پائین برویم. زیر درخت بخوابیم، ممکنست پرت شوید.

صدای خرخر بورتاک قطع شد ولی پاسخ نداد، معلوم نبود که هنوز خوابیده است یا خیر، ولی لحظه ای بعد تکانی خورد و از درخت پائین پرید، هرمه نیز پائین رفت و زیر درخت نشست، پشتش را بدرخت تکیه داد، افکار مختلفی در مغزش می جوشید، گاهی بفکر تخت خواب راحت منزل، حمام، مشروب، تشک و بالاخره بیمارستان میافتاد، زمانی بفکر همسرش میافتاد و حرکات او را تجزیه میکرد ولی بخود نوید میداد که با تمام شدن فردا دیگر بورتاک نقشی در زندگی او بازی نخواهد کرد.

- دکتر...

هرمه چشمانش را باز کرد، با اوقات تلخی گفت:

- بله، چه میخواهید؟ باز چه خبر شده؟

بورتاک سکوت کرد، مثل اینکه منتظر عکس العمل هرمه بود.

- گوشم با شماست، حرف بزنید.

هرمه از جایش نیمه خیز شده و با بی صبری منتظر توضیح بورتاک بود.

- ببخشید دکتر، معذرت میخواهم.

هرمه دوباره بهمان حالت نشست و بدرخت تکیه داد، ولی خوابش نبرد چون میدانست بمحض آنکه بخوابد بورتاک او را بیدار خواهد کرد زیرا تصمیم گرفته بود که نگذارد هرمه استراحت کند.

- دکتر...

هرمه فوری با آرامی و متانت پاسخ داد:

- از دکتر چه میخواهید؟

خنده عجیبی بگوشش رسید، هرمه احساس ناراحتی کرد چون خنده شباهتی بخنده بورتاک نداشت.

- نمیتوانید بخوابید؟

هرمه میخواست جواب دندانشکنی باو بدهد ولی خودداری کرد و گفت:

- دیگر خوابم نمی آید.

- من هم همینطور.

بورتاک سپس با خوش خلقی ادامه داد:

- پس میتوانیم کمی با هم صحبت کنیم، ناراحت نمیشوید؟

هرمه با خشکی پاسخ داد:

- گوشم با شماست.

- میخواستم که جریان بیماری زنم را بطور تفصیل از اول تا آخر برایم شرح دهید.

هرمه از این سئوال یکه خورد، درست دقت کرد تا منظور بورتاک را از این سئوال حدس بزند، ولی لحن او کاملا عادی و مثل کسی بود که میخواست موضوعی را بفهمد، از طرف دیگر هرمه بهتر از این فرصتی برای شرح جریان پیدا نمیکرد، لذا مانند استادی در سر کلاس جریان را بطور تفصیل در حالیکه فقط تاریکی شب آنها را از هم جدا میکرد برای بورتاک شرح داد.

بورتاک حتی یکبار هم سخنانش را قطع نکرد، اکنون هرمه منتظر سئوال آخر بورتاک بود، جوابش را هم حاضر داشت که بگوید «بله برای نجات دادنش دیگر دیر شده بود.» ولی در باطن میدانست که اگر او آن زن را آنشب میپذیرفت، فوراً مرض را تشخیص میداد و مریض پنجاه درصد امکان زنده ماندن داشت، ولی بورتاک کامل ساکت بود و هیچ سئوالی نکرد، هرمه مأیوس شد، چون میخواست این مطلب را تمام شده تلقی کند، حال آنکه سکوت بورتاک نشان میداد که موضوع بازهم ادامه پیدا خواهد کرد. هرمه تصور کرد برای یک شنونده نامرئی صحبت میکرده است.

- ساعت حرکت است دکتر.

هوا مانند روز گذشته خفه، مرطوب و سنگین بود. بورتاک چمدان در دست منتظر ایستاده بود.

- کی ما به طرابلس خواهیم رسید؟

- امروز بعد از ظهر، دو ساعت دیگر ما از جنگل خواهیم گذشت و فقط یک کوه می ماند که بایستی از آن عبور کنیم ولی باید خیلی عجله کرد.

فکر رسیدن بمنزل، هرمه را سرحال آورده بود. بورتاک با قدمهای مصممی در جلو راه میرفت و بنظر میرسید که راه را خیلی خوب میشناسد، هرمه از خود مبپرسید: «آیا او این راه را قبلا پیموده است؟» - بورتاک تند راه میرفت و هرمه نیز ناگزیر از همراهی بود. ساعت هفت صبح از جنگل گذشتند و به محوطه سنگی رسیدند. در صد متری آنها دامنه کوه بلندی خود نمائی میکرد. بورتاک ایستاد و پرسید:

- گرسنه هستید دکتر؟

خنده تمسخرآمیزی بر لبان کلفتش نقش بسته بود که بسیار هرمه را عصبانی کرد ولی کوشید که به روی خودش نیاورد.

- من نه گرسنه هستم نه تشنه و نه خسته، خوب بقیه....

بورتاک متوجه نشد و پرسید:

- چه بقیه ای؟

هرمه با بیصبری و ناراحتی پاسخ داد:

- بمن بگوئید چه میخواهید بکنید؟ اگر گرسنه هستید کسی مانع غذا خوردنتان نمیشود، خوب؟ میایستیم یا راه میرویم؟....

هرمه سیگاری آتش زد و منتظر شد. بورتاک چمدانش را باز کرد و یک قوطی کنسرو بیرون آورد.

- اگر شما عجله دارید من در راه هم میتوانم غذا بخورم.

- من عجله دارم ولی منتظر میشوم تا غذای خود را بخورید!

بورتاک خیلی تند غذایش را خورد و دستهایش را با دستمال پاک کرد و هنوز غذا در دهانش بود که از هرمه پرسید:

- شما خیال میکنید باران خواهد آمد؟

- نمیدانم، بیاید یا نیاید تأثیری در حال من ندارد.

بورتاک قیافه بسیار آرامی داشت و بنظر میرسید که خشم هرمه باو نشاط می بخشد، با چالاکی شروع به بالا رفتن از کوه کرد، یک ساعت بعد صدای هرمه را شنید که میگفت:

- من پنج دقیقه توقف میکنم.

بورتاک برگشت، هرمه روی سنگی نشسته، و دستش را روی قلبش گرفته بود و نفس نفس میزد. بورتاک در حالیکه روی چمدانش می نشست گفت:

- شما عادت براه رفتن ندارید، باید خیلی احتیاط کنید.

- چیزی نیست، ناراحتی مهمی نیست.

- گرسنه هستید؟

- آب با خود دارید؟

بورتاک با لحن خاصی که سرشار از لذت بود پاسخ داد:

- حتی یک قطره هم آب نداریم.

سپس اضافه کرد:

- مگر آنکه برگردیم پهلوی چشمه دیشبی.

هرمه از جایش برخاست و جلو افتاد، با سنگینی بسیار قدم برمیداشت، سنگهای کوچک زیر پایش لیز می خوردند، هرمه سعی داشت با اراده برخستگی خود غلبه کند، با قدمهای مصمم پیش میرفت، مدتی را که برای رسیدن بقله کوه لازم بود حساب میکرد، ساعت هشت بود، فکر میکرد سه ساعت برای رسیدن بآنجا لازم است و از آنجا تا طرابلس دیده میشود، دیگر بآسانی میتواند از کوه پائین برود، شاید هم بتوان اتومبیلی پیدا کرد و بقیه راه را سواره رفت، هرمه فکر میکرد در دامنه آنطرف کوه بدون شک آبادیهائی وجود خواهد داشت.

بیش از یک ساعت راه به قله کوه نمانده بود، هرمه جریان عرق را که از پشتش سرازیر بود حس میکرد، با دندانهای فشرده بالا میرفت، گاهی تلوتلو می خورد، سر میخورد ولی دوباره بلند میشد و بالا میرفت. بهمان اندازه ای که پیش میرفت بالا رفتن سخت تر و سنگریزه ها بیشتر میشد و جلوی پیشروی او را میگرفت بطوریکه در هر چند قدم بجلو یکی دو قدم بعقب برمیگشت، هنوز در حدود دویست متر مانده بود، پرده سفیدی جلوی چشمانش را پوشاند، کوه در جلوی چشمش لحظه ای بلند و لحظه ای کوتاه جلوه میکرد، گوشهایش صدا میکرد، بازهم پنجاه متر باقی بود، پیشروی خیلی مشکل شده بود، گاهی روی سنگریزه ها سرمیخورد و چند متر پائین تر میافتاد. سنگریزه ها مانند پله کان خودکار که در جهت مخالف کار کند نیروی او را خنثی میکرد و مانع بالا رفتنش میشد، ولی هرمه ایستاده، چهار زانو، بکمک آرنج ها، انگشتان و ناخنها، میخزید و پیش میرفت، بالاخره توانست به نوک کوه برسد دوباره بپا ایستاد.

در آنطرف کوه جلگه نسبتاً وسیعی وجود داشت که از سنگهای سیاه و چند درخت وحشی پوشیده شده بود، در پشت آن، سلسله کوههائی بلندتر از کوهی که از آن بالا رفته بود دیده میشد، هیچگونه علائم زندگی بچشم نمیخورد و تنهائی و سکوت کامل بر آن حکمفرمائی میکرد.

هرمه نفس عمیقی کشید، خستگی، یأس و تشنگی او را بکلی از پا در آورده بود، مانند فانوسی روی پاهایش تا شد، مدتی بهمین حال باقی ماند، نفسش کم کم به حال عادی بازگشت و توانست کمی افکارش را متمرکز کند، خشم سردی وجودش را فرا گرفت، از خود هزاران سئوال میکرد، چرا بورتاک دورغ گفته بود؟ به چه دلیل این راه را باو نشان داد؟ نظرش چیست؟ آیا عمداً راه را عوضی آمده بود یا.....؟

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: شنبه 30 آذر 1398 - 02:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2247

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 78
  • بازدید دیروز: 3840
  • بازدید کل: 23111279