Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت هشتم

دیوانه انتقام - قسمت هشتم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

در ورود بجنگل کاج، بورتاک ایستاد و صورتش را با دستمال پاک کرد و نگاهی بساعت انداخت و گفت:

- عجب هوای کثیفی است.

هرمه نگاهی به آسمان انداخت و پاسخی نداد.

- شما خسته نیستید دکتر؟

- چرا، ولی میل دارم هرچه زودتر به طرابلس برسیم. فکر میکنید که تا امشب خواهیم رسید.

- شاید.

هرمه احساس ناراحتی عجیبی میکرد که علتش را نمی دانست بورتاک همچنان در جلو حرکت میکرد، ولی بیشتر از سابق برمیگشت و با قیافه تمسخرآمیزی به هرمه نگاه میکرد.

هوا بکلی تاریک شد، و گرمای خفه کننده ای سراسر جنگل را فرا گرفته بود. هر دو نزدیک هم راه میرفتند، هرمه با لحن خشن و غیرعادی پرسید:

- شما خسته نشدید؟

- هم خسته و هم تشنه هستم.

- پس یک کمی خستگی در کنیم!

بعد بدون آنکه منتظر جواب بورتاک باشد، خود را بر روی زمین انداخت، بدرختی تکیه داد، با دستمال دانه های درشت عرق را از روی سینه اش پاک کرد، بورتاک ایستاد، در حالیکه چمدانش را بزمین میگذاشت گفت:

- من میروم شاید چشمه آبی پیدا کنم.

سپس در تاریکی جنگل ناپدید شد.

تاریکی و سکوت مرموزی هرمه را احاطه کرده بود، فکر بلند شدن و براه افتادن، هرمه را ناراحت میکرد، کوفتگی شدیدی سراپایش را فرا گرفته بود، دیگر اهمیتی نمیداد که بورتاک او را آدمی کم طاقت و ضعیف تصور کند! با خود فکر میکرد که شب را در همانجا، در پای درخت، بدون آنکه از جایش تکان بخورد خواهد گذراند، مطمئن بود که روز بعد همه چیز بحال عادی برخواهد گشت، اصلا قدرت فکر کردن نیز از او سلب شده بود، پاهایش را دراز کرد و چشمهایش را بهم گذاشت. معلوم نبود چه مدت در این حال مانده بود یکساعت، دو ساعت یا پنج دقیقه که صدای یکنفر را شنید:

- دکتر.

چشمهایش را نیمه باز کرد، احساس سنگینی شدیدی نمود، بورتاک را دید که بطرف او خم شده است.

- یک چشمه پیدا کردم، اگر آب میخواهید بخورید با من بیائید.

لحظه ای نسبتا طولانی فکر کرد تا معنی حرف بورتاک را دریافت:، چشمه، آبً آیا هنوز تشنه اش بود؟ او چیزی حس نیمکرد، بزحمت بپا ایستاد و بدنبال بورتاک براه افتاد، مدت نیم ساعت راه پیمودند، کم کم فاصله میان درختان بیشتر میشد، چند تخته سنگ در تاریکی برق میزد، هرمه مانند کسیکه در خواب راه برود قدم برمیداشت، غفلتا بوی عجیبی بدماغ او خورد بوی لش مرده حیوانی که در نزدیکی، در حال پوسیدن بود، پس از لحظه ای بورتاک فندکش را روشن کرد، شعله کوچک آن دو تخته سنگی را که از وسط آن آب باریکی جریان داشت روشن کرد، کنار تخته سنگها لش مرده اسبی دیده میشد.

هرمه تردید کرد و نتوانست از آن آب بنوشد، بورتاک خم شد و کف دستش را چند بار پر از آب کرد و خورد، کنار رفت و جایش را به هرمه داد، بار دیگر فندکش را روشن کرد و بطرف لش مرده اسب پیش رفت.شکم حیوان کاملا پوسیده بود فقط دنده ها دیده میشد،

- دکتر.

هرمه برای آبخوردن بین دو تخته سنگ خم شده بود، بورتاک درحالیکه خیلی تحریک شده بود خود را به هرمه نزدیک کرد، بطوریکه او را میان دو تخته سنگ مانند موشی بتله انداخت، نفسش بشماره افتاد، با لحن لرزانی که حکایت از هیجان فوق العاده میکرد ادامه داد:

- در چه مدت یک جسم شروع به پوسیدن میکند؟ از روز سوم؟ بعد از یک هفته؟ یکماه؟ این اسب چند وقت پیش مرد؟

مثل اینکه بوی تعفن، از دهان او خارج میشد، هرمه در بد وضعی قرار داشت، هیکل قوی و خپله بورتاک مثل کوهی راه را بر او بسته بود، ولی هیچ حرکتی که دال برنجات خود از این موقعیت باشد، نکرد و میخواست وانمود کند که باین حرکت بورتاک مشکوک نشده است.

بورتاک با قیافه وحشتناکی که کینه شدیدی از آن خوانده میشد ادامه داد:

- و برای بدن انسان هم همینطور است؟ جسم انسان هم بهمین زودی میپوسد؟ از کجا پوسیدگی شروع میشود؟ از شکم، از سینه؟...

لحظه ای سکوت کرد و سپس با لحن خشن تری پرسید:

- یا از چشمها؟ فکر میکنید چشمها در مرحله اول میپوسند؟

هرمه جوابی نمیداد، از طرفی بورتاک منتظر پاسخ نبود مثل اینکه با خودش حرف میزد.

لحظه ای سکوت برقرار شد، بورتاک بدون آنکه چیزی اضافه کند، جایش را ترک کرد و بطرف محلیکه از آنجا برای خوردن آب آمده بودند براه افتاد، هرمه نیز او را تعقیب میکرد، بورتاک وقتیکه نزدیک چمدانش رسید، روی زمین خوابید و پالتو را روی سرش کشید، هرمه کتش را درآورد، آنرا تا کرد و زیر سر گذاشت. حرارت مرطوب و ناسالمی هوای جنگل را پوشانده بود.

هرمه بزحمت خوابش برده بود که صدای بورتاک او را از خواب پراند:

- دکتر...

شمعی جلوی بورتاک میسوخت، چمپاتمه زده بود شاخه ای در دست داشت که بانوک آن خطوطی روی زمین نقش میکرد، قیافه آرامی داشت، هرمه هنوز درست بیدار نشده بود، بورتاک در حالی که چشمانش را به نوک چوبی که در دست داشت دوخته بود گفت:

- واقعا قلب چیز عجیبی است، وقتیکه میطپد همه چیز درست است، ولی وقتیکه از طپش میایستد دیگر نفس بند میآید. چشم ها جائی را نمی بیند: نه گلهای زیبا، نه دریا، نه جنگل، و نه زن خود را. قلب میایستد: دیگر نمیتوان نه با دوست، نه با خانواده و نه با زن خود حرف زد. قلب از تپش باز میماند، هیچ چیز را نمیتوان شنید، نه صدای جنگل، نه امواج دریا و نه صدای زن خود را. قلب باز میایستد، و همه چیز با آن تمام میشود، بدنی دیگر وجود نخواهد داشت، جسم شروع به پوسیدن میکند، چشمها، لبها، بینی، گوش، دست و بازو شروع به آب شدن و نابود شدن مینماید، راستی قلب چقدر عجیب است، اینطور نیست دکتر؟

بورتاک بعد از مدتی بار دیگر او را صدا کرد، وقتیکه هرمه بزحمت بیدار شد و چشمانش را نیمه باز کرد، بورتاک پس از لحظه ای مکث گفت:

- بهتر است برویم بالای درخت.

هرمه تصور کرد خواب می بیند، سعی کرد معنی حرف بورتاک را بفهمد، بورتاک ادامه داد:

- من یک درخت سدر در چند متری اینجا پیدا کردم، میتوانیم شب را بخوبی روی آن بگذرانیم.

- کدام درخت؟

بورتاک با لحن ملایمی توضیح داد:

- برای اینکه از حمله گرگ ها در امان باشیم بهتر است بالای درخت برویم.

آنگاه بدون آنکه منتظر هرمه بشود، شمع را با پایش خرد کرد و در تاریکی ناپدید شد، هرمه فریاد کشید:

- جدی میگوئید یا....

جوابی شنیده نشد. هرمه مطمئن بود که داستان گرگ ساختگی است و بورتاک دورغ میگوید. تاریکی لحظه به لحظه متراکم میشد و ترس باو غلبه میکرد، بالاخره تصمیم گرفت پیش بورتاک برود، با احتیاط بطرفیکه بورتاک رفته بود پیشرفت، هنوز چند قدمی نرفته بود  که پایش به چمدان بورتاک خورد و آتش سیگار بورتاک را دید که در تاریکی میدرخشید.

- شما هستید دکتر؟

- در این گرما نمیتوان خوابید.

هرمه بدون آنکه موضوع گرگ را قبول کرده باشد فکر میکرد خطر او را احاطه کرده است، بورتاک شمعی را روشن کرد و نوک آن را بطرف پائین گرفت تا بهتر روشن شود، درخت بزرگی بود که از شاخه های افقی و محکم آن بخوبی میشد برای استراحت استفاده کرد، هرمه روی شاخه ای مقابل بورتاک نشست، بورتاک کاملا دراز کشیده بود، چشمانش را بسته بود و گفت:

- سعی کنیم بخوابیم دکتر، چون فردا باید خیلی زود حرکت کنیم و خیلی راه در پیش داریم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: جمعه 29 آذر 1398 - 09:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2194

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2221
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041656