Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت هفتم

دیوانه انتقام - قسمت هفتم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

جاده پرپیچ و خم و کوهستانی بود، بورتاک با چمدانش در جلو حرکت میکرد، هرمه بدنبال او میرفت، سخنی بین آنها رد و بدل نمیشد، گاهی بورتاک با پایش سنگی را بپائین دره پرتاب میکرد و بعد براه خود ادامه میداد، کم کم در پشت یک دسته از درخت سرو خانه های متفرق لامون پیدا شد، بورتاک گاهگاهی میایستاد و نفس عمیقی میکشید، دو ساعت بعد به لامون رسیدند، دهکده ای شبیه به رولتا بود.

هرمه به بورتاک نزدیک شده گفت:

- من قبل از غذا خوردن مبخواهم تلفن کنم.

بورتاک نگاهی باو انداخت و بدون آنکه پاسخی بدهد براه خود ادامه داد، در سرپیچ خیابان در کافه ای را باز کرد، هرمه نیز داخل شد، سالن کوچکی بود که پنجره ای بخارج نداشت، در گوشه ای صاحب کافه مشغول بازی دومینو با یکی از مشتریان بود، با دیدن آنان دست از بازی کشید و بطرفشان آمد، بورتاک بعربی با او حرف زد، نهار را بدون اینکه صحبتی با هم بکنند خوردند، هر کدام حساب خود را پرداخت، در گاراژ مقابل بآنها گفته بودند که هیچ اتومبیلی بعلت خرابی جاده حداقل تا دو سه روز دیگر نمی تواند به طرابلس برود و اسب یا قاطر کرایه ای هم پیدا نمیشود، چاره ای جز صبر کردن نداشتند. هرمه به بیمارستان و منزلش تلفن کرد، سپس با بورتاک، برای گرفتن هتل حرکت کردند، قیافه بورتاک بسیار مغموم شده بود و جز برای گفتن چیزهای بسیار ضروری حرفی نمی زد، به تنها هتل دهکده رسیدند، بورتاک چمدانش را زمین گذاشت و در زد، سر و کله زنی در میان دو لنگه در ظاهر گردید، بورتاک  چند کلمه ای بعربی با او حرف زد سپس رو به هرمه کرد و گفت:

- او حاضر است دو اطاق بما اجاره دهد، شما چه تصمیم میگیرید؟

- منهم خواهم ماند، صبر کردن در اینجا یا در رولتا تفاوتی ندارد.

زن برای نشان دادن اطاقها در راهروی تاریک پیشرفت و آنها هم بدنبالش راه افتاند، دو اطاق مجاور هم بآنها داد و پس از چند کلمه ای که بعربی بین او و بورتاک رد و بدل شد، آنها را ترک کرد، هر یک داخل اطاق خود شدند.

هوای صاف و آسمان آبی رنگ غفلتا بهم خورد، بادهای شدیدی از طرف شمال شروع بوزیدن کرد و ابر تیره رنگ و غلیظی سطح آسمان را پوشانید، هرمه از پنجره اطاقش به نوک درختان سرو که مانند قلم موئی زیر باد خم میشدند نگاه میکرد، تغییر ناگهانی هوا ناراحتی عجیبی در او ایجاد کرد، سیگار نیمه تمام خود را بدور انداخت، تاریکی غم انگیزی بر دامنه افق مستولی شده بود فکر ادامه این زندگی عجیب هرمه را دگرگون ساخت، بکلی خود را باخته بود در همان موقعیکه میخواست پنجره را ببندد، صدای خفه ای بگوشش رسید، صدا از پنجره مجاور بود، بورتاک از پنجره اش خم شده و به بیرون نگاه میکرد، چشمانش پف کرده بود و بنظر میرسید که زیاد خوابیده و یا گریه کرده باشد، چند تار مو روی پیشانی پهنش ریخته بود، هرمه گفت:

- دهوای خفه ای است.

بورتاک دود سیگارش را بیرون میداد با سر تایید کرد.

- حتما باز هم باران خواهد بارید.

- خیال میکنید اینطور است؟

- شما عقیده ندارید؟

- نمیدانم.

هرمه پنجره را بست و بر روی تخت دراز کشید و نگاهش را بسقف دوخت، لحظه ای چند باین ترتیب گذشت – از جایش بلند شد و مدتی در اطاق قدم زد، سپس در حالیکه خیلی ناراحت بود از اطاق خارج شد و در اطاق بورتاک را کوفت، بورتاک جلوی آئینه کوچکی مشغول تراشیدن صورتش بود.

هرمه در را از پشت بست.

- من نمیتوانم این محیط را تحمل کنم، بایستی بهر ترتیبی که شده وسیله ای برای رفتن به طرابلس پیدا کنم.

بورتاک پاسخی نگفت و کف صابون روی تیغ را که پر از موهای سیاه بود با یک تکه کاغذ پاک کرد.

هرمه پرسید:

- شما بنظرتان چیزی نمیرسد؟

بورتاک  صورتش را با حوله ای که بگردنش آویزان بود پاک کرد و کمی اودکلن کف دستش ریخت و بصورتش مالید.

- من چیزی بنظرم نمیرسد، مگر آنکه پیاده بروید.

هرمه هرگز به این موضوع فکر نکرده بود.

- آیا با این هوا ممکنست؟

- تا سه روز دیگر باران نخواهد بارید و برای رفتن به طرابلس یک روز طول میکشد البته اگر صبح زود حرکت کنید.

- من حاضرم پیاده بروم، من دیگر نمیتوانم در اینجا بمانم، ولی باید راه را بمن نشان بدهید، مگر آنکه خودتان هم بخواهید بیائید.

بورتاک روی صندلی نشسته بود و بآرامی سیگارش را دود میکرد، لکه خونی پشت لبش دیده میشد، لحظه ای فکر کرد و گفت:

- من جوابم را بشما خواهم داد.

در حدود ساعت پنج صبح براه افتادند، هوا سنگین و ابرهای سفیدی سطح آسمان را پوشانیده بود، آنها بدون اینکه کلمه ای رد و بدل کنند از ده خارج شدند، بورتاک پالتویش را روی دوشش انداخته چمدانش را در دست داشت، هرمه کیف دستی اش را در جیب کتش جا داده بود، پس از مدتی که در جاده راه رفتند، بورتاک داخل یک راه باریک فرعی شد، در این قسمت سراشیبی ملایمی بود و درختان زیتون بطور نامرتب در پائین دیده میشدند، پس از آنکه در حدود دویست متر از سرازیری پائین رفتند، بورتاک راه فرعی را نیز رها کرد و از یک سراشیبی بسیار تندی شروع بپائین رفتن نمود، از بالا خود را رها میکرد و بعد با چمدانش از افتادن خود جلوگیری میکرد، حتی یک دفعه هم بعقب نگاه نکرد تا ببیند که هرمه دنبالش هست یا خیر، هرمه در اوائل سعی میکرد روی پای خود بایستد و تمام نیروی خود را در پاهایش متمرکز کرده بود ولی بتدریج که راه سخت تر میشد ناچار بود به بته ها بچسبد تا پرت نشود، سه ساعت بدین طریق گذشت، خستگی کم کم به هرمه روی میآورد کرواتش را در آورد، چند نفس عمیق کشید تا ضربان قلبش تسکین یابد، فاصله بین او و بورتاک کم کم زیاد میشد، بطوریکه دیگر بورتاک از نظرش ناپدید شد، راه خود را تندتر کرد ولی سراشیبی بقدری تیز بود که چند بار بزمین افتاد و دست و پایش روی تیغها زخمی شد، بورتاک در پشت سنگها ناپدید شده بود، لباسهای هرمه خیس شده و به تنش چسبیده بود، نفسش بشماره افتاد، احساس تشنگی عجیبی میکرد، کم کم از اینکه آن دهکده آرام را ترک کرده بود پشیمان میشد. در دامنه کوه بورتاک را دید که چمدانش را پهلویش گذاشته و بدرختی تکیه داده بود، جعبه کنسروی را که خورده بود بکناری میانداخت، در قیافه اش اثری از خستگی دیده نمیشد بلکه برعکس قیافه بسیار آرامی داشت.

- گرسنه تان نیست دکتر؟

این اولین دفعه ای بود که او را دکتر خطاب میکرد، هرمه که در لحن گفتارش احساس یکنوع تمسخر میکرد، با سر جواب منفی داد، کتش را روی زمین پهن کرد و روی آن نشست.

بورتاک از جایش بلند شد و نگاهی بساعت انداخت و گفت:

- ساعت نه و نیم است و ما قبل از تاریکی شب نمیتوانیم به طرابلس برسیم.

سپس بدون اینکه چیزی به هرمه بگوید، چمدانش را برداشت و براه افتاد، هرمه ناگزیر بلند شد. کمی دورتر چند درخت زیتون دیده میشدند که ریگستان وسیعی پیش آن قرار داشت، از دور جنگل انبوهی از کاجهای بلند و سر بفلک کشیده، بنظر میرسید.

در ساعت یازده، در انتهای محوطه درختان زیتون، هر دو در حالیکه نفس میزدند نشستند، بورتاک پاهایش را روی چمدان و پشتش را بدرختی تکیه داده بود:

- چه میل دارید دکتر، ساردین یا کنسرو گوشت.

لحن تمسخرآمیز بورتاک حتی در صحبتهای بسیار معمولی هم احساس میشد.

- کنسرو گوشت.

بورتاک جعبه کنسرو را باز کرد و با یک تکه نان باو داد، ناهار را در سکوت خوردند، بورتاک پس از آنکه آخرین لقمه را فرو داد، چمدانش را بست و براه افتاد، هرمه منتظر بود که کمی آب باو تعارف کند، چون دید آبی در بین نیست پرسید:

- چشمه ای در این حدود نیست؟

- فکر نمیکنم. کمی دورتر شاید، تشنه تان است؟

- شما چطور؟

لبخندی مرموز لبان کلفت بورتاک را از هم باز کرد و پاسخ داد:

- منهم همیطور، البته.

بعد اضافه کرد:

- میبایستی فکر آنرا میکردم.

سپس از جایش بلند شد، پالتویش را تکان داد و روی شانه گذاشت و براه افتاد، در ساعت چهار بعد ازظهر از دشت سنگی گذشتند، هوا بیش از پیش سنگین میشد، آسمان تاریک شده بود و هیچ بادی نوک درختان کاج را تکان نمیداد، هرمه خسته و کوفته، با دهانی خشک و چسبناک، بورتاک را مثل سایه ای تعقیب میکرد، بورتاک بطور عادی راه میرفت، پشتش کمی خم بود، او هم بدون شک خسته و تشنه بود ولی هر وقت که بعقب نگاه میکرد هرمه از شکفتگی و آرامش قیافه اش تعجب میکرد.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: پنجشنبه 28 آذر 1398 - 09:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2375

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2860
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23042295