Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت ششم

دیوانه انتقام - قسمت ششم

نوشته:واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

- بطرف دست چپ، بازهم بطرف دست چپ، آن باغ را می بینید؟ همان جا است...

بعد بدون آنکه چیزی اضافه کند مثل کسیکه خیلی عجله در رفتن داشته باشد در تاریکی شب ناپدید شد.

هرمه شیشه اتومبیل را بالا کشید و بطرف دری که بورتاک نشان داده بود رفت، چند ضربه بدر نواخت، هیچ علامتی که ثابت کند این محل هتل است دیده نمیشد، اصلا نمیشد فکر کرد که پشت این در بد قواره اتاقهای تمیز با دستشوئی و تخت خوابهای راحت و ملافه های سفید برای پذیرائی مشتری وجود داشته باشد.

هرمه از روی یأس با دیگر در را کوبید، ولی خیلی تعجب کرد، چون صدائی از پشت در بگوشش رسید، و سر و کله مردی از لای در پیدا شد.

- یک اتاق میخواستم.

آنمرد هرمه را بداخل هدایت کرد و خودش رفت و با یک پسر بچه چهارده پانزده ساله ای برگشت، در دست آن پسر یک قلم دیده میشد، مثل اینکه مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود.

هرمه بار دیگر گفت:

- من یک اتاق برای امشب میخواستم.

صاحب هتل نگاهش را بدهان پسر دوخت.

- ما چندین اتاق داریم ولی چون الان فصل تعطیلات نیست برق کار نمیکند و اتاقها هم گرم نیست.

- اشکالی ندارد یک شمع بمن بدهید، میل دارید که قبلا پول اتاق را بدهم؟

صاحب هتل فرانسه نمیدانست ولی چون هرمه کیفش را درآورده بود فهمید که میخواهد پول بدهد بعربی به پسرش چیزی گفت و پسرش ترجمه کرد:

- باشد فردا صبح.

هرمه به دنبال جوانک از پله های پر پیچ و خم بالا رفت، جوانک در اتاق کوچکی را که بوی رطوبت از آن بمشام میرسید باز کرد.

هرمه گفت:

- بسیار خوب، دو ملافه برای من بیاورید.

جوانک پائین رفت و ملافه آورد.

- چراغ را هم برای من بگذارید.

هرمه پس از آنکه تنها ماند خواست در اطاق را ببندد، معلوم شد که قفل ندارد، ملافه ها را پهن کرد، قبل از خوابیدن پاتختی را پشت در گذاشت، چراغ را خاموش کرد و سیگاری آتش زد. شب خیلی تاریک و ساکت بود، صدائی جز تیک تاک ساعت بگوش نمیرسید، معلوم نبود هرمه چند ساعت بیدار ماند.

صبح وقتیکه چشمانش را باز کرد باران شدیدی میبارید، هوا تاریک بود، هرمه غفلتا از جایش پرید و پنجره را باز کرد، وقتیکه اتومبیلش را در جای خود دید خیالش راحت شده، لباسش را پوشید و پائین رفت، صاحب هتل تازه صبحانه میخورد.

- حسابم چقدر میشود؟

هرمه بیادش آورد که او فرانسه حرف نمیزند،  کیفش را در آورد و یک اسکناس 5 لیره ای روی میز گذاشت، صاحب هتل آنرا برداشت و سه لیره باو پس داد و در را برایش باز کرد، هرمه کلید اتومبیل را از جیبش درآورد و با سرعت بطرف اتومبیل رفت باران بشدت میبارید بطوریکه با وجود برف پاکن به سختی میشد جاده را تشخیص داد، هرمه به آرامی حرکت میکرد، هرمه بطرف راست پیچید و داخل جاده طرابلس شد، یک قسمت از کوه بر اثر باران ریزش کرده و جاده را مسدود کرده بود، هرمه مجبور شد مراجعت کند، بصدای اتومبیل، صاحب هتل در را باز کرد، هرمه در حالیکه کیف دستی اش را در دست داشت وارد شد و با اشاره باو فهماند راه بسته است و یک کاغذ و پاکت از او خواست.

نامه هائی را که نوشته بود در جیب گذاشت، نگاهی بساعت انداخت، ساعت دوازده و ده دقیقه بود، باران بهمان شدت میبارید، دانه های درشت آن در برخورد بعد بزمین صدای یکنواختی ایجاد میکرد، از پشت پنجره بجز اتومبیل هرمه که زیر باران خیس شده بود چیز دیگری دیده نمیشد.

چند ضربه بدر نواخته شد.

- بفرمائید.

پسر صاحب مهمانخانه داخل شد

- نهار حاضر است.

هرمه میل به غذا خوردن نداشت.

- من میخواهم در اطاق غذا بخورم.

تا ساعت سه در اتاق ماند ولی دیگر نمیتوانست تحمل کند در حالیکه ناراحت و عصبانی بود از اطاق بیرون آمد و برای پیدا کردن پستخانه و کلانتری حرکت کرد، از پستخانه اثری ندید ولی پرچم لبنان را بر روی ساختمانی دید، داخل شد. کنار بخاری مردی نشسته و دستهایش را گرم میکرد.

- شما کلانتر هستید؟

آنمرد فرانسه حرف نمیزد، از جایش بلند شد، هرمه شناسنامه اش را نشان داد و شروع کرد خیلی آهسته باو بفهماند:

- طرابلس... دکتر... بیمارستان...

ولی نتیجه ای نداد، پس از لحظه ای گویا کلانتر تصمیم خود را گرفت، و به هرمه با اشاره فهماند که بدنبال او برود. در زیر باران از خیابان گذشتند و وارد تنها کافه دهکده شدند، دو نفر در گوشه ای و چند نفر در وسط با ورق بازی میکردند، در کنار پنجره بورتاک در حالیکه گیلاسی مشروب بدست داشت مشغول خواندن روزنامه بود، با دیدن هرمه از جایش تکان نخورد، کلانتر بطرف او رفت و بزبان عربی با او حرف زد، بورتاک سرش را بلند کرد و نگاهش با نگاه هرمه تلاقی کرد.

- کلانتر می پرسید با او چکار دارید؟

- میخواهم به طرابلس برگردم، آیا وسیله ای هست؟

بورتاک برای کلانتر ترجمه کرد و منتظر پاسخ ماند.

- قبل از دو روز امکان پذیر نیست، چون تمام راهها بسته است.

- سئوال کنید آیا میتوان از اینجا تلفن کرد چون از غیبت من نگران خواهند شد.

- سیم تلفن قطع شده است.

هرمه لحظه ای فکر کرد و پرسید:

- آیا مسلم است که دو روز دیگر میتوانم به طرابلس بروم؟

بورتاک گفته هرمه را ترجمه کرد و پرسید:

- کلانتر میپرسد که شما کی هستید؟

هرمه چیزی نفهمید – بورتاک تکرار کرد:

- سئوال میکند که شما کی هستید؟

- شما که خوب مرا میشناسید؟

چون بورتاک همینطور منتظر پاسخ مانده بود هرمه پاسخ داد.

- اسم من پیر هرمه است، من طبیب بیمارستان سنت شارل هستم و دو سال است که در طرابلس هستم.

- دو روز دیگر جاده باز میشود.

- از او سئوال کنید که آیا هتل بهتری میتوان در اینجا پیدا کرد؟

- بله هتل فلوریدا که در طبقه فوقانی سینمای فلوریدا است.

هرمه با لحن خشکی از بورتاک تشکر کرد.

هرمه برای پیدا کردن هتل فلوریدا دوری در دهکده زد، بالاخره سینما را پیدا کرد.

هرمه زنگ را نواخت، مرد چاقی در را باز کرد.

- ما در زمستان اتاق اجاره نمیدهیم.

- من دو روز بیشتر نخواهم ماند.

- فقط در تابستان.

- اجاره یک ماه را میپردازم.

هرمه در حالیکه کیف پولش را در میآورد گفت:

- نقداً هم میپردازم، کلانتر دهکده مرا باینجا فرستاده.

- خیلی متاسفم، واقعا امکان پذیر نیست.

هرمه لحظه ای فکر کرد و بطرف اتومبیل خود برگشت، ساعت در حدود شش بود، باران همانطور میبارید، چراغهای نفتی چند مغازه سر راه سوسو میزد، هرمه ناچار به هتل مراجعت کرد و از بیکاری نامه ای را که نوشته بود بار دیگر  خواند، بعد با لباس روی تخت دراز کشید.

صبح روز بعد بورتاک در حالی که چمدانی در دست داشت به سراغ هرمه آمد و چند ضربه به در اتاق او نواخت.

- بفرمائید.

بورتاک گفت:

- من فردا به لامون میروم، شاید در آنجا یک اسب یا الاغی پیدا کنم.

- برای چه؟

- من در طرابلس کار دارم، با یک اسب یا قاطر خوب، عصر همان روز میتوانم بشهر برسم.

بورتاک خیلی جدی بنظر میرسید بار دیگر تکرار کرد:

- من به لامون میروم، اگر میل داشته باشید به مریضخانه تلفن خواهم کرد که شما در آنجا هستید.

- لامون خیلی دور است؟

- در ده کیلومتری اینجاست.

- با چه وسیله ای میروید؟

- پیاده.

هرمه لحظه ای مکث کرد و گفت:

- منهم با شما خواهم آمد.

بیکاری هرمه را زجر میداد، او نمیتوانست چند روز دیگر هم در این اتاق تنگ و تاریک بماند و در طول و عرض آن قدم بزند از طرف دیگر قیافه بورتاک آن روز خیلی بنظرش مطبوع آمد، بطوری که میخواست مسائل مربوط به کسالت و فوت زنش را مشروحاً برای او بیان کند، سیگاری باو تعارف کرد، بورتاک سیگار را گرفت و برای او کبریت کشید.

- خوب پس اتومبیلم را کجا بگذارم؟

- در گاراژ فلوریدا خواهید گذاشت و هر وقت جاده باز شد برمیگردید و میبرید.

نیمساعت بعد بطرف لامون حرکت کردند.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: چهارشنبه 27 آذر 1398 - 11:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2171

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

  • سلام واقعا رمان هیجان انگیزی هستش و کمی معمایی شده است . دو تا نکته خواستم بگم اول اینکه به نظر میرسه بورتاک دچار بیماری فراموشی هستش / نکته دوم اینکه بنده به هر 7 سوال این قسمت جواب صحیح دادم ولی 6 پاسخ صحیح برای من ثبت شد اگر امکان دارد لطفا بررسی بفرمایید تشکر از شما

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2891
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23042326