Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت پنجم

دیوانه انتقام - قسمت پنجم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

پیانیست خروس قرمز با ورود هرمه حسب المعمول آهنگ پر سر و صدائی نواخت، هرمه نگاهی باطراف انداخت و در همانجائی که ده روز قبل نشسته بود نشست.

- یک ویسکی بمن بدهید خواهش میکنم.

جرعه ای از ویسکی نوشید و سیگارش را آتش زد.

- شما هستید؟

دخترک بار پهلوی او نشست، لباسش همان ده روز پیش بود. چیزی سفارش نداد هرمه پس از لحظه ای پرسید:

- چیزی نمی خورید؟

- اجازه میدهید؟

هرمه نگاهی باو انداخته پرسید:

- چه میل دارید؟

دخترک گارسون را صدا کرد و قبل از سفارش دادن رو به هرمه کرد و گفت:

- مطمئن هستید که کیف پول خود را منزل جا نگذاشتید؟

بدون آنکه مهلتی برای جواب به هرمه بدهد یک لیکور سفارش داد گفت:

- دیگر شما میدانید و گارسون.

هرمه که گیلاسش را خالی کرده بود، پرسید:

- راستی آن مردی را که آنشب حساب مرا پرداخت میشناسید؟

- آن چاقه؟

- بله همان شخصیکه روزنامه میخواند.

- همین طوری، بظاهر او را میشناسم.

- اینجا زیاد میاید؟

- بله هر شب.

ساعت یک بعد از نیمه شب هوا شروع بباریدن کرد، هرمه نیمساعت صبر کرد، بعد بمنزل برگشت. روز بعد نیز ساعت نه صبح سری به بار خروس قرمز زد، دخترک بار با یک سیاه پوست مشغول صحبت بود وقتیکه هرمه را دید  سری تکان داد و از اینکه نمیتوانست نزد او بیاید معذرت خواست و بعد گفت:

- مردی را که دنبالش میگردید همین الان خارج شد.

آنشب هم باران میبارید، هرمه با چراغ خاموش آرام آرام پیش میرفت، در انتهای کوچه ترمز کرد، صدای پائی بگوشش خورد. یکنفر در جلو حرکت میکرد، یکدفعه چراغ را روشن کرد. مردیکه که در جلویش راه میرفت غفلتا نگاهی بعقب انداخت و خیال کرد که اتومبیل دارد او را زیر میکند از جا پرید. اما این شخص بورتاک نبود.

هرمه با بیحوصلگی فرمان اتومبیل را چسبیده بود و اتومبیل بورتاک را که از جلوی بار یاقوت گذشت تعقیب میکرد، با خود میگفت: «ایندفعه دیگر او را گیر آوردم، پنجاه لیره اش را باو خواهم داد و جریان کسالت زنش را از نظر پزشکی برایش شرح خواهم داد و مثالهائی برایش خواهم آورد که شکش بر طرف شود و اضافه میکنم که در مقابل هیچ قانونی من مقصر نیستم و هیچکس نمی تواند مرا متهم به غفلت در انجام وظیفه نماید، بورتاک چه کاری علیه او میتوانست بکند؟ هیچ! وانگهی خودش مگر کیست؟ یک چاپچی! اگر زنش حالش خوب نبود میبایست قبلا پیش بینی لازم را کرده باشد، این رفتار دیگر چه معنی دارد؟ اول او را تعقیب میکند و بعد پول بار او را میپردازد و سپس مخفی میشود، منظورش چیست؟ چه میخواهد بکند؟ بورتاک فراموش کرده که با یک جراح طرف است، او فراموش کرده که همه با هرمه موافقند و همه باو احترام میگذارند، او هیچ پشیمانی و ندامتی احساس نمیکند، هزاران نفر در بیمارستانها جان میدهند و بدون آنکه کسی مقصر باشد...

فورد بورتاک و اتومبیل هرمه مقابل در منزل هرمه رسیدند، هرمه دستی برای کوری که جلوی نرده ایستاده بود تکان داد و براه خود ادامه داد، او میتوانست بسرعت خود بیافزاید و از اتومبیل بورتاک سبقت بگیرد ولی ترجیح داد در عقب بماند.

جاده بطور مستقیم امتداد داشت. در یطرف دریا و در طرف دیگر کوه، ساعت در حدود شش بعد ازظهر بود آخرین اشعه خورشید روی آبهای دریا میرقصید، هرمه از پشت شیشه گردن کلفت بورتاک را می دید. و از خود می پرسید چرا اینهمه بخودش زحمت میدهد؟ بچه دلیل بورتاک را تعقیب میکند؟ برای آنکه قرضش را بدهد؟

او واقعا درست معنی آنرا نمی فهمید. او احتیاج شدیدی باستراحت داشت، شاید هم لازم بود مسافرتی بکند، آنشب هم بایستی خیلی زود بخوابد، خداحافظ بورتاک، آدم بایستی واقعا عقلش کم باشد که روزها بورتاک را تعقیب کند و شبهای متمادی در خروس قرمز منتظر بورتاک بماند! پنج دقیقه قبل او قصد داشت برای بورتاک جزئیاتی از کسالت زنش را شرح دهد، ولی حالا فقط میخواست پنجاه لیره او را بدون آنکه توضیحی بدهد باو برگرداند.

شروع ببوق زدن کرد تا بورتاک را متوجه خود نماید. چند دفعه بوق زد ولی نتیجه ای نگرفت. اتومبیل بورتاک همیطور پیش میرفت. بورتاک اول اتومبیلش را بطرف راست هدایت کرد تا هرمه بگذرد ولی چون هرمه فاصله را حفظ کرد دوباره بوسط جاده آمد و برفتن ادامه داد.

بله او بدون آنکه کلمه ای بر زبان بیاورد پنجاه لیره را میدهد و برمیگردد.

غفلتا فورد دنده اش را عوض کرد و بر سرعت خود افزود. هرمه بوقی زد و خود را باو رساند. با دست علامتی به بورتاک داد که آهسته کند، ولی بورتاک گوشش بدهکار نبود؛ بجلویش نگاه میکرد گوئی اصلا هرمه وجود خارجی نداشت! شاید پنج دقیقه همینطور بموازات هم راندند. آنگاه هرمه که کاملا عصبانی شده بود پایش را روی ترمز گذاشته و فرمان را بطرف راست پیچاند، اتومبیل بورتاک از جاده منحرف شد و در گل کنار جاده فرو رفت، لحظه ای هر دو بیحرکت ماندند، هرمه که قبلا حساب خود را کرده بود. از اتومبیل خارج شد، در اتومبیل فورد ناله کنان باز شد و بورتاک بیرون آمد، پالتویش را مرتب کرد و پایش را روی سنگی گذاشت و با دو پرش روی آسفالت آمد، هرمه دست در جیب کتش کرد و اسکناس پنجاه لیره ای را بیرون آورد و بطرف بورتاک دراز کرد.

- این پولی است که آنشب برای من پرداخته بودید.

بورتاک اسکناس را بدون آنکه حرفی بزند گرفت.

- من حاضرم خسارتی را که به اتومبیل شما وارد شده بپردازم.

هرمه بدون آنکه منتظر جواب باشد اضافه کرد:

- چقدر میشود؟

- چیز مهمی نیست وقتی که بده رسیدم خودم آنرا تعمیر خواهم کرد.

او با لحن ملایم و طبیعی حرف میزد و علائم کینه و یا غضبی در حرفهایش مشاهده نمیشد، هرمه نگاهی بماشین خود کرد، گلگیر سمت راست خیلی کم آسیب دیده بود، بورتاک باتومبیل خود برگشت، و آن را روشن کرد، اتومبیل چند سرفه کرد و خاموش شد، بار دیگر شروع کرد ولی این دفعه اصلا خبری نشد، بورتاک کمی با آن ور رفت ولی نتیجه ای نگرفت، هرمه که منتظر نتیجه بود پرسید:

- راهتان دور است؟

بورتاک در اتومبیل را نیمه باز کرد و پاسخ داد:

- من به رولتا میروم.

- تا آنجا چند کیلومتر است؟

بورتاک کمی فکرکرد و گفت:

- دویست و پنجاه کیلومتر

هرمه نگاهی بساعتش انداخت و حساب کرد که رفت و برگشت لااقل 7 ساعت طول خواهد کشید و ساعت یک بعد از نیمه شب بمنزلش میرسید، میخواست جواب منفی بدهد، ولی وقتی نگاه کنجکاوانه بورتاک را دید گفت:

- من شما را میرسانم، بیائید بالا.

هرمه با خود فکر میکرد که بالاخره تا این اندازه به این شخص مدیون هست، بورتاک چمدانش را از ماشین خود خارج کرد و بطرف اتومبیل هرمه نزدیک شد.

- چمدان را در صندوق عقب بگذارید، دستگیره را فشار بدهید.

بورتاک اطاعت کرد، بدون آنکه حرفی بزند پهلوی هرمه جا گرفت و یقه پالتویش را بالا زد و هرمه اتومبیل را روشن کرد و گفت:

- جاده را بمن نشان بدهید چون من درست اینطرفها را نمیشناسم.

هرمه بسیار تند میراند، بورتاک ساکت بود، هرمه او را طور دیگری تصور میکرد و فکر میکرد که اوشخص بسیار پر رو و شروری است حال آنکه می رسید وجود هرمه او را ناراحت میکرد مثل آنکه از هرمه خجالت میکشید!

ساعت در حدود شش و نیم بود، آفتاب در پس کوههای بلند مغرب مخفی شده بود، چند قایق ماهیگیری بطرف بندر برمیگشتند، هرمه پرسید:

- شما در رولتا منزل دارید؟

سکوت بورتاک او را ناراحت میکرد، میل داشت بورتاک در مورد کسالت زنش که منجر بفوتش شده بود از او توضیحاتی بخواهد تا او تمام جریان را برایش شرح بدهد...

هرمه پس از چند لحظه سکوت دوباره پرسید:

- هوای آنجا باید الان سرد باشد.

بورتاک پاسخی نداد و به هرمه اشاره کرد که دست چپ بپیچد، اتومبیل از جاده اصلی به راه فرعی خاکی و پر نشیب و فرازی داخل شد، بورتاک در حالیکه سیگارش را آتش میزد گفت:

- این جاده میان براست و راه را نزدیک تر خواهد کرد.

جاده باریکی بود که دو طرف آنرا کنده و در کنار آن نیز سنگهائی برای نشان دادن حدود آن گذاشته بودند. هرمه دو دستی فرمان را چسبیده بود و سعی میکرد که با سنگهای اطراف تصادف نکند، بورتاک که ناراحتی او را حدس زده بود پرسید:

- میل دارید که من بجای شما اتومبیل را برانم؟

هرمه جوابی نداد ولی نزدیک بود که بیک توده سنگ بر خورد کند، اتومبیل را نگاهداشت و پرسید:

- خیلی مانده است که بجاده آسفالته برسیم؟

- تا یکربع دیگر خواهیم رسید، بگذارید من برانم، چون جاده را خوب میشناسم.

هرمه اتومبیل را دور زد و در جای بورتاک نشست و بورتاک پشت فرمان قرار گرفت، هرمه با ناراحتی مواظب کوچکترین حرکات بورتاک بود، از چه میترسید؟ خودش هم درست نمیدانست ولی یک نوع ناراحتی در خود احساس میکرد، بورتاک خیلی با احتیاط میراند، هرمه پس از لحظه ای پرسید:

- من این جاده را نمی شناسم، در روی نقشه چنین جاده ای نیست.

بورتاک جوابی نداد و با دقت بجلو نگاه میکرد، خیلی با مهارت فرمان میداد و اتومبیل بآسانی و بدون برخورد از میان سنگچین میگذشت، پس از یک ربع ساعت، بار دیگر وارد جاده اصلی رولتا شده بودند هرمه نفس راحتی کشید، پس از چند لحظه از دور، چراغهای دهکده چشمک میزد، بمحض اینکه رسیدند بورتاک چمدانش را خارج کرد و پرسید:

- شما به طرابلس بر میگردید؟

- میتوانم هتلی در اینجا پیدا کنم؟

بورتاک که چمدانش را روی زانویش گذاشته بود و پهلوی هرمه قرار گرفته بود گفت:

- میتوانید در هتل میامی اتاق پیدا کنید، گرچه این هتل فقط در تعطیلات کار میکند ولی فکر میکنم میتوانید یک شب در آنجا بسر برید.

بورتاک که خیلی خوشحال بنظر میرسید، راه را باو نشان میداد، خیابانها بسیار خلوت بود.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: دوشنبه 25 آذر 1398 - 10:21
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2292

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2496
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041931