Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت چهارم

دیوانه انتقام - قسمت چهارم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س - فروزان

هرمه یک اسکناس نو پنجاه لیره ای را که زیر انگشتانش صدا میکرد تا کرد و در پاکت گذاشت و روی آن نشانی بورتاک را نوشت و زنگ را نواخت، پاکت را به پزشکیار داده گفت:

- ژان اینجاست؟

- بله آقای دکتر.

- بگوئید این پاکت را به نشانی که نوشته شده برساند.

پزشکیار خارج شد. یکساعت بعد چند ضربه بدر نواخته شد، ژان برگشته بود.

- به نشانی مراجعه کردم هیچکس نبود، چاپخانه تعطیل است، اگر میل دارید. فردا هم مراجعه کنم؟

- لازم نیست من خودم امشب آنرا خواهم رساند.

آنشب هرمه از بیمارستان خارج نشد، صبح روز بعد خیلی زود با اتومبیل به خیابان المینا رفت، خیابان باریک ولی پر رفت و آمدی بود، اتومبیلش را نگهداشت و نزدیک گاراژ دستی بجیبش برد تا مطمئن شود که پاکت سر جایش هست، سپس به جستجوی چاپخانه پرداخت، نگاهی بچپ و راست انداخت تا نوشته سیاه رنگ روی یکی از دیوارها نظرش را جلب کرد:

«چاپخانه مدرن.»

زیرش با حروف ریزتری اضافه شده بود:

بورتاک

درها بسته بود جعبه مخصوص کاغذهای پستی هم نداشت، هرمه خواست پاکت را از لای در بداخل بیندازد، بعد منصرف شد و از گاراژ همسایه سئوال کرد، گاراژدار جواب داد:

- از وقتیکه ازدواج کرده ما دیگر او را ندیدیم، از یکماه باینطرف دیگر باینجاها نیامده است، شاید مریض شده باشد.

- در کجا میتوانم او را پیدا کنم؟ بالاخره در یک نقطه ای منزل دارد.

گاراژدار لحظه ای فکر کرد و گفت:

- از موقعیکه ازدواج کرد منزلش را تغییر داد، ولی قبلاً با خواهرش زندگی میکرد.

- نشانی منزل خواهرش را میدانید؟

- منزلش در ساختمان مقابل بازار است.

- خیلی متشکرم.

روز بعد هرمه قرضش را فراموش کرد ولی دو روز بعد تصمیم گرفت به این موضوع خاتمه دهد، پس از آنکه در بیمارستان ناهارش را صرف کرد بشهر رفت. مقابل بازار ساختمان قدیمی سیاه رنگی با بالکن های باریک خودنمائی میکرد، هرمه بساختمان مراجعه کرد ولی چون دربان نداشت، ناگزیر از کفاش یکی از مغازه های همسایه سئوال کرد:

- بورتاک؟ صبر کنید ببینم.

جوانک کفاش لحظه ای نخ هائی را که مشغول تابیدن آن بود کنار گذاشت، هرمه اضافه کرد:

- یک چاپخانه دارد.

- میدانم، میدانم.

جوانک از مغازه خارج شده و ساختمان همسایه را نشان داد:

- در طبقه سوم منزل دارد.

در پله های راهرو بچه ها بازی میکردند، هرمه موفق شد از گوشه ای راه باز کند. هرمه خیلی با احتیاط بالا میرفت، بطبقه سوم رسید، زنگ در را جستجو کرد، یک تکه طناب بدر آویزان بود، آنرا  کشید، انعکاسی نداشت، دوباره محکمتر کشید صدای زنگ خفه ای بگوش رسید. صدای پائی که نزدیک میشد شنیده شد، سر و کله زنی نمودار گشت.

- منزل آقای بورتاک این جا است.

هرمه از خود سئوال میکرد: آیا این زن فرانسه میفهمید؟ زن لحظه ای فکر کرد و سپس در را کاملاً باز کرد و گفت:

- بفرمائید تو آقای دکتر.

از کجا میدانست او دکتر است؟ هرمه جرات نکرد سئوال کند. با ناراحتی داخل راهرو شد، آنزن نه جوان بود نه پیر، قیافه خسته ای داشت، چین های زودرس، صورتش را شکسته مینمود، رب دو شامبر خاکی رنگی بتن داشت.

- آقای بورتاک هستند؟

- برادرم همین الان خارج شد و زود برمیگردد.

هرمه پاکت را از جیبش بیرون آورد.

- من قرض کوچکی دارم که آمدم تسویه کنم...

پاکت را بطرف زن دراز کرد:

- خواهشمندم این پاکت را باو بدهید.

زن لحظه ای تردید کرد و گفت:

- بهتر است خودتان باو بدهید، او الان برمیگردد.

بعد بدون اینکه چیزی اضافه کند در اتاقی را باز کرد و داخل شد. هرمه مجبور شد داخل شود، اتاق کوچکی بود، چند صندلی راحتی در یکطرف و در طرف دیگر یک چرخ خیاطی دیده میشد. چند تکه لباس روی چرخ خیاطی بود، هرمه سیگاری آتش زد و پرسید:

- تنها با برادرتان زندگی میکنید؟

- تقریباً....

و بعد اضافه کرد:

- فعلا با هم زندگی میکنیم.

هرمه ایستاده بود و باو نگاه میکرد، سعی میکرد سنش را حدس بزند. شغلش چه بود؟ حتماً خیاطی- شوهر داشت؟ شاید – فرانسه را از کجا یاد گرفته بود؟

- بفرمائید بنشینید آقای دکتر.

هرمه روی صندلی نشست. خواهر بورتاک اطاق را ترک کرد، هرمه بلند شد و جلوی پنجره رفت تا آمدن  بورتاک را به بیند.

- نمی آید؟

هرمه برگشت و گفت:

- پنج دقیقه دیگر هم منتظر خواهم شد.

پنج دقیقه گذشت، هرمه بساعتش نگاه کرد. او میبایست بیست دقیقه بعد در بیمارستان باشد، باز هم وقت داشت، زن گفت:

- اگر اجازه بدهید لباسم را بدوزم...

- خواهش میکنم.

صدای چرخ خیاطی و فریاد فروشنده های دور گرد، خروخر گربه، بوی آشپزخانه، شلوغی اطاق حوصله هرمه را سر برد از جایش بلند شد و پاکت را روی میز گذاشت.

- من باید بروم چون در بیمارستان منتظرم هستند.

زن از جایش بلند شد و رب دوشامبر خود را مرتب کرد، هرمه پاکت را نشان داد و گفت:

- هر وقت برگشت این پاکت را باو بدهید.

زن اندکی فکر کرد و با تردید گفت:

- من ترجیح میدهم که در کارهای برادرم دخالت نکنم.

هرمه با بیصبری گفت:

- اما خانم این قرض من است که میخواهم بپردازم، موضوع مهمی نیست.

ولی دلش برای او سوخت، بلافاصله اضافه کرد:

- بسیار خوب، من خودم باو خواهم پرداخت ولی کجا میتوانم او را پیدا کنم؟

زن قیافه آرامی بخود گرفته و گفت:

- او معمولاً نهار را با من صرف میکند ولی گاهی اوقات هم منزل خودش میماند. میخواهید نشانی او را بشما بدهم؟

قبل از رفتن به بیمارستان هرمه به پست رفت و پنجاه لیره را به نشانی بورتاک فرستاد و از این قرض ناراحت کننده خیالش آسوده شد.

هرمه چند روزی بود که شبها را در منزل خود میگذراند .

یک روز صبح موقعیکه از منزلش خارج میشد کوری گفت:

- یک نامه دارید.

هرمه خیال کرد نامه سفارشی برایش رسیده است.

- میخواستید بجای من امضا کنید.

پاکت محتوی پنجاه لیره را برگردانده بودند. روی پاکت نوشته شده بود گیرنده غایب است.

- بورتاک؟ منزل تازه ساز دو طبقه را می بیند که پائین آن کتابفروشی است؟ او در قسمت چپ آن منزل دارد، من این آپارتمان را وقتیکه عروسی کرد برایش اجاره کردم.

هرمه از اتومبیل پیاده شد و بطرف ساختمان پیش رفت. محله آرام و خوبی بود، هرمه بطبقه اول رفت و زنگ آپارتمان دست چپ را فشار داد. لحظه ای منتظر ماند، وقتیکه میخواست بار دیگر زنگ بزند صدائی از داخل بلند شد، دستش خود به خود بطرف پاکت رفت. لحظه ای گذشت و خبری نشد. بار دیگر زنگ زد. گوشش را بدر نزدیک کرد صدای پای خفه ای از پشت در شنیده شد، بار سوم زنگ را نواخت این بار مطمئن بود که کسی در منزل هست و این کس جز بورتاک نمیتوانست باشد، هرمه بار دیگر زنگ را فشار داد و ایندفعه شاید یک دقیقه یا بیشتر دکمه زنگ را فشار میداد و بعد از آنکه دستش را برداشت صدای زنگ در سرش طنین انداخته بود، نفسش را حبس کرد و گوشش را بدر گذاشت. صدای تنفس بورتاک را از پشت در شنید، شاید بیست سانتیمتر بین آنها فاصله بود، این دفعه ابتدا با انگشت و سپس با مشت بدر کوفت، باز هم کسی جواب نداد در حالیکه صدای تنفس هنوز از پشت در شنیده میشد، هرمه که عصبانی شده بود سیگاری آتش زد و پاکت پول را از جیبش بیرون آورد و سعی کرد از شکاف در بداخل بیاندازد ولی هرچه سعی کرد موفق نشد مثل اینکه بورتاک مانع میشد و پاکت را برمیگرداند، خواست پاکت را از جای دیگر بداخل بیاندازد ولی موفق نشد. پاکت را در جیب گذاشت و با صدای بلند گفت:

- به جهنم.

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: شنبه 23 آذر 1398 - 09:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2214

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2978
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23042413