Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دیوانه انتقام - قسمت سوم

دیوانه انتقام - قسمت سوم

نوشته: واهه کاچا
ترجمه: س- فروزان

بنظرش آمد که شب گذشته هنوز ادامه دارد و وقتیکه در اتومبیلش جای گرفت آرام میراند، شیشه های اتومبیل پائین بود باد خنکی صورتش را شلاق میزد و مجبورش میکرد چشمهایش را ببندد. غفلتاً اتومبیل سبز رنگ در تاریکی نمودار شد و چراغهای دو اتومبیل بهم تلاقی کرد هرمه تصور کرد که اتومبیل بطور مستقیم بطرف او میآید ولی فورد کهنه در جای خود قرار داشت و تکان نمیخورد. سرعت را زیاد کرد و ده دقیقه بعد جلوی منزل رسید.

کوری در حالیکه بسته روزنامه را که رسیده بود باو میداد گفت:

- تمبرها را برای من نگاه میدارید دکتر؟

هرمه نگاهی به بسته کرد و با لحن خشکی پرسید:

- شما زن و شوهر دیشبی را می شناسید؟

کوری که میترسید دکتر ملامتش کند جواب داد:

- مردی که دیشب یا نصف شب میخواست شما را به بیند؟ نه من قبلا او را ندیده بودم.

- زن را چطور؟

- او در اتومبیل بود من او را ندیدم.

- ناراحتیش چه بود؟

کوری با بی قیدی پاسخ داد:

- شوهرش میگفت که شکم زنش درد میکند. من حتی درست نمیدانم که او شوهرش بود یا خیر سپس پیپش را تکان داد و با لحن مشکوکی گفت:

- روی حرف این آدمها که نمیتوان حساب کرد، خیلی بدجنس هستند مثل یک مریض وارد خانه میشوند بعد براحتی هر چه در منزل است جمع میکنند و میروند وانگهی هیچکس در چنین ساعاتی مزاحم مردم نمیشود و میتوانست به طرابلس برود چون اتومبیل داشت، منهم همین را باو گفتم.

هرمه شال گردنش را دور گردنش پچید و کلید منزلش را از جیب بیرون آورد.

- اتومبیلش چه رنگ بود؟

کوری لحظه ای فکر کرد و گفت:

- فکر میکنم سبز بود، یک ماشین کهنه و قدیمی بود.

هرمه پیش خود فکر کرد که: بایستی حقیقت را باو گفت.

- آنزن امروز صبح در مریضخانه مرد.

بعد اضافه کرد:

- دکتر مالیک او را عمل کرده بود.

مدتی بسکوت گذشت کوری در حالیکه شانه ها را بالا میانداخت گفت:

- زندگی چنین است نه تقصیر شماست و نه تقصیر من.

البته گناه کسی نبود که او بعلت خونریزی داخلی مرده بود ولی فکری از صبح در مغز هرمه موج میزد، اگر او دیشب مریض را میپذیرفت فورا میتوانست مرض را تشخیص دهد. اما این سوال پیش نیامده بود که آیا پس از تشخیص وقت نجات دادن او را داشت؟

صبح روز بعد اتومبیل سبز رنگ در همان نقطه بود.

هرمه شب را با ناراحتی گذراند، صبح دیرتر از معمول به بیمارستان رسید در آنروز عمل نداشت و میبایست بیماران سرپائی را به بیند.

پزشکیار را صدا کرد و پرسید:

- دکتر مالیک اینجاست؟

میدانست که دکتر مالیک هر روز جمعه را به بیروت میرود.

- نه دکتر.

- آیا کسی برای بردن نعش زنی که دیروز صبح مرده بود مراجعه کرده است؟

- بله دکتر شوهرش دیشب آمد.

- خیلی خوب.

پزشکیار خارج شد. هرمه در اتاق مشغول قدم زدن شد، خیلی کم حوصله و ناراحت بود او میخواست زودتر کارش را تمام کند و تمام مریضهائی را که در راهرو بودند به بیند.

ظهرها هرمه در مریضخانه با سایر دکترها غذا میخورد ولی آنروز تصمیم گرفت تنها به یکی از رستورانهای شهر برود هرمه به آرامی غذایش را خورد.

تصمیم گرفت قهوه اش را در جای دیگر بخورد، ولی وقتیکه خارج شد عقیده اش برگشت، به بیمارستان رفت. پزشکیاران هنوز مشغول غذا خوردن بودند، هرمه کمی در راهرو قدم زد، در همین موقع سر پرستار در حالیکه دستهایش را خشک میکرد از اتاق غذاخوری بیرون آمد:

- به این زودی برگشتید دکتر.

- اسم بیماریکه دیروز صبح مرد چه بود؟

سرپرستار کمی فکر کرد و جواب داد:

- اسم خانوادگیش بورتاک و اسم کوچکش بخاطرم نمیآید.

- اهل کجا بود؟

- لبنانی بود.

- این شوهرش بود که دیشب برای بردن نعش آمد؟

- شوهرش باتفاق یک زن دیگر آمده بود.

- بگوئید به بینم آیا میخواست دکتری که زنش را عمل کرده بود به بیند؟

- نه دکتر، او حتی یک کلمه نگفت. من حتی نمیدانم که او فرانسه حرف میزد یا نه. وانگهی میبایست دید که زنش در چه حالی به بیمارستان آمد! هیچ امیدی به نجاتش نبود.

در مراجعت بمنزل هرمه متوجه شد که یکی از چرخ های اتومبیل فورد را نزدیک چشمه درآورده بودند.

صبح روز بعد هنگامیکه هرمه به بیمارستان میرفت با کمال خوشحالی مشاهده کرد که اتومبیل را برده اند و فقط جای چرخهای آن باقی مانده بود اینطور بنظرش آمد که از ناراحتی بزرگی خلاص شده است.

آنشب مادام شام پن جشن کوچکی بافتخار پنجمین سالگرد بار یاقوت برپا کرده بود. دکتر هرمه هم دعوت داشت ولی دیر رفته بود.

آنشب بیش از همه وجود مادام شام پن او را ناراحت میکرد، مادام شام پن اشخاص زیادی را به هرمه معرفی کرد، ولی او سعی میکرد از دست مادام شام پن که ظاهراً قصد رها کردن او را نداشت بگریزد و بدون آنکه کسی متوجه شود خارج شود، بدین منظور به بهانه شستن دست بطرف دستشوئی رفت و بسرعت از رستوران خارج شد، باد گرمی از صحاری اطراف میوزید، شنهائی که باد با خود میآورد باعث شد که هرمه شیشه های اتومبیل را بالا ببرد و شال گردن خود را بدور گردنش به پیچد، ده دقیقه گذشت غفلتاً صدای موتور اتومبیلی بگوشش رسید، آئینه اتومبیل را جابجا کرد تا عقب را به بیند ولی کسی را ندید، بر سرعت افزود، ولی ایندفعه بطور وضوح صدای تعویض دنده اتومبیلی را شنید، کمی ناراحت شد ولی فقط به نگاه در آئینه جلو قناعت کرد، در سر پیچ چشمه سایه ای در آئینه اتومبیل دیده شد، هرمه فورد کهنه را شناخت که او را تعقیب میکرد ولی قیافه راننده را نتوانست تشخیص دهد، خیلی ناراحت شد و  بر سرعت اتومبیل افزود و فاصله گرفت، مقابل در منزل رسید، جلوی در کوری مشغول کشیدن پیپ بود، هرمه پرسید:

- نامه ای ندارم؟

- از سه روز پیش تا کنون خیر.

- ملاقاتی، تلفنی، هیچی؟

- خیر.

در همین موقع اتومبیل فورد ظاهر شد و نظر هر دو را بخود جلب کرد تا نزدیک آنها پیش رفت و بعد پیچید و براه خود ادامه داد.

دکتر هرمه شب را همراه با کابوس و خواب های وحشتناک با ناراحتی گذراند.

- فکر میکنم که اطاق دکتر مالیک برای شما خوب باشد دکتر.

- غیبتش خیلی طول خواهد کشید؟

- قبل از یکهفته مراجعت نخواهد کرد.

- خیلی خوب.

هرمه ناهار و شام خود را در بیمارستان میخورد و در همانجا هم میخوابید، روز دوم کندتر از روز اول گذشت ولی روز سوم... نزدیک نیمه شب، هرمه از محیط بیمارستان خسته و ناراحت بود. در اطاقی که برایش آماده کرده بودند راه میرفت، حتی روزنامه هم نمی توانست بخواند، در خارج همه چیز آرام بود، اتومبیلش از سه روز پیش بدون حرکت زیر درخت خرما خوابیده بود. هرمه از اطاق خارج شد. صدای پایش کشیک شب را که در حال چرت زدن بود بیدار کرد.

- آقای دکتر بیرون میروید؟

- گشتی میزنم.

پشت فرمان اتومبیل نشست و در جاده بیروت براه افتاد. هرمه با سرعت زیاد پیش میرفت، در مراجعت احساس تشنگی کرد. چون همه جا بسته بود جلوی بار خروس قرمز توقف کرد.

در سالن را باز کرد. جلوی بار مردی مشغول خواندن روزنامه بود، مردی بود گردن کلفت با شانه های پهن و پالتوئی بتن داشت، هرمه لحظه ای مردد ماند و بعد بانتهای بار رفت.

- گارسون یک ویسکی.

ایندفعه بدون مقدمه از گارسون پرسید:

- شما آنشخصی را که مشغول خواندن روزنامه است میشناسید؟

گارسون بطرفیکه هرمه نشان میداد نگاهی کرد.

هرمه اضافه کرد:

- مردیکه پالتو دارد؟

- از دو هفته باینطرف او هر شب اینجاست، او صاحب یک چاپخانه است.

- اسمش چیست؟

- امیل، امیل بورتاک، دو هفته پیش زنش مرد...

هرمه که خیلی تشنه اش بود گیلاس دیگر ویسکی خواست، او از نگاه بطرف بورتاک پرهیز میکرد چون بنظرش میآمد که بورتاک مراقب اوست.

- تنها هستید؟

صدای یکی از زنهای بار رشته افکار هرمه را از هم گسیخت نگاهی بسراپای آنزن انداخت.

- بفرمائید.

زن روی چهار پایه نزدیک او نشست.

- فرانسوی هستید.

- بله فرانسوی هستم.

- من یونانی هستم اما پاریس را خوب میشناسم، شما لابد پاریسی نیستید؟

- اینطور است.

- خیلی وقت است در طرابلس هستید؟

- دو سال.

- مهندس هستید؟

هرمه با علامت سر تأیید کرد.

- من مطمئن بودم!

مردیکه تنها نشسته بود سیگار برگش را تمام کرد و سیگار دیگری با ته سیگار اولی روشن کرد و پکهای منظمی بآن میزد که دود آنرا بفاصله معینی خارج میکرد.

دخترک با لحن مودبانه ای پرسید:

- سیگار دارید؟

هرمه جعبه سیگارش را باو داد، دخترک یک سیگار از آن بیرون آورد و منتظر کبریت شد، هرمه فندک را برایش روشن کرد.

لحظه ای بسکوت گذشت، هرمه نگاهی به بورتاک انداخت ولی او گویا میخواست نشان دهد که جز روزنامه توجهی بچیزی ندارد.

- میرقصید؟

هرمه سالها بود که نرقصیده بود. برای رقصیدن از جا بلند شد.

موقعیکه ببار برگشت صورت حساب خواست، گارسون یک تیکه کاغذ دستش داد گفت:

- پنجاه لیره.

هرمه جیبهایش را گشت ولی اثری از کیف پولش نیافت، یادش آمد موقعیکه لباسش را عوض کرد کیفش را برنداشته بود، لحظه ای فکر کرد و گفت:

- صورت حساب را امضاء میکنم و فردا صبح میآیم و حسابم را میپردازم... ولی اگر لازم باشد ساعتم را هم پیش شما میگذارم.

گارسون تردید کرد و گفت:

- باید به مدیر بار بگویم، الان برمیگردم.

پنج دقیقه بعد گارسون برگشت و گفت:

- درست شد، آقای بورتاک حساب شما را پرداخت.

هرمه در لحظه اول متوجه جریان نشد، بآنطرف بار نگاه کرد اثزی از بورتاک نبود. 

 

 

متن کامل کتاب در این سایت ارائه شده است.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دیوانه انتقام - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هفته یکشنبه 13 خرداد 1341
  • تاریخ: جمعه 22 آذر 1398 - 08:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2620

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2229
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23041664