Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

برنده تنهاست - قسمت یازدهم

برنده تنهاست - قسمت یازدهم

نوشته: پائولو کوئلیو
ترجمه ی: آرش حجازی

برای اینکه دیشب آن دو را دیده بود. اما اوا به دنبال کروازت را زیر پا نگذاشت. به دوستان مشترکشان تلفن نکرد تا بپرسد او کجاست؛ دست کم یکی شان همه ی اطلاعات را داشت، چرا که ایگور فکر می کرد آن که خیال می کرد زن زندگی اش است، وقتی فهمید که او این قدر نزدیک است، با آن دوست تماس بگیرد.

به دوستش دستور داده بود بگوید چه گونه می توانند ملاقات کنند – تا حالا، مطلقاً هیچ چیز.

لباسش را در می آورد، زیر دوش می رود. اوا لیاقت هیچ کدام از این ها را نداشت. تقریباً مطمئن است که امشب او را ملاقات می کند، اما این موضوع هر لحظه اهمیتش را بیشتر از دست می دهد. شاید مأموریت او بسیار بزرگ تر از صرفاً باز یافتن عشق کسی است که به او خیانت کرده، که آن حرف های غیرمنصفانه را درباره ی او گفته. روح دخترک ابرو ضخیم او را به یاد داستانی می اندازد که افغانی پیری در میانه ی نبردی برایش گفت.

مردم شهری، بالای یکی از کوه های دور افتاده ی هرات، بعد از قرن ها بی نظمی و حاکمان بد، دیگر نومید شده اند. نمی توانند ناگهان نظام سلطنت را براندازند، اما دیگر تحمل نسل ها شاهان متکبر و خودخواه را ندارند. لویی جرگه، شورای ریش سفیدان محلی، تشکیل می شود.

لویی جرگه این طور تصمیم می گیرد: هر چهار سال یک بار، پادشاهی را انتخاب می کنند و او قدرت مطلقه و کامل دارد. می تواند مالیات ها را بالا ببرد، اطاعت مطلق بخواهد، هر شب زنی متفاوت انتخاب کند، آن قدر بخورد و بنوشد که دیگر تحمل نکند. شاه می تواند بهترین لباس ها را بپوشد، بهترین گله ها را خواهد داشت. خلاصه، هر فرمانش، هر چه هم احمقانه باشد،  باید بی چون و چرا اطاعات شود.

اما بعد از این چهار سال باید تخت را ترک کند و از آنجا برود، فقط می تواند خانواده و لباس تنش را با خودش ببرد. همه می دانستند که این کار یعنی مرگ در عرض سه تا چهار روز، چرا که در پشت آن دره چیزی نیست. جز صحرایی عظیم که زمستان ها یخ می زند و تابستان ها گرمایش غیر قابل تحمل است.

ریش سفیدان لویی جرگه گمان می کنند که هیچ کس جرئت نمی کند قدرت را به دست بگیرد و می توانند به نظام قدیم انتخابات دموکراتیک برگردند.

مصوبه اعلام می شود: تخت سلطنت خالی است، اما شرایط اشغال آن سخت است. در وهله ی اول خیلی ها از این امکان هیجان زده اند. پیرمردی که سرطان داشت این چالش را پذیرفت، اما در طول حکومتش، لبخند به لب، از بیماری اش مرد. بعد از او دیوانه ای جانشینش شد، اما به خاطر شرایط ذهنی، چهار ماه بعد آنجا را ترک کرد (به اشتباهش پی برده بود) و در صحرا ناپدید شد. از آن به بعد، شایع شد که این تخت نفرین شده است و دیگر کسی خطر نکرد. شهر بدون حاکم ماند، هرج و مرج حاکم می شد، اهالی به این نتیجه رسیدند که سلطنت را باید برای همیشه فراموش کرد و خودشان را برای تغییر آداب و رسومشان آماده کردند. لویی جرگه از تصمیم خردمندانه ی اعضایش راضی بود: مردم را مجبور به انتخاب نمی کردند، فقط جاه طلبی کسانی را از بین می بردند که قدرت را به هر قیمتی می خواستند.

در همین موقع، جوانی ظاهر می شود، متأهل و صاحب سه فرزند.

می گوید: «من این مسئولیت را قبول می کنم.»

ریش سفیدها سعی می کنند خطر قدرت را توضیح بدهند. می گویند او خانواده دارد، که آن قانون فقط اختراعی بوده برای مأیوس کردن ماجراجوها و مستبدها. اما جوان غزمش جزم است و از آنجا که دیگر نمی شود به عقب برگشت، لویی جرگه راهی ندارد جز اینکه چهار سال دیگر برای اجرای برنامه هایش صبر کند.

جوان و خانواده اش حاکمان خوبی از آب در می آیند: عادلند، ثروت را بهتر توزیع می کنند، قیمت مواد غذایی را پایین می آورند، به مناسبت تغییر فصل جشن های عمومی برگزار می کنند، ساخت صنایع دستی و موسیقی را تشویق می کنند. اما هر شب کاروان اسب ها، آنجا را با گاری هایی سنگین ترک می کند و محتوایش زیر پارچه های کنف مخفی است و کسی داخلش را نمی بیند.

و هرگز برنمی گردند.

در آغاز، ریش سفیدان لویی جرگه خیال می کنند که او دارد خزانه را غارت می کند. اما خودشان را با این فکر تسلا می دهند که این جوان نمی تواند ماجراجویی اش را از دیوارهای آن شهر خیلی دور کند؛ از اولین کوه که بگذرد، می بیند که اسب ها نه چندان دور از آنجا از پا افتاده اند – آن خطه، از بی رحم ترین مناطق دنیاست. دوباره جمع می شوند و می گویند: بگذاریم هر کاری دلش می خواهد بکند. حکومتش که تمام شد، به جایی می رویم که اسب ها از پا افتاده اند و سوارهایشان از تشنگی مرده اند، و همه چیز را دوباره برمی گردانیم.

در پایان چهار سال، جوان مجبور می شود از تخت پایین بیاید و شهر را ترک کند. مردم شورش می کنند: آخر مدت زیادی است که حاکمی این قدر خردمند و عادل نداشته اند!

اما تصمیم لویی جرگه را باید محترم شمرد. جوان به سراغ زن و فرزندانش می رود و از آن ها می خواهد با او بروند.

زن می گوید: «این کار را می کنم. اما دست کم بگذارید بچه هایمان بمانند؛ بگذار آن ها زنده بمانند و داستان را تعریف کنند.»

«به من اعتماد کن.»

از آنجا که سنت های قبیله ای بسیار محکم است، زن نمی تواند از دستور شوهرش نافرمانی کند. سوار اسب هایشان می شوند، به طرف دروازه ی شهر می روند با دوستان دوران حکومت خود وداع می کنند. لویی جرگه راضی است: حتا با آن همه متحد، سرنوشت باید تحقق یابد. دیگر هیچ کس جرئت نمی کند از تخت  بالا برود و سنت های قدیمی دوباره برقرار خواهد شد.

همین که بتوانند، گنجی را که تا حالا حتماً در صحرا رها شده و حداکثر سه روز از آنجا دور است، برمی گردانند.

خانواده در سکوت به طرف دره ی مرگ می رود. زن جرئت  ندارد چیزی بگوید، بچه ها نمی فهمند چه خبر است و جوان غرق افکارش به نظر می رسد. از تپه ای می گذرند، یک روز تمام را به عبور از پهنه ی عظیمی می گذرانند و بالای تپه ی بعدی می خوابند.

زن سپیده دم بیدار می شود – می خواهد از دو روز آخر عمرش استفاده کند، برای تماشای کوه های سرزمینی که آن قدر دوستش داشت. بالای تپه می رود، به پایین نگاه می کند، به چیزی که می داند پهنه ی برهوت مطلق دیگری است. و از جا بپرد.

آن کاروان هایی که در آن چهار سال، شب ها از شهر می رفتند، نه جواهرات می بردند و نه سکه های طلا.

آجر، بذر، چوب، کاشی، پارچه، ادویه، جانوران و ابزار حفرزمین و یافتن آب را می بردند.

در برابر چشم های او، شهر دیگری است – بسیار متجددتر، زیباتر، و کاملاً فعال.

جوان که تازه بیدار شده و به او پیوسته، می گوید: «اینجا قلمرو توست. می دانستم با آن حکم، تلاش برای اصلاح چیزی که قرن ها فساد و مدیریت غلط نابودش کرده در عرض چهار سال بی فایده است، اما از یک چیز مطمئن بودم: می شود همه چیز را از نوع شروع کرد.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در برنده تنهاست - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب برنده تنهاست انتشارات کاروان
  • تاریخ: پنجشنبه 14 آذر 1398 - 07:44
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2378

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3741
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23034845