Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت چهارم

مرشد و مارگریتا- قسمت چهارم

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

نزدیک نرده های چدنی، ناگهان نوری درخشیدن گرفت و به طرف تارمی به حرکت درآمد. برخی از مهمانان از جا برخاستند و دیدند که نور درخشان را شبح سفیدی همراهی می کند. وقتی به تارمی رسید، مشتریها همه میخکوب شده بودند: با چشمانی از حدقه درآمده و با چنگالهای پر از استرژن هوا. دربان کلوب، که در همان لحظه برای کشیدن سیگار از اتاق رخت کن رستوران به حیاط رفته بود، سیگارش را زیر پا خاموش کرد و می خواست به شبح نزدیک شود و از ورود به رستوران بازش دارد که ناگهان به دلیلی، تغییر عقیده داد؛ ایستاد و احمقانه لبخندی زد.

شبح به راحتی از شکافی در نرده ها وارد تارمی شد. وقتی به آنجا رسید، همه دیدند که این نه یک شبح بلکه شاعر شهیر، ایوان نیکولاییچ بزدومنی است.

پا برهنه بود و بلوز روسی سفید و کثیف و پاره ای به تن داشت؛ به جلو بلوز، تمثال یکی از قدیسان گمنام سنجاق شده بود. شاعر زیر شلواری بلند سفید راهرهی به پا داشت و شمع فروزانی به دستش بود و بر گونۀ راستش، خراش تازه ای دیده می شد. نمی توان تصور کرد تارمی در چه سکوتی فرو رفت. از لیوانی که یکی از پیشخدمتها کجکی به دست گرفته بود، آبجو سرازیر شد.

شاعر شمع را بر فراز سرش گرفت و با صدایی آرام گفت: «سلام دوستان!» سپس به نزدیک ترین میز نگاه کرد و با تعجب و افسوس گفت: «نه، آنجا نیست»

دو صدا شنیده شد. صدای زیری بی رحمانه گفت: «بی تردید همان D.T.S است»

دومی، که صدای وحشتزده زنی بود، با حالتی عصبی پرسید: «چطور پلیس اجازه داد که با این شکل و شمایل به خیابان بیاید؟»

ایوان نیکولاییچ این صدا را شنید و جواب داد: « دو بار سعی کردند بازداشتم کنند؛ یک دفعه در خیابان اسکاترتنی (Skatertny) و یک بار هم همین جا در خیابان برونایا. من البته از روی نرده ها پریدم و این طور شد که صورتم خراش برداشت.»

ایوان نیکولاییچ شمعش را بالا برد و فریاد زد: «همکاران هنرمند!» (صدای لرزانش هر لحظه بلندتر و جدی تر می شد) «به من گوش کنید. همۀ شما. او آمده. فوراً بازداشتش کنید، و گرنه آسیبهای بی حدی خواهد رساند.»

از همه طرف می پرسیدند: «چی شد؟ چی؟ چی گفت؟ کی آمده؟»

ایوان جواب داد: «یک پرفسور. همین پرفسور بود که امشب میشا برلیوز را در پاتریارک پاندز به قتل رساند.»

همه به تارمی هجوم آورده بودند و جمعیتی دور ایوان جمع بود.

کسی با صدایی آرام و لحنی مودب، از کنار گوش ایوان نیکولاییچ گفت:

«معذرت می خواهم، ممکن است حرفتان را یک دفعۀ دیگر تکرار کنید. لطفاً بگویید که چطور کشته شد؟ چه کسی او را کشت؟»

ایوان که به اطراف نگاه می کرد، جواب داد: «یک خارجی- او یک پرفسور و جاسوس است.»

صدای بیخ گوش او دوباره بلند شد که: «اسمش چیست؟»

ایوان، درمانده فریاد زد: «گرفتاری همین جا است. اگر اسمش را می دانستم که ... نتوانستم اسمش را درست از روی کارت ویزیتش بخوانم... تنها حرف W یادم مانده. اسمش با W شروع می شد. چه اسمی می توانست باشد؟» ایوان، که با دست پیشانی اش را به چنگ گرفته بود، از خود به صدایی بلند می پرسید: «وی وای، وا، وو... والتر؟ واگنر؟ واینر؟ وینتر؟» در نتیجۀ این تقلاها، موی سر ایوان بر سرش سیخ شد.

زنی که قصد کمک داشت فریاد زد: «ولف (Wollf)؟»

ایوان عصبانی شد.

در حالکیه میان جمعیت دنبال زن می گشت، فریاد زد: «عجب دیوانه ای هستی! ولف چه ربطی به این قضیه دارد؟ کاراو نبود؟ وو، وا، نخیر، این طوری هیچ وقت یادم نخواهد آمد. ببینید همه توجه کنید- به پلیس تلفن کنید و بگویید که فوراً پنج موتور سوار مسلح به مسلسل بفرستند تا این پرفسور را پیدا کنند. فراموش نکنید که دو نفر هم همراهش هستند. مردی قد بلند و پیچازی پوش با عینک پنسی لق و لوق و یک گربۀ سیاه... در این فاصله، من گریبایدوف را می گردم- احساس می کنم همین جا هستند.»

ایوان دیگر به هیجان آمده بود. حضار را کنار می زد و شمعش را تکان می داد و با تکان شمع، موم مذاب آن به سر و رویش می ریخت و زیر میزها جستجو می کرد. کسی گفت: «دکتر!» و مردی چاق جلو ایوان ظاهر شد؛ صورتی پر محبت و عینکی دسته شاخی به چشم داشت و بوی مشروب می داد.

صورت، با وقار گفت: «رفیق بزدومنی، کمی آرام بگیر. مرگ میخائیل الکساند رویچ مجبوب ما ناراحتت کرده ... نه، منظورم همان میشا برلیوز خودمان است. می دانیم چه احساسی داری. باید استراحت کنی. الان می بریمت منزل و تو تختخوابت کمی استراحت می کنی و آنوقت همه چیز یادت می رود...»

ایوان صحبت صورت را با عصبانیت قطع کرد و گفت: «مگر نمی فهمید که باید پرفسور را گیر بیاوریم؟ آنوقت تنها کاری که تو بلدی این است که بیایی و این مزخرفات را بگویی و وقتم را بگیری. Cretin.»

صورت، که برافروخته بود و عقب نشینی می کرد و افسوس می خورد که چرا اصلا درگیر این ماجرا شده، گفت: «مرا ببخشید، رفیق بزدومنی!»

ایوان نیکولاییچ، با نفرتی عمیق گفت: «نه، برای من مهم نیست که کی هستی؛ اصلا نمی بخشمت.»

دردی صورتش را مچاله کرد، شمع را از دست راست به چپ داد و با پرتاب بازوی خود، مشتی به گوش صورت دوست داشتنی کوبید.

چند نفر همزمان به نتیجۀ واحدی رسیدند و خودشان را انداختند روی ایوان. شمع خاموش شد، عینک دسته شاخی از صورت به زمین افتاد و فوراً زیر پا له شد. ایوان که از خود دفاع می کرد، فریادهای دلخراش هل من مبارز می زد که باعث خجالت همه شده بود و تا خود بلوار شنیده می شد. صدای شکسته شدن ظروف و جیغ زنان بلند شد.

در حالیکه پیشخدمتها ایوان را با حوله می بستند، گفتگویی بین دربان و کاپیتان کشتی جریان داشت.

دزد دریایی با سردی پرسید: «مگر ندیدی زیر شلواری پوشیده بود؟»

دربان جواب داد:«ولی آرشیبالد آرشیبالدویچ، از دست من چه کاری بر می آید؟ می دانم که در تارمی خانم هست، ولی...»

دزد دریایی که با نگاهش دربان را می گدازاند گفت:«خانمها مهم نیستند، آنها بدشان نمی آید.» و ادامه داد: «ولی پلیس بدش می آید. در مسکو تنها در یک صورت کسی می تواند به این شکل تو خیابان راه برود و آنهم وقتی است که افسری دارد تحویل ادارۀ پلیسش می دهد. و تو، اگر خودت را دربان می دانی، باید متوجه باشی که اگر کسی را با این وضعیت دیدی، فوراً سوتت بزنی؛ می شنوی؟ نمی بینی در تارمی چه خبر شده؟»

متأسفانه دربان مفلوک، صدای شکستن ظروف و ناله و جیغ زنان را در تارمی به وضوح کامل می شنید.

دزد دریایی پرسید:«خوب حالا می خواهی چه کار کنی؟»

پوست صورت دربان مثل رنگ صورت جذامیها شد و چشمانش یکسره از دیدن ناتوان بود. به نظرش آمد که موی سیاه شانه شدۀ آن مرد، که تا آن لحظه فرقی مرتب داشت، با دستمال ابریشمی براقی پوشیده شده است. پیراهن نیم تنۀ آهاردار، و کت فراک ناپدید شد و ششلولی از کمربند چرمین بیرون زد. دربان خود را می دید که از نوک دکل کشتی آویزان است و زبانش از سر بی جان و افتاده اش بیرون می زند. حتی صدای امواج را می شنید که بر بدنۀ کشتی می شکست؛ زانوهای دربان به لرزه درآمد. ولی دل دزد دریایی به حال دربان سوخت و نگاه گدازان خوف انگیزش را خاموش کرد.

«خیلی خوب، نیکولای- ولی مواظب باش دیگر این کار تکرار نشود. جای دربانی مثل تو در رستوران نیست. بهتر است راهنمای کلیسا بشوی.» کاپیتان این حرفها را زد و چند دستور سریع و کوتاه و واضح دیگر هم داد: «بارمن را بفرست. پلیس اعلامیه. ماشین. تیمارستان،» و اضافه کرد: «سوت!»

ربع ساعت بعد، کسانی که در رستوران جمع بودند و آنهایی که در بلوار و پشت پنجره ها گرد آمده بودند به حیرت دیدند که بارمن و دربان و یک پلیس و یک پیشخدمت، و ریوخین (Ryukhin) شاعر، مرد جوانی را به زور از درهای گریبایدوف می برند و او که مثل آدمهای مومیایی تمام تنش نوار پیچ شده بود، فریاد می زد و تف می انداخت و با صدایی که در تمام خیابان شنیده می شد به ریوخین فحش می داد.

«پست فطرت! ... پست فطرت!...»

راننده با دلخوری موتور وانت را روشن کرد؛ یک درشکچی افسار بنفشه رنگ اسبش را تکانی داد و اسب را به حرکت در آورد. راننده گفت: «سوار شوید... راه تیمارستان را بلدم.»

جمعیت پر سرو صدایی جمع شد؛ بحث دربارۀ صحنۀ شگفت آور بود. بی تردید جنجالی نفرت انگیز و مشمئز کننده، پر هیجان و تهوع آور بود. جنجالی که تنها پایان گرفت که وانت از درهای گریبایدوف دور شد و ایوان نیکولاییچ بیچاره، بارمن و ریوخین را با خود برد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا- قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: جمعه 3 آبان 1398 - 09:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2191

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 857
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096682