Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

مرشد و مارگریتا- قسمت سوم

مرشد و مارگریتا- قسمت سوم

نوشته: میخائیل بولگاکف
ترجمه: عباس میلانی

گلوخاریوف پشت سر او فریاد زد که: «یکی از آنها، پنج اتاق پره لیجینو را در انحصار خود دارد.»

دنیسکین (Deniskin) داد زد که: «لاورویچ شش تا اتاق دارد،» و ادامه داد: «اتاق نهار خوریش با چوب بلوط تزئین شده.»

آبابکوف داد کشید: «فعلاً مسئله این نیست. مهم این است که ساعت یازده و نیم شده.» صدایی نوید شورش می داد. کسی به پره لیجینوی منفور تلفن کرد و اتفاقاً شماره را عوضی گرفت و وصل شد به ویلای لاورویچ؛ به اطلاع تلفن کننده رساندند که لاورویچ منزل نیست و به رودخانه رفته. بلبشویی بپا شد. کسی تلفن عجیبی به کمیسیون هنرهای زیبا و ادبیات زد که البته جوابی دریافت نکرد.

دنیسکین و گلوخاریوف و کوانت (Quant) با هم فریاد زدند: «نکند قبلاً تلفن کرده؟»

ولی افسوس که فریادها همه بی ثمر بود و میخائیل الکساندرویچ اصلا در وضعی نبود که بتواند به کسی تلفن کند. در جایی دور از گریبایدوف در سالن بزرگی که لامپهای هزار شمعی در آن می سوخت، آنچه تا چندی قبل میخائیل الکساندرویچ بود برسه تخت فلزی ساخته از روی قرار داشت. بر تخت اول، جسدی عریان و آغشته به خون بود، با بازویی شکسته و ستون فقرات داغان شده؛ بر تخت دوم سری دیده می شد: دندانهای جلو همه خرد شده بود؛ چشمها باز بود و غم زده و از نور زننده ای که برآن می افتاد پروایی نداشت؛ و بالاخره بر تخت سوم، مشتی لباس کهنۀ مچاله شده تلنبار شده بود. افراد مختلفی دور جسد بی سر جمع شده بودند: یک استاد پزشکی قانونی، یک آسیب شناس و دستیارش، نمایندگان دادستانی و بالاخره قائم مقام میخائیل الکساندرویچ در ریاست ماسولیت دور جسد استاده بودند؛ قائم مقام، ژلدیبین (Zheldybin) نویسنده بود که با تلفن از کنار بستر همسر بیمارش احضار شده بود.

ماشینی دنبال ژلدیبین رفته بود و او و نمایندگان دادستانی را (حدود نیمه شب) به آپارتمان مقتول برده بود؛ در آنجا اوراق مقتول را مهر و موم کرده بودند و سپس همگی به سرد خانه آمدند.

گروهی که در اطراف باقیماندۀ جسد مقتول جمع شده بودند، مشغول رای زنی دربارۀ بهترین راه حل قضیه بودند: آیا می بایستی کله را دوباره به گردن بخیه می کردند یا آنکه وقتی جسد را برای ادای احترام، در تالار اصلی گریبایدوف می گذاشتند، با پارچۀ سیاهی تا زیر پیشانی اش را می پوشاندند.

بله، میخائیل الکساندرویچ اصلاً قادر به تلفن کردن به هیچ جا نبود و دنیسکین و گلوخاریوف و کوانت و بسکودنیکوف بی جهت به هیجان آمده بودند. رأس ساعت دوازده، هر دوازده نویسنده، طبقۀ بالا را ترک کردند و به سوی رستوران سرازیر شدند. در آنجا پشت سر میخائیل الکساندرویچ حرفهایی زدند. همۀ میزهای تارمی اشغال بود و آنها مجبور شدند در اتاقهای زیبا ولی خفه کنندۀ داخل ساختمان شام بخورند.

رأس ساعت دوازده، اولین اتاق از سری اتاقهای داخل ساختمان، یکباره با غرشی ناگهانی زنده شد و به حرکت درآمد. صدای نازک مردانه ای ندای موسیقی «هله لویا» (Alleluia) را سر داد. ارکستر معروف گریبایدوف بود که گرم کار می شد. صورتهای عرق کرده به وجد آمد؛ اسبهایی که تصویرشان به سقف بود زنده شدند؛ چراغها به نظر پر نورتر آمد. ناگهان همۀ کسانی که توی تارمی و در اتاقها نشسته بودند به رقص درآمدند؛ انگار همگی از بند رسته بودند.

گلوخاریوف با تامارا پولومسیاتز(Tamara Polumesyatz) می رقصید؛ کوانت می رقصید؛ ژوکوپوف (Zhukopov) رمان نویس هنر پیشه ای را که لباس زرد به تن داشت بغل کرد و به رقص درآمد. همه می رقصیدند. دراگونسکی (Dragunsky) و چرداکچی (Cherdakchi) می رقصیدند؛ دنیسکین کوچولو با بوسان گئورگ عظیم الجثه می رقصید؛ دوشیزه آرشیتکت زیبا، خانم سمکین هال (Semeikin Hall) را مردی که شلوار سفیدی توری به تن داشت بغل زد و به رقص کشاند. اعضاء و مدعوین، مسکوییها و خارج از شهریها، همه می رقصیدند؛ یوهان نویسنده که از اهالی کرانستا (Kronstadt) بود؛ تولید کننده ای به نام ویتیا کوفتیک (Vitya Kuftik) که اهل راستوف (Rostov) بود و لکه ای به رنگ گل سوسن تمام صورتش را می پوشاند؛ و ستارگان درخشان بخش شاعری ماسولیت، پاویانوف (Pavianov)، بوگوخولسکی (Bogokhulsky)، سلادسکی (Sladsky)، شپشکین (Shpichkin) و آدلفینا بوزدیاک (َAdelfina Buzdyak) حضور داشتند و می رقصیدند؛ و جوانانی که حرفۀ نا شتاخته ای داشتند و شبیه مشت زنانی بودند که موهاشان خیلی کوتاه است و سرشانه هاشان پنبه دوزی شده بود، می رقصیدند. مشغول رقصیدن با دختری زرد و لاغر بود که لباس ابرشم پرتغالی رنگی به تن داشت.

پیشخدمتها، عرق ریزان، لیوانهای لبالب آبجو را از روی سر رقاصان حمل می کردند و با صدایی پرکینه و گرفته فریاد می زدند: «ببخشید، قربان!» صدایی از گوشه ای در بلند گو فریاد می کرد: «Chops  یکی، ودکا دوتا، Chicken a al king.» صدای نازک آواز خوان دیگر شنیده نمی شد، بلکه گاه زوزه ای به گوش می رسید که می گفت: «هله لویا،» صدای ناگهانی سنج گهگاه صدای ظروف کثیفی را که از مدخل شیب داری به محل ظرفشویی در آشپزخانه سرازیر می شد در خود غرق می کرد. در یک کلام: جهنمی بود.

حدود نیمۀ شب، در این جهنم تصویری ظاهر شد. مرد چشم سیاه و زیبارویی ایوان قدم گذاشت؛ فراک پوشیده و محاسنی نوک تیز داشت. با ابهتی سلطانی، ملکش را از نظر گذراند. برخی از رمانتیکها، چنین روایت کرده اند که روزگاری این شخصیت اشرافی نه فراک که کمربند چرمین کلفتی به کمر می بست که دستۀ ششلولی از آن بیرون می زد دستمال سرخی موی سیاه پریشانش را گره می کرد و کشتی او کارائیب را با پرچم اسکلت نشان دزدان دریایی و (Jolly Roger ) پیمود بود.

البته این حرفها تخیل صرف است. کارائیبی در میان نیست و دزد دریایی درمانده ای آن را در ننوردیده و هیچ کشتی تیزرویی هرگز این دزدان را تعقیب نکرده و دود انفجار توپی هرگز برفراز امواج آن گذر ننموده است. ساختگی صرف. به درختان نحیف نگاه کنید و به نرده های چدنی و به بلوار... و به یخهایی که در سطل شراب شناورند و بر میز کناری، مردی نشسته که چشمهایش مثل گاو نر پرخون است و محشری بر پا است. آه خدایان- زهر، به کمی زهر نیاز دارم!

ناگهان از یکی از میزها فریاد «برلیوز!» برخاست و در فضا پخش شد. صدای ارکستر فوراً فروکش کرد و ساکت شد؛ انگار کسی مشتی بر آن کوفته بود. «چی، چی، چی؟»

«برلیوز!»

همه اینطرف و آنطرف می دویدند و فریاد می کشیدند.

با خبر وحشتناک مربوط به میخائیل الکساندرویچ، موجی از اندوه و افسوس همه را فرا گرفت. یکی از حضار کمی این پا و آن پا کرد و یکدفعه فریاد زد: «همه باید بی تأخیر و تعلل، تلگراف مشترکی ارسال کنیم.»

البته قاعدتاً می پرسید چه تلگرافی؟ چرا باید تلگراف فرستاد؟ به کی باید فرستاد؟ و برای کسی که جمجمۀ داغان شده اش را دستهایی در میان دستکش پلاستیکی ترمیم می کند و گردنش را سوزنهای کج پروفسوری سوراخ سوراخ کرده، تلگراف چه فایده ای دارد؟ او مرده است و به تلگراف احتیاجی ندارد. کار او تمام شده، بیخود کار زیادی برای ادارۀ پست نتراشیم.

بله، او مرده است... ولی ما  فعلاً زنده ایم!

موج اندوه فزونی گرفت و چند صباحی ادامه یافت و کم کم رو به کاهش گذاشت. یکی از حضار به میزش برگشت و اول یواشکی و بعد علنی جرعه ای ودکا نوشید و لقمه ای غذا به دهان گذاشت. به هرحال، دلیلی ندارد که (Cotelettes de volaille) را خراب کنیم؟ گرسنه ماندن ما که فایده ای برای میخائیل الکساندرویچ ندارد؟ ما هنوز زنده ایم، مگر نه؟

طبعاً پیانو را قفل کردند و ارکستر جاز عازم منزل شد و تنی چند از روزنامه نگاران به محل روزنامه های خود رفتند تا قطعاتی در رثای مرحوم بنویسند. خبر پیچید که ژلدیبین از سردخانه بازگشته. او به دفتر طبقۀ بالای برلیوز رفت و این شایعه به سرعت قوت گرفت که جای برلیوز را خواهد گرفت. ژلدیبین هر دوازده عضو کمیتۀ مدیریت ماسولیت را از رستوران به یک جلسۀ فوق العاده احضار کرد و مسائل مبرمی چون آماده کردن تالار ستون دار و انتقال جسد از سردخانه و ساعاتی که اعضا میتوانستند در مراسم بازدید از جسد شرکت کنند و مسائل دیگر مربوط به این واقعۀ غم انگیز، مورد بحث و تبادل نظر قرار گرفت.

در طبقۀ همکف، زندگی در رستوران به حال عادی بازمی گشت و قاعدتا تا ساعت چهار، زندگی شبانه ادامه می یافت، اگر البته آن اتفاق عجیب رخ نمی داد – اتفاقی که حتی بیش از خبر مرگ برلیوز حضار را تکان داد.

اولین کسانی که متوحش شدند درشکه چیان دم در گریبایدوف بودند. یکی از آنها، تکانی خورد و فریاد زد: «وای! آنجا را نگاه کن!»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در مرشد و مارگریتا- قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب مرشد و مارگریتا، انتشارات فرهنگ نشر نو
  • تاریخ: چهارشنبه 1 آبان 1398 - 09:37
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2191

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3102
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068708